درس هایی که از مدرسه جا ماندند
“ما حیاط آجر بهمنی نداریم، گلدان شمعدانی دور حوض آبیِ پُر از ماهی گُلی نداریم. عوض آنکه نور رنگی بیفتد توی اتاق، شیشه رنگیها را تزئینی زدهایم به دیوار خانهمان. ماشین توی پارکینگ میگذاریم به جای گوشۀ حیاط. کولر و چیلر و غیرو ذلک داریم عوض بادگیر و آن داستانها. برایمان بوی خاک نم خوردۀ حیاط و برگهای خرخروی زیر ِ پا خاطره شده. اما عید که میآید نمینشینیم به غُر که چه به چرت و پلا گرفتهاید خودتان را! خاک دیوار را میگیریم. هر روز صبح به غنچۀ شمعدانیهای بالکن سلام میکنیم. حُسن یوسف به خانه میآوریم. جلوی مهمانها فالوده شیرازی میگذاریم عوضِ نسکافۀ تلخِ کف کرده. برایشان عیدی پای تمشک میپزیم. حرفهای صد من یک غاز نمیزنیم. گاهی فقط توی چشمِ آشناهامان زُل میزنیم و یادشان میآوریم که مهماند. توی مغازههای لب جاده هراز، وسط آن همه چوبیجات ِ هندی و مجسمههای چینی و عودهای رنگارنگ، مربای شقایق جدا میکنیم. با فانوس وسط جنگل میرویم. سعی میکنیم نقدِ سختترین کتابداستانی که خواندهایم را بنویسیم و البته به خودمان هم بابت این خیال ِ باطل ِ کار مهم انجام دادن توی تعطیلات میخندیم. در عوض، گلدان ِ به فنا رفته را تیمار میکنیم. به همه میگوییم «هیس!»، تا طوطیای که روی نرده نشسته نپرد. روی صورتمان نقاشی میکشیم و دیگران را میخندانیم. گرچه شمارۀ دانه به دانه آجرهای همسایه که برج بالا میبرد را هم داریم. دیگران اما خیال میکنند ما سعی میکنیم خودمان را زنده نگه داریم. اما آنها بلد نیستند. مواظب لحظههایشان نیستند. حُسن یوسف به خانه نمیبرند..”