سخت ترین رشته دنیا
به نام خدا
اوایل امسال بود که به آقای همسر میگفتم میگفتم میخوام دوباره کنکور کارشناسی بدم. ریاضی… تجربی… میخوام برق بخونم، یا جراح بشم …. نمیدونم. میخوام از نو شروع کنم. یه رشته ای که بتونم توش کاری کنم. من تو این رشته هیچ کار نمیتونم بکنم… شاید هم باید حوزه رو جدی تر بگیرم. جامعه الزهرا(س) رو بی خیال بشم و یه حوزه حضوری رو شروع کنم.
آدم از صفر شروع کردن هستم. اینکه بخواهم یکسال درس بخوانم و بعد با فسقل های اندازه دخترخاله بنشینم سر کلاس ذره ای ترس ندارد برایم. فکر اینکه همه انگیزه و استعدادی که شش سال است خاک خورده، دوباره زنده می شود، درسی که نفهمم، هم کلاسی هایی که از من قوی تر باشند، امتحان هایی که به خاطرشان شب بیداری بکشم… تمرین حل کنم…. شیرین است برایم. خیلی شیرین تر از آنکه به زحمت هایش فکر کنم.
وقتی دقیقا شش سال است که فقط خوابیده ام.
اما چیزی که همه این امید و آرزوها و همه این برنامه ریزی ها را معطل می کند، واقعیتی است که خودم میدانم. اینکه اگر میخواهی برای جامعه ات کاری بکنی، نیاز الان در علوم انسانی است. توی همین رشته… رشته های مشابه… همین جا که هیچ آدم مذهبی قوی ای واردش نمی شود، کاری نمی کند… همین جا که فرهنگ مردم را می سازد، با روحشان سر و کار دارد.
اما خدا می داند که در این فضای تاریک و مبهم پیش رو، توی رشته ای که هیچ چیزش معلوم نیست، کار کردن روی موضوعاتی که هیچ پشتوانه ای درباره اش نداری، بدون یک راهنمای قوی، راه رفتن توی تاریکی بدون چراغ و عصاست. و این خیلی سخت است. خیلی خیلی سخت. آنقدر که می ترسی آخرش خراب کنی.
بعد می نشینی سر جایت، به خوابت ادامه می دهی و فکر میکنی بگذار موضوع رساله من هم یکی از شاعران بی نام و نشان قرون گذشته باشد… یا تصحیح یک کتاب گمنام… یا کار کردن روی موضوعات هزار بار کار شده…
و دوباره فکر تغییر رشته توی ذهنت جان می گیرد. یک جایی که وقتی بخواهی کار کنی، وقتی بخواهی خدمت کنی، دقیقا معلوم باشد که باید چه کار کنی.
به قلم: صاد