به کربلا نرسیده ای چون من ...
مرا مجبور به مقدمه گویی و مقدمه نویسی و مقدمه خوانی و هر آنچه مقدمه ای می طلبد مکن ! من خیلی وقت است هر چه می کشم از همین “من” است . اما چه می شود کرد ؟ نمی شود جایگزینی برای این کلمه ی دو حرفی سرشار از تهی یافت که دلیل بر وجود کسی باشد که خیلی خیلی شبیه درونیات یک نفر که باز هم می شود “من” باشد .
با من مثل خدا ” تا ” نکن که هر واجبی را برایش مقدمه ی واجبی بگذاری . آن که خدا گفت شرط فرض است و آنچه تو از باب مقدمات می طلبی شرط دل دادگی است . آدم دل داده شاید ” من” گفتنش پا برجا باشد اما دلش می لرزد به هر نگاهی که یار بر قد و قامتش بیندازد اما حساب و کتاب ” من ” با مقدمه های واجب ِ واجب الوجود توفیر دارد! او مقدمه ای را از باب وجوب موخره اش واجب کرده ولی راه را باز گذاشته که میخواهی عبادت احرار را داشته باشی یا تجار ! به حال او فرقی نمی کند نخ ِ کدام مقدمه را بگیری و به کدام واجب برسی . واجب الوجود فقط نخ ِ مقدمه می دهد که پای ” من ” را به وادی عبادت بکشاند. این هم از کریمانه بودنش است . اما تو وقتی نخ ِ مقدمه می دهی من هی یاد ” من “می افتم و یاد سر به سر گذاشتن…
بگذر از این بحث مقدمات … من مات من العشق فقد مات شهیدا !
بقلم طهورا ابیان