بیا ای گرد راهت خرمن حُسن...*
حساس نیستم مرد من! خودت هم می دانی. فقط تاب دلتنگی ندارم. آنهم برای کسی که یک دنیا باشد برای خودش.
حالا هم اگر تلخم، اگر اخم هام از هم باز نمیشوند. اگر میگویم از صبح با احدی حرف نزده ام نه که حساس شده باشم، نه، دلتنگیت کافی ست که حتی کوچکترینها هم شکنندهام کند. که اشکم بیاید تا همین نزدیکیها. که حتی صدایت وقت خداحافظی هم بغضم را بشکند. اصلا همهش تقصیر خودت شد، که هر بار دستم را گرفتی و از سر پل تا ته پل راه رفتیم و بعد هم کشاندیم پایین پل تا من شیطنتم گل کند و از صفویه و سوگلی هایش برایت داستان ببافم و تو هی بخندی و همینطور آرام آرام از ته پل باز برسیم به سرش. من از معماری بی نظیری بگویم که مرا عاشق تر میکند هربار و تو از زاینده رود بگویی که وقتی مثل حالا خشک می شود افسردگی مردمان شهرت بیشتر میشود و من به تو فکر کنم که عشقت چه زنده کرده است شریان های مرا و چه روان کرده است نفس هایم را.اصلا همهش تقصیر خودت شد که از وقتی آمدهای با ریز و درشت این زندگی خاطره می سازی برایم. حالا هرچقدر هم که این خاطره ها زندگی ساز باشند، هرچقدر هم که پر باشند از لبخند تو و حرف های من باز هم این جمعه ها، این جمعه ها که غروب میشوند و تو نیستی، تلخ میشوند و تلخم میکند…
همین که از صبح یکی از پیراهنهایت را گذاشتهام که بشویم و هربار صدبار نگاهش کرده ام و لمسش کرده ام و باز پشیمان شده ام از شستنش، یعنی اینکه من حتی از پریدن عطر لباسهایت از میان کمد لباس هایم واهمه دارم! دلتنگ میشم برای عطرت حتی! حالا بنشین و فکر کن که چه دلتنگی تلخی دارد این جمعه ها که ثانیه به ثانیه اش تو را کم دارد و جان می کند تا بگذرند…
حالا هم اینطور نگران نباش عزیز جانم! قول بده اولین باری که فرصت شد، خواجو را با تمام پاییزش قدم بزنیم…
پی نوشت: استادی داشتم که می گفت عدم حضور فیزیکی کسی که دوستش دارید به درک تلخی جمعه هایی که بی “او” می گذرند خیلی کمک می کند!
الحق که راست می گفت یابن الحسن…
* بیدل
بقلم بانو لثارات