بگو باران ببارد...
دیگر نمیخواهم زنده بمانم! من محتاج نیست شدنم ، من محتاج تو هستم.
خدایا! بگو ببارد باران که کویر شوره زار قلبم سالهاست که سترون مانده است.
من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم! خدایا دوست دارم تنهای تنها بیایم ، دوست دارم گمنام گمنام بیایم ، دور از هر هویتی.
خدایا! اگر بگویی لیاقت نداری ، خواهم گفت: لیاقت کدامیک از الطاف تو را داشتهام؟ خدایا دوست دارم سوختن را ، فنا شدن را ، از همه جا جاری شدن را ، به سوی کمال انقطاع روان شدن را …
شهید احمدرضا احدی
خود واقعیم خیس شدن زیر بارانت را میخواهد… خدایا! بگو ببارد باران.
پ.ن:
دلم هوای سیلی خوردن کرده … هوس کردم دوباره برگردم به سنگر …خدایا! آماده ام…
.
.
فردا اگر روز ورود اهل بیت به شام باشد!…….این جا بهانه هایزدن جور می شوند/کافیست زیر لب پدرت را صدا کنی/کافیست یک دو بار بگویی گرسنه ام/یا ناله ای به خاطرِ زنجیرِ پا کنی/اصلاً نه، بی بهانهزدن عادت همه ست/حرف گرسنگی نزدم باز هم زدند /دیدم که بر لبان تو می خورد پشت هم/چوب تری که قبل لبت بر سرم زدند/آن قدر پیش طفل تو خیرات ریختند/نان های خشک خانۀ شان هم تمام شد/امروز هم به نیت تفریح آمدند/عمه کجاست چادر من؟ ازدحام شد/صبح و غروب و شام که فرقی نمی کند/ما را خلاصه غالب اوقات میزدند/یک در میان به روی من و عمه می خورد/سنگی که سمت خیمۀ سادات میزدند /از آن شبی که زجر مرا دست عمه داد/لکنت زبان من، نه، مداوا نمی شود/پیر زنی که موی مرا می کشید گفت:/زلفی که سوخته گرهش وا نمی شود/دستی بکش به زبری رویم که حق دهی /نا مردهای شام چه مردانه میزدند /دیدم به روی نیزه و پرسیدم از عمو/دارند حرف کار که در خانه می زنند؟
بقلم بانو سادات