غربت
دلم برای این مناسبت ها کم می نویسد…
اولین بار که درگاهِ کناره های بقیع را باز کردند، من درست روبروی قبور ائمه ایستاده بودم، کاری نمی کردم به جز نگاه، کاری بر نمی آمد به جز نگاه، تا که سرِ قرمزپوش یکی از نگهبانان چشم در چشمم گفت حق نداری گریه کنی…
و من همانجا شکستم و از چشم هایم فروریختم، فریاد می زد بیرونتان می کنم، مجوس ها، مشرک ها، من دست خودم نبود…من دست خودم نبود… بعد می گفتم و کُذِّبتم و اُسیءَ الیکم…
اینجای نوشته که می رسم فکر می کنم من چرا این ها را می نویسم؟ برای اینکه غربت بی سرپناه بقیع را زیر شلاق آفتاب تا عمر دارم فراموش نمی کنم…؟ می شد فراموش کنم…
می شد اگر آن روز با چشم هایی متلاشی و دست و دل لرزان وقتی که می خواندم «و انَّ طاعتُکم مفروضة و انّ قولکم الصدق و انّکم دَعَوتم فلم تُجابوا و امرتم فلم تُطاعوا…» فکر نکرده بودم آنکه دعوت را اجابت نکرده و امر را اطاعت، خود منم…
می شد اگر وقتی که می خواندم «و جهِلوا معرفته و استخفّوا بحقّه و مالوا الی سواه…» از سرم نمی گذشت که این جز من که می تواند باشد؟ که بعدش بگویم منت بر من گذاشته اید اگر نه به دل، لااقل به نام حلقه ی ولایتتان بر گوش است که حالا بیایم زیر تیغ آفتاب بایستم و به جای هر کار دیگری برای چیزهایی که نمی دانم اشکم سرازیر شود…
حالا اما نمی شود، آدم هیچ وقت غربت خودش را از یاد نمی برد…
بقلم نرگس بانو