در خدمت امام باقر(ع) بودم و خانه پر از جمعیت بود که ناگاه پیرمردی که بر عصای خود تکیه می کرد آمد تا آنکه کنار در اطاق ایستاد و رو کرد به امام باقر(ع) و گفت: ” السلام علیک یابن رسول الله و رحمة الله و برکاته"، ای فرزند رسول خدا ! درود و رحمت و برکات خداوندی بر شما باد. سپس ساکت شد و منتظر جواب ماند.
امام(ع) سلام او را به همان گونه پاسخ داد، آنگاه پیرمرد روی خود را به اهل مجلس کرد و به آنها سلام نمود و ساکت ماند تا آنکه جمعیت همگی سلام او را پاسخ گفتند.
سپس رو کرد به امام باقر(ع) و عرض کرد: ای فرزند رسول خدا! مرا نزدیک خود جای بده، خدا مرا فدایت گرداند. بخدا قسم! براستی من شما را دوست دارم و هر کس شما را دوست داشته باشد دوست دارم، و بخدا قسم این دوستی ام بخاطر طمع دنیوی نیست، و من براستی با دشمنان شما دشمنم، و از آنها بیزارم و نفرت دارم، و بخدا قسم این دشمنی و نفرت بخاطر انتقامجوئی یا کدورتی شخصی که بین من و او باشد نیست، و بخدا قسم حلال شما را حلال می دانم و حرام شما را حرام می دانم، و منتظر امر شما و دولت کریمه شما هستم، آیا امیدوار باشم و شما نسبت به من امیدی دارید؟ خداوند مرا فدای شما گرداند.
امام باقر(ع) از پشت سرش به او نگاه می کرد و او می رفت، سپس رو به اهل مجلس کرد و فرمود:هر که دوست دارد یکی از اهل بهشت را ببیند به این شخص نگاه کند
امام باقر (ع) فرمود: بسوی من بیا، و او را کنار خود نشانید سپس فرمود: ای پیرمرد! شخصی خدمت پدرم علی بن الحسین (علیهم السلام ) رسید و از آن حضرت همین سئوال تو را پرسش نمود، پدرم به او فرمود:
اگر با این حال از دنیا رفتی بر رسول خدا، امیرالمومنین، امام مجتبی ، امام حسین و علی بن الحسین(علیهم السلام ) وارد می شوی و دلت خنک می شود و قلبت خشنود و چشمانت روشن می گردد و هنگامی که جان به حلقومت می رسد فرشتگان با آغوش باز و با دسته های گل به استقبال تو می آیند. و اگر زنده ماندی آنچه باعث روشنی چشمان تو است خواهی دید و در مقامات عالی بهشت با ما خواهی بود.
پیرمرد شگفت زده گفت: الله اکبر، ای ابوجعفر! اگر بمیرم بر رسول خدا و امیرالمؤمنین و امام حسن و امام حسین و علی بن الحسین (علیهم السلام ) وارد می شوم… و همان مطالبی را که امام (ع) فرموده بود تکرار کرد. سپس پیرمرد صدا را به گریه بلند کرد و گریه راه گلویش را گرفته هق هق می کرد تا نقش زمین گردید، اهل مجلس از مشاهده حال این پیرمرد و گریه های او همه ناله کردند.
امام باقر(ع) با انگشتان مبارک اشک از گوشه های چشم پیرمرد پاک کرد و آنها را فرو ریخت.
پیرمرد سربلند کرد و به امام باقر(ع) عرض کرد: ای فرزند رسول خدا! دست مبارک خود را بده تا ببوسم خداوند مرا فدای شما گرداند . آنگاه دست امام(ع) را گرفت و بوسید و شکم خود را برهنه نمود و دست امام(ع) را بر آن گذاشت و بعد از آن از جا برخاست و خداحافظی کرد.
امام باقر(ع) از پشت سرش به او نگاه می کرد و او می رفت، سپس رو به اهل مجلس کرد و فرمود:هر که دوست دارد یکی از اهل بهشت را ببیند به این شخص نگاه کند. *