مهمانی تمام شد
پیش نوشت:
دلتنگی های من برای اعتکاف …
گاهی نوشتن می شود سخت ترین کار دنیا … همان جا که قرار است دلتنگی ات را به اسارت واژه ها دربیاوری و از احساسی که تجربه کرده ای روایت کنی … از احساس ناب اعتکاف که طعم شیرین احرام را برایت تداعی گر است حتی اگر قرار باشد تو خادم معتکفین باشی نه جزو معتکفان …
وقتی خدا سه روز پنجره های بهشت را باز می کند تا دریچه ای از عرش برای فرشیان باز شود تا طعم شیرین عبودیت بر جان ها بنشیند …
یک سال انتظار برای نفس کشیدن در این هوا کافی نیست؟ … ثانیه به ثانیه اش از زمان ثبت نام معتکفین می شود خاطره های ناب آسمانی … که آدم در می ماند راوی کدام گوشه اش باشد … از دختری که از آنسوی مرزها ، از سوئیس عازم تهران شده تا در گوشه ای از مسجد دانشگاه تهران با خدایش خلوت کند بگوید … یا پیامکی که به اشتباه برای دختری در همدان می رود و او را عازم تهران می کند تا اعتکاف را تجربه کند تا من یقین پیدا کنم که خدا خودش میهمانان بزمش را انتخاب و دعوت می کند … یا دختری که در آخرین لحظات ثبت نام مجوز پذیرشش را می گیرد و آن چنان گریه امانش نمی دهد که محل ثبت نام را بدون اینکه کارت ورودی را بگیرد ترک می کند …
و این دعوت شدگان دارند می روند تا آماده شوند برای زمزمه کردن لبیک … اللهم لبیک … لبیک لاشریک لک لبیک … و قرار است تو شاهد این عاشقی ها باشی
روز پذیرش که می رسد چنان شوقی وجود مدعوین را فرا گرفته که از ساعت ها قبل و زیر آفتاب میانه خرداد دستشان را به میله های سبز دانشگاه تهران گره کرده اند و ثانیه های سبز انتظار را تجربه می کنند … الله اکبر از این همه دلدادگی … قطره هایی در طلب دریا … خادمین این بزم از قبل از ظهر آمده اند تا بساط مهمانی را برای معتکفین آماده کنند … اشتیاقشان اگر بیشتر از آنها نباشد کمتر نیست …
مهمانان می آیند … ساکن می شوند در خانه امن الهی تا تسویه کنند حساب یکساله شان را با خود … با خدا … شاید دارند زمزمه می کنند … اللهم … البیت بیتک و العبد عبدک، و هذا مقامُ العائذ بک من النار … هر کسی گوشه ای اختیار کرده … بعضی ها زودتر به استقبال عبادت می روند … چون تشگانی تازه به آب رسیده … مثل هر سال … ساعت حدود دو شب 13رجب … حاج سعید و مناجات اولین شب … و چشمانی که آماده ی دریا شدن هستند … و دل هایی که حرف ها دارد که با صاحبخانه و دستانی پر از نیاز …
اذان انتظار و … مهمانی آغاز می شود … از درب انتهای مسجد که وارد می شوم … حس خوبی بر قلبم مستولی می شود … دختران معتکف مسجد دانشگاه تهران آراسته به چادر سپید چون فرشتگانی تمرین عبودیت می کنند … و تورا تا عرش با خود می کشانند … حس آسمانی شدن …
چه سحرهای شیرینی که بعد از نماز صبح با جمعی از خدام کنار مزار شهدای گمنام دعای عهد را نجوا می کردیم … مناجات های دلنشینی که با صدای میثم مطیعی و حاج سعید و حاج قربون عمق جان را آتش می زد و سخنرانی های بصیرت بخش حاج آقا پناهیان و حاج آقا قمی و آیت الله حائری و غم ثانیه های آخر اعتکاف در محضر شهید گمنام و فریادها و گریه های که نزد این شهید شاهد به امانت گذاشتیم تا قیامت گواهمان باشد که خدایا ! اینان گریه کنان حسین تو بودند … رهایی شان ببخش از نار …
و عاقبت تمام شد … سفره ی اعتکاف 91 هم برچیده شد و ما در این سه روز اگر به مناجات و دعا نرسیدیم و توشه ی عبادت برنگرفتیم اما چون عطاری که در کنار عطرها بوی خوش می گیرد … آرامش گرفتیم در کنار جوانان پاک دعوت شده ی خود خدا …
+ شکراًلله که افتخار خدمت به مهمانان خدا را یافتیم … کاش که خدایمان پذیرفته باشد …
ز.هدایتی