من غبار ِ خاک ِ طوســـم ... [ سفـــــرنامه]
« غیرمنتظره »
تکون های قطار کار ِ خودشو کرده . سر درد داره اذیتم میکنه و اونقدر زیاد هست که هرجوری کلنجار میرم با خودم ، خوابم نمیبره . که بهم میگن پاشو داریم میرسیم . همه دارن این ور اونور میرن و وسایلشونو جمع میکنند . تو این رفت و آمد ها سعی می کنم از پنجره ها بیرون رو ببینم. هنوز دهانم رو باز نکرده بودم تا بپرسم حرم آقا کدوم سمته که نگاهم گره خورد به طلایی های دلفریبش .گلدسته ها رو دیدم ، گنبدش از دور هم دلم رو برد . مجال سرپا ایستادن نبود . از بهت و حیرت و شکر که بالاخره رسیدم . نمیدونم چرا قطره اشکم زودتر رسید به نگاه آقا تا سلامم . السلام علیک یاشمس الشموس . السلام علیک یا انیس النفوس … . سلام قربونت برم .آقا ما هم دل داریم ها . تنگ شده بود اما فدای یه نگاهت . فدای این غریب نوازیت …
.
.
« گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم / چه بگویم که غم از دل برود تا تو بیایی »
« اذن به یک لحظه نگاهـــَــم بده »
اللهم انی وقفت علی باب من ابواب … چندباری پلک میزنم تا بتونم تابلوی اذن دخول را ببینم . نسیم سحری میخورد به صورتم و رد اشک بر صورت را خنک میکند . چقدر اذن دخول خوانده بودم از تهران آقاجان . بالاخره راهم دادی . چقدر هوا هست اینجا . چقدر حیات جاریست در تک تک ثانیه های اینجا . چقدر حضورت را حس میکنم آقای من . چقدر فرق دارد این سفر حتی در بدو ورودش . یرون مقامی و یسمعون کلامی . سرم را تا جای ممکن پایین می آورم . خجالتم دارد حضورم در پیشگاهت . یردون سلامی . میدانم که پاسخ داده ای اما گوش هایم سنگین شده اند زیر بار معصیتم که نمیشنوم صدای ربانی ات را . ادخل یا رسول الله ؟ اجازه هست ؟ . ادخل یا حجة الله ؟ تا اینجا که مرا خوانده ای اذن میدهی ؟ . ادخل یا ملائکه الله المقربین ؟ اجازه هست ؟ که اگر شنوایی ام مشکل نداشت صدای بال هایتان نمیگذاشت چیز دیگری بشنوم . فاذن لی یا مولای ؟؟ و چقدر صدا هست برای شنیدن اینجا اگر … فاذن لی یا مولای ؟؟ فاذن لی یا مولای ؟؟ فاذن لی ؟؟
.
.
« اذن ِ دخول ِ حرم ِ تو یا ابالفضل ِ / باب عطا و کرم تو یا ابالفضل ِ »
« تشنه ی آب ِ فراتـــ م ، ای اجــل مهلت بده »
هیچ وقت اینقدر سقاخونه رو خلوت ندیده بودم ، تشنه ام شد ، هوای سقایی به سرم زد . پرسیدم : «تشنته ؟ » . گفت : « آره » . چادرم رو جمع کردم که خیس نشه و زدم به دل جمعیت و دوان دوان به سمت سقاخونه رفتم . خنکای آب وسوسم کرد . لیوان رو پر کردم و نزدیک دهانم بردم که … یهو برگشتم ، دیدمش که عقب تر ایستاده . تشنش بود . نگاهم به نگاهش گره خورد . اصلا ً برا اون میخواستم آب ببرم . لیوان رو سمتش گرفتم .
انتظار / نگاه / آب / عطش / … یک سوالی از آن روز ذهنــ م رو بدجوری مشغول کرده . کربلا رفته ها می خواستم بپرسم : « در کربلا آب ِ خوش از گلوی آدم پایین میرود یا نه ؟!… »
« هر شـــب دخیل ِ پنجره فـــولاد می شوم »
تا به حال از آن شبکه شبکه های پنجره فولاد ، حرم را دیده ای ؟ دستم هایم را که محکم میکنم به آن شبکه ها و از دور میبینمش ، انگاری آن فاصله می شود هزار سال نوری بین من و امامم و زار می زنم برای همه ی دوری ام از شما . که اگر این حجاب ها مانع نشده بود باید میمردم از همه سیاهی ام در محضرتان . از قلبی که رکودش ، عاشقی ام را هم زیر سوال برده است . دستم را میگیرم به یکی از آن طناب ها . آقا ، بیمار قلبیم . بعضی وقت ها دلـــ م هرجایی می شود . یادش می رود اول همه جا باید بیاید در ِ خانه این خاندان . تا صدای نقاره ها را نشنوم تا از قلبم عکس رنگی نگیرم که مطمئن شوم سیاهی ای باقی نمانده ، تا حس نکنم با نگاهت پاکم کرده ای میخواهم جا خوش کنم همین جا . من دلخوشم به محالات ِ رضا ، حرفی هست ؟
.
.
« وقتـی هــمـه بـه فـکر شفـایند و من جنون / پس هی جنون به من بده آقای هشتمم »
« گـفـتـی کــه خاک بـاشم ،حـالا تیمّمـَ م !… »
فکر کن قرار است مثلا 4 روز ، در کنار ِ آرام ِ جانت باشی . میدانی همین 4 روز است و بیشتر نه ! برای ثانیه به ثانیه اش برنامه می گذاری ، اگر حرفی را میخواهی بزنی و در روز اول نزدی ، میگویی وقت هست هنوز سه روز دیگر دارم . میگویی روز آخر سیر مینشینم نگاهش میکنم تا دفعه بعد که قرار است بیایم تصویرش قاب شود در خیالم ، اصلا حرف های مهم ات را میگذاری روز آخر بگویی اینکه چقدر دلت برایش می تپد اینکه چقدر میخواهی اش اینکه خجالت می کشی و شاید از خوبی زیاد او این حرف ها را همان اول بگویی . خلاصه که دلت خوش است به زمانی که فکر میکنی دست خودت هست . خوب تصور کردی همه ی این ها را ؟ فهمیدی قشنگ چه می گویم ؟ حالا من را تصور کن که 4روز سفرم شده است 2روز ! که اگر از اول میدانستم قرار است دوروز باشد فرق داشت ، ولی ولی ولی … کمیل و ندبه حرمت را از دست دادم ، آخر من کلی دل پیشکش از دیارم آورده بودم که شب ِ جمعه ای ، شب ِ زیارت ارباب گره بزنم به پنجره فولادت و کربلایشان را بگیرم … اصلا کمیل و ندبه هم به کنار … کدام مهمان نالایقت اینقدر یک دفعه ای رفته است که وداع هم نکند با تو ! به دلــ م مانده است ! دلــم می خواست هی اشک بریزم ، دو قدم بروم برگردم بگویم آخه کجا برم عزیز دلـــم ؟ به دلــم مانده است ساعت های بیشتری گنبدت را ببینم . آخ که دلــ م تنگ ِ آغوشت شده است . برای آن دو روز و ثانیه به ثانیه اش شکر اما من این سفر بی وداع مشهد را کجای دلــم بگذارم وقتی قرار بود مرا راهی کنی به … !! در راه بازگشت نمیدانم چرا همه اش حواسم حوالی آن حج ِ نیمه تمام می گشت .
درد نوشت : میدانی خیلی درد دارد پایت به تهران که برسد ، دست به قلبت بگذاری رو به حرمش ، بگویی بد مهمانی بودم حلال کن بی خداحافظی آمدم ، نشد آن جا بگویم نمیخواهم زیارت آخرم باشد نشد بگویم دلم زود به زود تنگ می شود نشد بگویم … وداع فی النفسه دردناک است از راه دور دردناک تر … خدا نصیبت نکند رفیق …
.
.
« قسمت نبود ضامـن آهـو شــوی مـرا / دریـا شـدی کـه مرغ مهاجر شوم تو را »
زهرا خط تیره