ناگهان
چگونه میگویند غایب هستی وقتی دل سیاهم ناگهان میلرزد و به یاد تو میافتم. مگر نه اینکه هر ذرهای در این عالم اگر بجنبد به اشارت توست و مگر نه اینکه اگر نخواهی حتی ذرهای کوچک هم در توفان تکان نمیخورد؟ دلخوشم به همین گاهگاههای نگاه تو که میان این همه غفلت و فراموشی، دلم را میلرزاند و اشک میآورد و بغض میآورد. ببخش! یک آن دلم گرفت . زبانم آنقدر به هر سخنی گشته که به سخن با تو نمیچرخد ولی قلمم هنوز نه. هنوز میشود سر به زیر از خجالت، برایت نوشت. هنوز هم میشود. اما هنوز هم که هنوز است نمیدانم که حق دارم که برایت مینویسم یا که نه. اما هنوز هم مینویسم. امروز روز توست و من همیشه این را فراموش میکنم. بگذار حالا که به یاد آوردم بنویسم که امروز روز توست. امروز روز توست و من همیشه فراموش میکنم. کاش حالا که از خاطرم داری میگذاری از جایی درون تاریکی اتاقم بیرون میآمدی و دست میکشیدی روی سرم و میگذاشتی خوب در آغوشت بمیرم. آه که چه خوشخیالم! کمری خمشده زیر بار گناه و پایی در راهمانده و این آرزوهای محال. میدانم که آرزوی تو را به گور خواهم برد. به خودم نمیتوانم دروغ بگویم که میدانم که آرزوی تو را به گور خواهم برد. اما باز هم به خودم نمیتوانم دروغ بگویم که گاهی آنقدر دلم برایت تنگ میشود که دنیا برایم تنگ میشود، و گریه میکنم. و گریه میکنم. و گریه میکنم. روزی که دهانم را ببندند چشمهایم گواهی خواهند داد که گاهی از سر دلتنگی برایت گریستند. و قلبم گواهی خواهد داد که برای تو لرزید. به خودم نمیتوانم دروغ بگویم که آدم بدی هستم ولی نمیتوانم نگویم که احساس ِ داغ ِ نگاههای خیرهی شبانهت را، فهمیدم و تصرفت در تکتک ذرههای تنم را. چه بگویمت از غربتم که خودت غریبترین غریب هستی. و اصلاً تو یعنی غربت. و اصلاً نام تو همخانوادهی غربت است. چه بگویم؟ بگذار باقیش را من بنشینم روی همین صندلی و تو خود بخوانی از چشمهای خیسم
بقلم بید مجنون