لطف اربابی
حسبی الله
پارسال در مسیر رفتن به کربلا، حالم خوش نبود. هنوز چند کیلومتری از تهران دور نشده بودیم که درد خفیفی در پهلویم احساس میکردم که کم و کم زیاد شد. گویا آپاندیسم مشکل داشت
خیلی به روی خودم نمی آوردم که مبادا برم گردانند، شب که رسیدیم دم مرز درد به قدری شدید شد که به یوسف گفتم و او هم به دکتر کاروان گفت خانمم دلش درد میکند، ایشان هم گفتند آب به آب شدم و نبات داغ تجویز کردند!! خلاصه یک جوری آن شب را با درد خوابیدم.
صبح مسیر مرز تا نجف که تقریبا 15 ساعت طول کشید (به علت ترافیک) هم یک جوری این درد را تحمل کردم، باز اینجا خیالم راحتتر بود که برگردانده نمیشوم ولی بین راه تجهیزات خاص پزشکیای وجود نداشت.
به محض رسیدن به نجف با یوسف رفتیم پیش دکتر هتل، ایشان هم چند بار با دقت، معاینه ام کردند و گفتند امشب باید بستری شوم بیمارستان احتمالا نیاز به عمل جراحی آپاندیس هست.
بنده هم گفتم میروم وسایلم را بگذارم داخل اتاق و بیایم!
دلم یک جور خاصی شکست… وسایل را که گذاشتیم بالا، با یوسف راه افتادیم که برویم سمت حرم امیر المومنین، دردی که داشتم در حد پیچیدن به خود بود اما نمی دانم چطور آن موقع توان تحملش را خدا به من داده بود، اگر در شرایط قبلی و توی خانه یا شهر خودم بودم بی شک یک لحظه هم آن درد را تحمل نمی کردم و راهی بیمارستان میشدم.
فکر میکردم که رفتن به حرم مولا خیلی سخته، احساس می کردم دارم پیش پادشاهی میروم که اونقدر بالاست که اصلا من را نمی بیند، یک حس دور و غریبی از حضرت داشتم. وارد حرم که شدم داشتم پیش خودم فکر می کردم الان باید اونقدر رواق و صحن را رد کنم تا برسم روبروی ضریح، به این فکر می کردم که اصلا نروم سمت ضریح، هم جراتش را نمی کردم هم به خاطر درد شدیدم فکر کردم اگر بین جمعیت گیر کنم حتما آپاندیسم می ترکد و همین که تا الان هم نترکیده و فقط درد میکند جای تعجب داشت برایم. توی همین فکرها بودم که وارد اولین رواق شدم، سرم پایین بود یک لحظه سرم را که بالا آوردم دیدم ضریح آقا درست روبرویم است! و جمعیت من را برد تا ضریح. زبانم بند آمده بود، فکر نمی کردم که حرم مولا اینقدر حس مهربان و لطیفی داشته باشد، یک جورهایی نگاهم همیشه به هیبت و کراری حیدر بود به قتال العرب بودنش و نقاشیهایی که همیشه مولا را با شمشیر در دست نشان میداد. مهربانی آقا را تا آن لحظات لمس نکرده بودم.
وقتی رسیدم به ضریح جسم بیمار را سپردم به دست طبیب الاطباء ، گفتم مولا جان این همه راه آمده ام اینجا که بروم پیش پسرت نه بیمارستان، بیمارستان را بگذار برای تهران اینجا بگذار پیاده باشم، عازم باشم . . .
پهلویم را زدم به ضریح و انگار آبی خنک ریخته شد روی دردهایم، مولا شفایم داد.
برگشتم هتل و دیگر هم پیش دکتر نرفتم.
به قلم : یاس بانو