به رنگ پدر
زانوانش را در آغوش میگیرد، سرش خم میشود به سمت سینه اش، نمیداند سنگینی بغض گلویش سرش را خم کرده است و یا سیل اشک پشت چشمهایش. چفیه را روی سرش می اندازد.
چشم هایش را میبندد… کعبه سینه میشکافد و فاطمه بنت اسد با نوزادی در آغوش قدم بیرون میگذارد و لبخندی روی لبانش مینشیند و با صاحبخانه وداع میکند…
چشمهایش را باز میکند… کبوتری از روی لامپهای رنگی متصل به گلدسته ها میپرد به سمت گنبد. انگار که دلتنگ آغوش امام رئوف باشد…
چشمهایش را میبندد…پسرک هفت ساله کنار در مدرسه منتظر مادرش ایستاده است. از دور مادرش را میبیند؛ دوان دوان خود را به او میرساند و دست های کوچکش را به دستان پر مهر مادر میسپارد. این اولین باری است که همراه مارد میرود تا هدیه ای برای روز پدر بگیرد. به مغازه ای میرسند انگشت کوچکش را به سمتی نشانه میرود مادر ادامه انگشت را میگیرد و میرسد به یک چفیه. همان را میگیرند برای روز پدر…
چشمهایش را باز میکند… پسر بچه ای دست در دستان پرد به سمت سقاخانه میرود. پدر در آغوشش میگیرد و لیوانی آب به او میدهد. پسر بچه میخندد و پدر بوسه ای روی پیشانیش میزند…
چشمهایش را میبندد… صداها فریاد میشود. دستانش را روی شقیقه اش میفشارد… احمد، احمد، یاسر… احمد، احمد، یاسر… یاسر به گوشم… حاجی اینجا زنبورا بوی گل به مشامشون رسیده… رو گُلا سَم بپاشین حاجی… حاجی سَم پاشا رو سوراخ کردن…نذار گُلا پَرپَر بشن حاجی… صدا نزدیک تر میشود… احمد داری چکار میکنی؟ من میرم سمت عراقیا، اینطوری حواسشون پرت میشه. شما بچه ها رو بکش عقب… خودت چی احمد؟ هیچی فقط این چفیه رو بده پسرم…
چشمهایش را باز میکند… صورتش خیسِ خیس… چفیفه را روی صورتش میگیرد… شانه هایش میلرزد…
دست نوازش امام مهربانی را حس میکند و بوسه ی روی سرش را… بلند میشود… اشکهایش را پاک میکند… چفیه ی دور گردنش را مرتب میکند. راه می افتد به سمتی نا معلوم. خودش را در بهش ثامن میبیند… خانواده ها گِرد مزار پدرها حلقه زده اند و روز پدر را کنار روح آنان…
زیر لب میخواند… پدری مهربان… پدری دلسوز … پدری … آه… امروز دلتنگ تر از هر زمانی گشته است… چفیه را میبوید و میگوید… پدرم روزت مبارک!
+ناهید کارساز