این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است ...
باذن الله …
دستهايي كه از روز ازل، به بيعت با حضرت عشق دراز شده باشند، حكايتشان طور ديگري رقم ميخورد و سرنوشت طور ديگري برايشان نوشته ميشود … حتي اگر صاحب دستها، پهلوانترين باشد و در ميدان رزم، دليرترين … حتي اگر ارث پدري داشته باشند از جنگاوري … اما وقتي كه مبتلاي ديگري باشند، حكايتشان با تمام دستان عالم فرق خواهد کرد ….
اجازه اگر دهی، میخواهم از حکایت دستانت بنویسم، همان دستانی که علمداری بیرق عشق را تجربه کرده بودند، همانهایی که حیاتشان را از نگاه حضرت عشق میگرفتند، همان دستهایی که یک عمر تمرین کرده بودند تا درست سر بزنگاه، ادب را پیش پای عشق قربانی کنند … و مگر حضرت عشق از این دستها بهسادگی خواهد گذشت؟ … حیف این دستها نیست که در میدان جنگ، جان از تنهای ناپاک حریفان بگیرد و حیات را از رگهای زندگیشان قطع کند؟ نه، این دستها را خدا، برای حیات بخشیدن آفریده است … نه برای جان گرفتن و قطع حیات … این دستها، به عشق زندهاند و باید عشق را به دیگران ببخشند … دستهای عاشق را، حضرت عشق برای خودش تصاحب میکند و اجازه نمیدهد وارد میدان رزم شوند … این دستها، با تمام لیاقتشان، برای میدان جنگ آفریده نشدهاند … سقایت عشق، بر عهده این دستهاست … و تا دنیا دنیا است، سقایی باید تا عطش تشنگان عشق را برطرف کند … و حضرت عشق چه خوب این را میداند …
+ تو نیز اگر مثل من تشنهی عشقی پاک و زلالی ،صدای دلت را بلند کن: یاابالفضلالعباس …
+ گفتند نام عمویش که برده میشود، هر کجا که باشد خودش را میرساند …
بقلم بانو بهشته