طرف از اون آدم افتضاحا بود شرابخوار هم بود
بیکار معطل خونه زندگی هم نداشت گفت چه کنیم چه نکنیم پاشد رفت حوزه ( حوزه مروی دقیقا )
بطری های شراب رو هم میاورد تو حجره پشت کتابا قایم میکرد و خلاصه خبر به مدیر حوزه میرسه
ایشون هم فکر میکنه که چه کنه چطور نصیحتش کنه ! میگن که میخوام سر بزنم به همه طلبه ها و حجره ها برای آشنایی و اینا ( نمیره جلو همه بطری شراب رو بشکونه تو سرش که حوزه جای تو و امثال تو نیس یالا برو بیرون )
به یکی یکی طلبه ها سر میزنه حرف میزنه که چی میخونید و این حرفا تا میرسه حجره این آقا
+ بــــــــَه آقای فلانی حال شما احوال شما سال چندم هستین؟
- فیلان سال
+ ماشاءالله ! خب این چه کتابیه میخونید؟ ( و کتاب رو از قفسه برمیداره ورق میزنه )
_ کتاب فیلان :|
همینطور ادامه میدن تا اینکه میرسه به کتابی که اون بطری شراب پشتش بود طرف هم دیگه میفهمه لو رفت سریع میپره میگه این کتاب اسمش ســـتار العیـــوب هست
مدیر حوزه هم کتاب رو برنمیداره یه لبخند میزنه و خداوووفس شما ( یعنی همین که تو فهمیدی کافیه! جلوی منم آبروت محفوظه فک کن من اصلا نمیدونم چیه جریان )
خلاصه میگذره و حاج آقای مدیر فوت میکنه خوابشو هم میبینن که به مقام خیلی بالایی رسیده میپرسن اینا رو بخاطر چه اعمالی بهت دادن اونم میگه بخاطر همون ستــــار العیــــوب
پی نوشت : سر چیزای خیلی جزئی و کوچولو راحت دل میشکونیم شخصیت خورد میکنیم خیلی هم ریلکس لبخند زنان به مسیر زندگیمون ادامه میدیم انگار نه انگار باید جوابگو باشیم اون دنیا ! تازه ممکنه منت هم بذاریم سر خدا که بیــــا خلقتو هدایت کردم مفتی مفتی
بقلم بانو مسیحا