یکهو به خودت می آیی می بینی صفر هم دارد به نیمه می رسد . اهل بیت از کربلا گذشته اند ، کوفه را با همه ی سختی هایش رد کرده اند ، یکهو به خودت می آیی میبینی شام هم تمام شد… رقیه هم…
بعد دلت جور خاصی میگیرد . صورتت سرخ می شود . سرت را پایین می اندازی و از امام روی نیزه خجالت می کشی .
شبیه که شده ای ؟
نمیدانی .
شاید شبیه یک مسافر . یکی که دیرش شده است . خیلی دیر . دنیا با همه ی دلمشغولی های مسخره اش آنقدر کار عقب افتاده دارد که که دیرت شده باشد . خیلی دیر . دنیا با همه ی کارهای بی فایده اش آنقدر برایت مهم هست که اضطراب دلت را گرفته باشد که دیگر نتوانی صبر کنی . که وقت نداشته باشی . که همان عصر عاشورا با اهل بیت خداحافظی کنی . رقیه و سکینه را وسط بیابان رها کنی . زینب را دست تنها بگذاری . از زین العبدین بیمار احوالی نپرسی . رباب را دلداری ندهی . آنقدر دیرت شده باشد که همان عصر عاشورا ، اشک هایت که خشک شد اسبت را برداری و بکوب بروی . وقت نداری . همین حالا هم به اندازه ی کافی از کارهای مهمت!! عقب افتاده ای . دیگر بیشتر از این نمیتوانی بمانی . اسب را برداری و بکوب در غبار بیابان گم شوی . و زینب بماند و رباب و سکینه و رقیه …همه دست تنها ! همه تنها !
.
.
.
و روزها بعد ، وقتی داری یکی از همان کارهای مهمت را میکنی . وقتی روبه روی تلویزیون باارزشت نشسته ای یکهو از خودت بپرسی آنها الان کجا هستند ؟ و یادت بیاید دهم صفر هم گذشت . و شام تمام شد . و شام با رقیه تمام شد و تو حتی احوالی نپرسیدی از مادر داغدارش .
بعد یکهو سرت بیفتد پایین . حالت از همه ی دلمشغولی های مسخره ی دنیای کوچکت به هم بخورد . گونه هایت سرخ شود از خجالت . عرق بنشیند روی پیشانی ات . به امام تنهای روی نیزه ات فکر کنی و با خجالت از خودت بپرسی چند وقت است که به یادشان نبوده ای ؟ که گریه نکرده ای ؟
یکهو به خودت می آیی می بینی صفر هم دارد به نیمه می رسد!
صاد