ماجرای امام هادی علیه السلام و زینب کذابه
بازنویسی ماجرای زینب کذاب در عهد امام هادی علیه السلام، به تکریم حضرت زینب کبری سلام الله علیها
این روزها در سامرا حرفهایى عجیب مىزنند. اگر به راستى آن زن زینب باشد؛ اصلاً چرا تا به حال کسى او را ندیده است؟ یعنى این همه سال او…
با این خیالات خود را به مردم مىرسانم و در گوشهاى مىایستم تا ادامه ماجرا روشن شود.
مىگویند: متوکل علویان را خواسته و نظر آنان را پرسیده است و آنها گفتهاند: «این زن دروغ مىگوید».
مىگویند: «زن عصبانى شده و بر ادعاى خود پافشارى مىکند».
مىگویند: «متوکل کسى را نزد امام هادى فرستاده تا بیاید و مشکل را حل کند».
امام به سمت جمعیت مىآید با آمدنش همهمه مردم محو مىشود.
پیش مىروم و قد بلند مىکنم.
همه صداى امام را مىشنوند: «این زن دروغ مىگوید.»
متوکل جواب مىدهد: دیگران نیز این را گفتهاند؛ دلیلى بهتر بیاور یابن الرضا.
صداى امام برمى خیزد و همهمه مىخوابد
امام میگوید «اگر راست مىگوید در قفس شیران وارد شود».
زن صدا بلند مىکند که: «او مىخواهد مرا به کشتن بدهد».
اما با همان خونسردی برخواسته از اطمینان میگوید: «گوشت و خون فرزندان على و فاطمه بر درندگان حرام است»؛
امام که این را مى گوید در میان مردم مى پیچد که: «اگر چنین است چرا خود به نزد شیران نمى رود؟»
متوکل بلافاصله این حرفها را آن چنان بلند مىگوید که باز صداها مىخوابند. حلقه جمعیت تنگتر مىشود و من سعى مىکنم باز هم پیش بروم و روى پنجههایم بایستم.
امام در قفس شیران نشسته و شیرها سر خود را در مقابل او بر زمین نهادهاند و امام هادى دست بر سر ایشان مىکشد و اشاره مىکند که کنار بروند شیرها برمىگردند. امام از آنجا بیرون مىآید و مىگوید: «هر کس گمان مىکند فرزند فاطمه است به سمت قفس برود و در آن بنشیند.»
زن مِن مِن مىکند؛ انگار کلمات را گم کرده است: «من از روى فقر… یعنى تنگ دستى آن قدر… آب دهانش را به سختى فرو مى دهد؛ من، من زینب نیستم».
گروه دین اندیشه تبیان