رجب
خدا گم شده بود…
بس که محبت این و آن را در دل جا داده بود روز به روز خدا برایش کوچک و کوچک تر می شد
تا اینجا که دیگر گمش کرده بود… اما غمش نبود…
آنقدر سرش را بند کرده بود که هیچ گاه نفهمد گران بها ترین گنج دلش را از دست داده است…
هیچ وقت فکر بازگشت را نمی کرد. در گمانش پلی برای بازگشت نمانده بود…
تا آن که روزی ندایی قریب دلش را لرزاند… ندایی که رجبیون را صدا می زد…
آن ها را به تغسیل در نهر رجب فرا می خواند و برایشان از خدا می گفت…
از لیلیه ی راغب شدن برای بندگی می گفت… بر ریزش رحمت بارانی خدا مژده می داد…
نفهید چقدر درنگ کرده است اما چشمان الماس فشانش گواهی می داد که در دلش غوغایی است
سرش را به آسمان بلند کرد… خوشه خوشه نور می دید که خدا برایش حواله می کند…
این چه آرامشی بود که پس از این همه وقت بر دلش سایه انداخته بود؟
از خود پرسید؟ چرا من؟ من که گمش کرده بودم… من که به دنبالش نبودم…
و باز شنید که آن ندا می گفت: «یا من یعطی من لم یساله و من لم یعرفه تحننا منه و رحمه»
کمی بعد مکبر تکبیر نماز عصر را به صدا بلند کرد…
اطرافش را نگاه کرد. کنار مسجدی ایستاده بود…
دلش را که فیروزه ای شده بود برداشت. پله های مسجد را یکی دو تا کرد و به داخل شتافت…
بانو بوم