ما متاهل های خسته
بسم الله الرحمن الرحیم
خانم ز یکی از اساتید موفق رشته ماست. در زمینه علمی و اجرایی حسابی فعال است. خوش خلق و مهربان هم. وقتی لیست مقاله ها و سمت هایش را نگاه می کردم توی ذهنم چندتا بچه قد و نیم قد وول می خوردند و مانده بودم یک همسر، یک مادر، چطور میتواند همه اینها را با هم داشته باشد.
بعد یک وقتی سمیه گفت خانم ز مجرد است. انگار آب ریخت روی آتشم. حالا فهمیده بودم چطور می شود همه چیز را با هم داشت…
*
دخترخاله دبیرستانی ام برایم از آرزوها و نقشه هایش می گوید. رشته کارشناسی… گرایش ارشد… دانشگاه… من لبخند میزنم و راهنمایی اش میکنم و همزمان یک فکر مدام توی فکرم وول می خورد: بذار ازدواج کنی…
*
فکر میکنم همه زن ها توی زندگی شان دنبال یک عنصر هویت بخش می گردند. چیزی که بتوانند به آن تکیه کنند. ستون شخصیت شان باشد. قدیم تر ها که سن ازدواج پایین تر و موانع آن کمتر بود، هویت زن ها بیشتر از هر چیز در نقش های خانوادگی شان بروز پیدا می کرد: همسری… مادری… و همین ها آنقدر پرمشغله و مطمئن و مدت دار و راضی کننده بود که جای خالی چیز دیگری احساس نشود.
دختران مجرد تا وقتی ازدواج کنند این عنصر هویت بخش را در درس و کار جستجو می کنند. نقشه های بزرگ برای آینده موفق تحصیلی و شغلی، درس خواندن های شبانه روزی، این در و آن در زدن ها برای پیدا کردن کار… بعد ازدواج چیزی نمی گذرد که همه آن تلاش ها و تقلاهای دیروز بی معنا می شود، یک دفعه پوچ می شود. مثل بادکنکی که بادش را خالی کرده باشند، از همه انگیزه ها تهی می شویم. نمره ها افت می کنند، برنامه ها را بی خیال می شویم، انصراف می دهیم، استعفا می دهیم… ما یک عنصر هویت بخش محکم تر پیدا کرده ایم. یک نقش مطمئن مدت دار. همان راضی مان می کند. درگیر ظرایف و پیچیدگی هایش می شویم، دیگر به سختی های این راه های نامطمئن نیازی نداریم.
این وسط زنانی هم هستند که دوباره به درس برمی گردند، دنبال شغل می گردند، هر کار می کنند که فقط توی خانه نباشند، یک نقش اجتماعی داشته باشند… شروع می کنند برای ارشد بخوانند، کنکور دکتری بدهند، با وجود بچه سر کار بروند… توی اغلب این موارد باید دنبال یک ضعف، نقصان یا ناکافی بودن در نقش همسری و مادری شان گشت. خلل هایی که عنصر هویت بخش اصلی را متزلزل کرده اند. خیلی از اوقات این خلل ها ناشی از اشتباهات یا کم کاری های همسر است. زنش را لبریز نمی کند، اقتاع نمی کند از حس خوب دیده شدن، خواسته شدن، مهم بودن…
همین؟ دو گروه؟ یا مجرد و مطلقه با انگیزه برای رشد شخصی و اجتماعی، یا متاهل های بی انگیزه بی دغدغه؟
من فکر میکنم آنی که باید باشد هیچ کدام از این دوگروه نیستند. کمال یک زن در هیچ یک از این دو شکل خلاصه نمی شود. نه وقتی مجردهای پرانگیزه فعال بودیم کامل بودیم و نه حالا که متاهل های بی انگیزه ایم…
جای یک چیزی، یک چیز مهمی، مثل بزرگ دیدن، بزرگ فهمیدن، هویت بخشیدن… توی زندگی ما خالی است. همسری و مادری اقناعمان کرده، درست، خوب است، کافی است… اما از آن طرف چه؟ ما دیگر به جامعه و نقش ها و فعالیت هایش برای ساختن هویتمان، پررنگ کردن شخصیت مان نیاز نداریم… اما جامعه چه؟ فرهنگ چه؟ علم چه؟
مطمئنم بازگشت متاهل های اقتاع شده بی نیاز، بی توقع و بی کمبود، به جامعه به محیط علمی، به فعالیت های اجتماعی… برای ساختن نه ساخته شدن، برای دیدن نه دیده شدن، یکی از موفقیت آمیز ترین اتفاق های دنیاست.
زنانی که ستایششان می کنم از این دسته اند، آنها که رفته اند، فاصله گرفته اند، کنار گذاشته اند و دوباره برگشته اند، یا آنها که اصلا نرفته اند که برگردند. از اول بوده اند. درست و محکم بوده اند.
من فکر میکنم باید تنبلی را کنار بگذاریم.
————————————————————————————
پ.ن: عین همین حرف ها، همین نزدیکی و فاصله گرفتن، همین نیاز و بی نیازی.. در رابطه ما با مذهب، با خدا، رشد معنوی و خودسازی… قبل و بعد ازدواج صادق است. با این تفاوت که در این موضوع در هر دو حال نیاز است. یک نیاز غیرقابل انکار شدید. که بی توجهی و فراموشی اش، توی بخش های دیگر زندگی مان ضربه های بزرگی می زند. ازدواج بهره بزرگی است، همسری و مادری اصلی ترین هویت یک زن است… اما نباید اینقدر عوضمان کند، دورمان کند…
به قلم: صاد