آقا رضا ، آقاست !
باید نشسته باشی رو بروی آقا رضا تا بدانی ، از چه حکایت میکنم ! باید با ادبیات آقا رضا آشنا شده باشی تا بفهمی اظهار و نظرهای مداومش در کلاس ها ، یعنی چه !
( سیر صعودی رشد آقا رضا به موازات قلیل شدن زلف های پریشونش در طول سه اردوی جهادی ! )
آقا رضا … امسال مدرسه ای شد ! همان دیدار اول ، بعد از رویت کله ی خالی از مویش ، سلول های فوقانی مغزی ام را به کار گرفته بود و یکریز از ذوق مدرسه رفتنش و محتویات درس هایش برایم میگفت !
یک چیزی میگویم یک چیزی میشنوید !! یعنی خدا نصیبتان نکند ، مرا نشانده بود و یک به یک از درس ” بخوانیم ” و ” بنویسیمش ” برایم ذکر گرفته بود …. و بی هیچ تواضعی هم مدام از خودش تعریف میکرد که خانوم معلمش چقدر دوستش دارد و چقدر نمره بیست گرفته !
و البته ناگفته نماند که صادقانه اعتراف کرد که یکی دوبار با شیلنگ دستانش را تنبیه کرده همان خانوم معلم محبوبش ! وقتی آمد تبیهش را برایم بازگو کند چشماهایش تنگ شد انگار همان دم ، دردهایش به یادش امده بود …. دردم گرفت !
- یادم می آید میگفت پشت کلاس درس ها می نشسته و درس گوش میداده و خوب یادم می آید که تماما اعدادش را برعکس مینوشت … !
- سرشار است از هوش و خلاقیت و نظرهای عجیب وغریب و البته ادبیات خاص خودش ! امسال با اینکه تازه نوروز بود و میان سال تحصیلی اول ابتدایی اش آنقدر دستخط و دیکته اش خوب بود که من مانده بود در وجودیت این نیمچه بشر !
- آمده بود بالای سرم و مخم را به کار گرفته بودو یکریز مثل ضبط صوت ناهوشمند (!)تکرار میکرد که : “ عمو برایت نامه نوشته ام ! عمو برایت نامه نوشتم ..نامه نوشتم … نامه نوشتم ” و محضه رضای خدا ُ یک دم هم سکوت نمی کرد ! عاقبت گفتم اقا رضا ، باشه دست درد نکنه…. ولی دست بردار نبود و ادامه داد افاضات ِ بی دریغش را که : “ عمو بخونم …عمو بخونم ….عمو بخونم ….بخونم…بخونم …بخونم …. !! “
اینجانبه هم نفس عمیق میکشم و میان درس به بچه ها ،میگویم : آقا رضا کچلم کردی ! باشه بخون …
ذوق قشنگی میکند و کاغذ تقریبا مچاله شده - البته تاشده از دیدگاه خودش- را از جیب هایش بیرون میاورد و فِرتی میپرد روی تاقچه ی اتاقک و ژست آقا رضایی به خودش میگیرد و شروع میکند به خواندن نامه اش ! ومن در می مانم که نامه اش را به جای آنکه مرا - عمو - خطاب کند میگوید - برادرم - !! !!!!!!
- چند تا از دخترا ، بعضی از عبارات نماز رو یادشون رفته بود و بلد نبودن ، منم تصمیم میگیرم که توی دفتر نقاشی هاشون کل نماز رو براشون بنویسم تا بچسبونن روی یخچالشون ، چون مطمئن بودم دستخط من رو نگه میدارن ، کم کم تعداد بچه هایی که باید براشون مینوشتم همینطور زیادتر میشد و من هی نفس عمیق میکشیدم و به روح ِ پر فتوح ایده ی بلندپروازانه ای که داشتم هی و هی صلوات نثار میکردم تا اینکه خوشبختی هایم به کمالش رسید وبه ناگاه آقا رضا کاغذ به دست آمد صاف جلوی چشم هایم و من هم آرام اشهدم را زیر لبانم زمزمه کردم ، آقا رضا به رسم عادت ، یک جمله رو که با هدف راهپیمایی روی سلول های مخیم بود رو شروع کرد به تکرار کردن ! و از اون اصرار برای نوشتن نماز من برایش و از من انکار که بچع جون بیا برو فوتبالتو بازی کن ! الان برای تو ضروری نیس یادبگیریش ! …( اخه نوشتن اون همه عبارت ، بعد از اون همه نوشتن واقعا برام سخت بود ! خلاصه برای اولین بار موفق به پیچش آقا رضا شدم با کمترین تلافات ِ ممکن ! )
مشغول ادامه درس شدم با بچه ها که دیدم در کمال تعجب آقا رضا گوشه ی کلاس به حالت سجده ُ مشکوک میزد ! در واقع از سکوت ِ آقا رضا تعجب کرده بودم ! نزدیک شدم ودر نهایت تعجب ، فقط به کاری که اقا رضا داشت میکرد خیره شدم …. یک حال ِ عجیب ! باور کنید اون لحظه بهش غبطه خوردم ! … دیدم با همون سواد نیم سال اول ، اول ابتداییش نشسته و داره با همون دستخط جالبش ، نماز رو با عبارات عربیش از روی دفتر یکی از دخترا مینویسه ! ینی تبارک الله به اراده ی این نیمچه بشر ! مردم چه اراده هایی دارن به خدا !
و البته ناگفته نماند که این سفر هم ، آقا رضا بیخیال ما نشد و با نهایت اقتدارما را مینشاند تا نظاره گر صحیح وضو گرفتن جوارحش باشیم که البته ایشان لطف مینمود و کلا حین وضوگرفتن دوش میگرفت و ما حسابی مستفیض می شدیم از عملیات آبفشانی اش !
-به من میگوید چند سوره ای که حفظ کرده را به خاله اش که سواد ندارد یاد داده.. آخه اقا رضا پدر و مادرش طلاق گرفتن و پیشش نیستن ..با مادر بزرگ و خالش زندگی میکنه !
- آقا رضا بهم میگه درس قرآن و ریاضیشو از همه بیشتر دوس داره !
- تمرین ریاضی که میدم آقا رضا حتی زودتر از بچه های دوم و سوم جواب میده …
- آقا رضا نماز خوندن رو خیلی دوست داره ، بقیه پسرها خیلی سرنماز بازیگوشی میکنن ،اما اقا رضا صاف وا میسته توی انبوه فشار ِ صف نماز پسرها … البته گاه گاهی هم سر نماز – قربه الی الله ! – سرش رو برمیگردونه که مطمئن شه منم دارم نماز میخونم !
به قنوت ِ بچه های دشت مهران ، بچه های هوتبان و … ایمان دارم ….
قنوت هایشان ، تمام برکت را ریخته روی رخساره ی زندگی َم ! و من وام دار ِ قونت های شان شده ام …
و شاید قنوت ِ آقا رضا ….
دعا کردن های آقا رضا را خیلی دوست دارم ! قشنگ دعا میکند … خیلی قشنگ … !
بقلم جهادگر