به بهانه ی شهادت شهید چمران
مصطفی گفت: من فردا شهید می شوم.
من از خدا خواستم و می دانم خدا به خواست من جواب می دهد،
ولی من می خواهم شما رضایت بدهید.
اگر رضایت ندهید من شهید نمی شوم.
گفتم: من رضایت نمی دهم هر چه خدا بخواهد همان می شود.
ولی آخر رضایتم را گرفت.
من، نمی دانستم چه طور شد که رضایت دادم.
صبح که شد مصطفی رفت و من همراهیش کردم،
من برگشتم داخل.
…
مصطفی هرگز شوخی نمی کرد. یقین کردم که مصطفی امروز برود، دیگر بر نمی گردد.
دویدم کلت کوچکم را برداشتم. نیتم این بود که بزنم به پایش تا نرود،
اما دیگر مصطفی رفته بود.
نزدیک ظهر، تلفن زنگ زد و گفتند:
دکتر زخمی شده. بعد بچه ها آمدند که ما را به بیمارستان ببرند.
وارد حیاط که شدیم من به سمت سردخانه رفتم می دانستم مصطفی شهید شده
و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم گفتم:
«اللهم تقبل منا هذاالقربان»
وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت،
احساس کردم که پس از آن همه سختی، دارد استراحت می کند.
کتاب نیمه پنهان ماه به روایت همسر شهید مصطفی چمران