به خداحافظیِ تلخ تو سوگند نشد/ که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
راستش را بگویم، تقریبا مطمئن میتوانم بگویم که هیچ وقت از خداحافظی ها و وداع ها خوشم نیامده. خوشم نیامده که هیچ، حتی بدم آمده. حالم را بد کرده، سختم آمده، بغضم شده، فرار کرده ام ازش.
حالا فکر کن این وسط مجبور باشی از چیز خوبی خداحافظی کنی. چیزی که برایت خوب بوده و دوری از او دلتنگ ت کند اما چاره ای جز وداع و خداحافظی نباشد. گریزی نباشد. واضح است که سخت تر هم میشود خب.
فکر کن خداحافظی ای همیشگی از یک دوست، خداحافظی و به خاک سپردن عزیز ت، زیارتِ وداع از حرم معصوم علیه السلام یا وداع با ماه مبارک رمضان….
از یک هفته به آخر ماه مبارک، از همان شبِ بیست و سوم و آخرین شبِ قدر، هی بی تابم. هی نگران لحظه های آخر. هی ترسِ از دست دادن…
همکارم رو به آن یکی، روزهای باقیمانده را میشمارد و میگوید: «مهندس! کی این هفت روز هم تموم میشه و راحت میشیم؟!»
و غم عالم مینشیند به دلِ من. دردم میآید. بغضم میشود. با خودم میگویم: «هفت روز؟ فقط هفت روز؟ چه زود تموم شد! چه بی توشه ام من… چه دست خالی… :( »
از چند روز به آخر مانده، زمزمه میکنم:
“کم کم غروب ماه خدا ديده مي شود…. صد حيف ازين بساط که برچيده مي شود…”
به دعای وداع با ماه مبارک از زبان امام سجاد علیه السلام که میرسم، حالم بدتر میشود. عجب دعایی است این دعا. این سلام ها که سلامِ خداحافظی ست… آه. گلوی آدم را محکم تر میفشارند.
و تمام شد… به همین راحتی، به همین سادگی. به همین بی حاصلی.
“چه شب هایی ز دست این گدا رفت
سحرهای پر از عشق و صفا رفت
خداحافظ دعاهای مبارک
بهار رحمت و ذکر خدا رفت “
و عمر هم به همین زودی ها تمام میشود و میرود. و قیامت از راه میرسد، مثل همین عید فطر.
و خوشبخت آن کسی که بخشیده شد… در این بهار رحمت و غفران و مغفرت…
کاش در آن روز، لب هایمان خندان باشد، نه اینچنین انگشتِ حسرت بر دندان و لب گزیدن…
و البته امیدواریم به صاحب خانه و میزبان، به رحمت و مغفرت و بزرگواری اش… ان شاءالله که لطف و مغفرت بیکران ش شامل حال شده و توشه ها پر شده…
نجوای من