زیاد اهل امر به معروف و نهی از منکر کردن نبود!
سوار اتوبوس شد دختری رو دید که خیلی متشخص و تر و تمیز نشسته بود
با لباسهای شیک و مرتب
کم کم به آخرین ایستگاه نزدیک می شدن و وقت پیاده شدن همه ی مسافرا بود
یکدفعه دید اون دختر متشخص خودش رو مرتب کرد و آدامسش رو از دهانش در آورد و انداخت کف اتوبوس!
تعجب کرده بود… یه نگاه به ادامس می کرد و یه نگاه به دختر!
مونده بود چیکار کنه و چی بگه…
یاد آدامسهایی می افتاد که گه گاهی به زور نفت و چاقو از چادر خودش جدا می کرد…
می خواست به دختر بگه که این کارش حق الناسه اما نتونست!
دستمال کاغذیش رو از کیفش بیرون آورد و پیش خودش گفت خودم آدامس رو بر می دارم
اینطوری به لباس کسی نمی چسبه
اما نتونست از کنار این موضوع بگذره! دستمال رو به خود دختر داد و گفت…
«اگه ممکنه آدامستون رو از کف اتوبوس بردارید ممکنه به لباس کسی بچسبه»
دختر نگاهی کرد سری تکان داد و دستمال را گرفت!
از طرفی خوشحال بود که بالاخره حرف دلش را به دختر زده
از طرف دیگر ناراحت بود که چرا حرفش را کامل نزده
بالاخره از اتوبوس پیاده شد در حالی که با خودش می گفت…
چطور بعضی ها هنوز این اصل ساده را یاد نگرفته اند که رفتار اجتماعی درستی داشته باشند
چطور نیاموخته اند که تبعات یک عمل به ظاهر کوچکشان می تواند حق های زیادی به گردنشان بیندازد!
______________________________________________
مردان بزرگ از توجه به چیزهای کوچک است که بزرگ می شوند!