دلتنگی به سبک مادرانه
گوجهفرنگیها را تندتند میریزم توی آبمیوهگیری و با خودم فکر میکنم لابد کسی که اولین بار این روش پخت رب گوجهفرنگی را اختراع کرده خودش از اولین قربانیان آپارتماننشینی بوده. اینکه گوجهفرنگیها را بریزی توی آبمیوهگیری، آبش را بگیری و بگذاری سر اجاق و نمک بزنی و صبر کنی تا آنقدر غلیظ شود که به رب گوجهفرنگی تبدیل شود. لابد میدانسته یک روزی تعداد آپارتمانهای نقلی و خانههای بیحیاط آنقدر زیاد میشود که باید برای این دست کدبانوگری زنهای ایرانی فکری کرد. برای همین این روش را اختراع کرده تا نسلهای بعد از او هم بتوانند توی آپارتمانهای پنجاه شصت متریشان توی یکی از بعد از ظهرهای رو به پاییز رب درست کنند و از زن بودنشان لذت ببرند.
بوی گوجهفرنگی توی بینیام پیچیده. صدای آبمیوهگیری توی گوشم پر شده و دلم توی حیاط خانه خیابان قصرالدشت پرسه میزند. سینیهای لبریز از گوجهفرنگیهای چهارقاچ شدهی نمکزده، روی تراس جلوی آفتاب چیده شده. مامان گوشه تراس نشسته و یک تشت سفالی زیر دستش. گوجه ها را چنگ میزند و از آبکش رد میکند و میریزد توی دیگ مسی روی اجاق. بوی رب همه حیاط را که نه، همه محله را برداشته. بچه که بودم فکر میکردم مامان چقدر زن است که از اینکارها میکند. اصلا چه حوصلهای دارد که یک روز شهریور ماهش را به پختن رب میگذراند. بزرگتر که شدم گاهی غر میزدم که خب چه کاریست مادر من! بیا و از همین ربهای آماده استفاده کن. هم رنگش بهتر است هم اینهمه دردسر ندارد. مامان اما کار خودش را میکرد. گوشش هیچ وقت خدا به این حرفها بدهکار نبود. انگار بدون این کدبانوگریها زن بودنش زیر سوال میرفت.
بعدترها که آمدم سر خانه و زندگی خودم، تازه فهمیدم که چرا گوش مامان به حرفها و نصیحتهای من بدهکار نبود. از کدبانوگری و استفاده از مواد غذایی سالمتر و لذت درست کردن این قبیل محصولات خانگی که بگذریم این کارها خیلی وقتها یک جور تسلی و فرار از تلخیها و فکرها و دلشورههای زندگی واقعیست.
گوجه فرنگیها را تندتند میریزم توی آبمیوهگیری. سه روز است دلشوره دارم. صبح به همسر گفتم ده کیلو گوجهفرنگی بخر. مات و مبهوت نگاهم کرد. هفته قبل هم ده کیلو خریده بود و رب گوجهفرنگی درست کرده بودم. میدانست دلشوره دارم و میدانست برای فرار از دلشوره است که قرار است دوباره رب گوجهفرنگی درست کنم. سوالی نپرسید… ظهر ده کیلو گوجهفرنگی تازه کنار آشپزخانه بود.
گوجهفرنگیها را تندتند میریزم توی آبمیوهگیری. دلم از پرسه زدن توی حیاط خانه خیابان قصرالدشت خسته میشود. راهش را میگیرد و میرود آنسوی دنیا کنار پسرک. هنوز دلشوره دارم. تلفن و پیامک و ایمیلم بی جواب مانده. دلم هزار راه رفته و برگشته و به هزار و یک چیز عجیب و غریب فکر کرده. از نامه و تلفن و پیامک و ایمیل بیجواب بیزارم و پسرک این را بهتر از همه آدمهای اطرافم میداند. اصلا از این عادتها ندارد که آدم را بیجواب بگذارد. وسط معرکه جنگ هم که باشد جوابت را میدهد. حتی وقتهایی که از عالم و آدم بیزار میشود و با خودش هم قهر میکند عادت به بیجواب گذاشتن کسی ندارد. پس حتما اتفاقی افتاده. بارها به خودش گفته بودم که این جزو بهترین اخلاقیاتش است.اما انگار یادم رفته بگویم که وقتی ارتباطش با بعضی آدمها از پشت یکسری سیم و صفحه و پنجره شکل میگیرد حواسش را بیشتر جمع کند. این آدمهای نزدیک که محکوم به فاصلههای دورند حتما طاقت بیخبر ماندن را ندارند. ذکر میگویم شاید دلم آرام شود. شاید خبری از پسرک برسد. شاید… دستم ناخودآگاه میرود سمت صورتم تا رد اشک را پاک کند. بوی گوجهفرنگی تازه میخورد زیر دماغم و باز دوباره مسیر پرسه زدنهایم عوض میشود.
برمیگردم به حیاط خانه خیابان قصرالدشت. به بعد از ظهرهای رو به پاییز. به دستهای مامان و بوی رب گوجهفرنگی و چشمهای مظلوم و مهربان و همیشه غمگین پسرک… خدا کند خوب باشی عزیزِ مهربان من!
بقلم سمیرا بانو