بهانه، سحر
دوست دارم بنویسم
از این رعد و برق و رگبار ساعت سه نیم شب
از آواهای ریحانه، شادی هایی که خلق می کند، اکتشافات و اختراعاتش
از افکار فاطمه، واکاوی تخیل ش، احساسات بکرش
از ترسی که نیمه شب طوفان زده به دل یک مسیرنویس رخنه کرده
از شفای پدر طهورا
از دستورالعمل آش پشت پا
از نبودنش، خانه ی بی او
از تنهایی
از غبطه هایم
می بینی ؟ از همه چیز جز تو، …
امروز خیلی دویده ام و نرسیدم یا کم رسیدم یا خوب نرسیدم
به خیلی جاها،
به خیلی کارها،
به خیلی برنامه های روی کاغذ سفید که به در یخچال مگنت شده
می بینی؟ به خیلی چیزها جزتو
حالا که وقت اجابت است : بیا دست دلم را بگیر و ببر!
کاش چشمه ای بود که می شست همه “از” ها را
همه ی ” به ” ها را
بعد یک “دل” تر و تمیز و تازه
بدون همه ی “از به ” ها، می آورد پهن می کرد
کاش “عزم” نمی خواست و “میل"ی
برای چشمه شویی ات، کاش این بهانه ی سحر کافی بود، این میلِ اقبالی
دوباره رعد، برق
آسمان صدا می کند
و قطره های باران روی دوش ملائک می رسد به بام خانه
به بام ذهنم
وقت استجابت است
مهمانی نزدیک
دلم بهانه ات را
حالا که وقت استجابت است بیا دست دلم با تو!
شادی روح پدر دوست عزیزمان فاتحه ای نثار کنید
بقلم بانو مسیر