هوا خنک بود. خب پاییز بود. پاییز سال 1365. همه نیروهای لشکر 27 محمدرسول الله(ص) در «اردوگاه کرخه» مستقر بودند. محل استقرار از بچه های گردان تخریب با اردوگاه لشکر مقداری فاصله داشت.آن روز می خواستم به آن جا بروم تا به چند تا از بچه محله مان سر بزنم. کنار جاده خاکی ایستاده بودم که دیدم یک اتوبوس از طرف تدارکات و خدمات که حمام و… هم آنجا بود، می آید. نزدیک که شد، دست بلند کردم که ایستاد. بلافاصله در باز شد و مرد جوانی که ظاهراً صورتش را با ماشین تراشیده بود، نمایان شد. تا گفتم برادر کجا میرید؟
همون صورت تراشیده گفت:
- … می ریم صفا… کوچه وفا… پلاک هزارش .
… اهلشی بیا بالا .
جا خوردم. آخه این لات بازی ها توی جبهه رسم نبود. مجبوری سوار شدم. غیر از اون و راننده، کس دیگری توی ماشین نبود. به چشم های صورت تراشیده که زل زدم، احساس کردم خیلی آشناست. هر چه فکر کردم نتوانستم او را به یاد بیاورم. اتوبوس توی دست اندازهای جاده شنی، بالا و پایین می شد و او همچنان می خندید و با همان لفظ حرف می زد. انگار که می خواست شخصیتش را زیر آن چهره پنهان کند. وقتی دید بدجوری نگاهش می کنم، با خنده ای گفت:
- مشتی… مارو نشناختی؟
جواب من همچنان منفی بود، که گفت:
- … بابا این منم حاج محسن.
حاج محسن؟ کدام حاج محسن؟ من که حاج محسنی با این قیافه نمی شناسم. فهمید که هنوز نشناختمش، ادامه داد:
- … منم حاج محسن دین شعاری.
جل الخالق! به حق چیزهای ندیده!
«حاج محسن دین شعاری»….
معاون گردان تخریب؟
آن هم با این قیافه؟پس آن همه ریش انبوه حنایی رنگ چی شد؟
.
.
.
.
روایت دوم: مرتضی شادکام
آن روز من در حسینیه گردان تخریب نشسته بودم. نماز جماعت تمام شده و همه رفته بودند. تو حال خودم بودم و داشتم با تسبیح ذکر می گفتم که متوجه شدم کسی بغل دستم نشست. خب اهمیتی ندادم. حتماً یکی از بچه های گردان بوده که به نماز جماعت نرسیده، حالا آمده نمازش را بخواند. توی حال خودم بودم که احساس کردم کسی از پشت زد روی شانه ام. برگشتم و نگاه کردم ولی کسی نبود. متوجه شدم آن که بغل دستم نشسته، زد زیر خنده. جا خوردم. ولی اهمیتی ندادم. گذاشتم به این حساب که از نیروهای جدید است و این طوری می خواهد باب دوستی را باز کند، دقیقه ای نگذشت که دوباره دستش را برد و از پشت زد روی شانه ام. باز توجه نکردم. ولی وقتی برای سومین بار زد، برگشتم، نگاهش کردم و گفتم:- می بخشید برادر… من با شما شوخی ندارم.
ولی او فقط خندید.
نمی دانم چرا احساس کردم نگاهش آشناست.
با همان قیافه مثلاً ناراحت و گرفته ادامه دادم:
- دوست هم ندارم کسی الکی باهام شوخی کنه.
زد زیر خنده و گفت:
- برو بینیم بابا…
عجب. این دیگه کیه که امروز به ما گیر داده؟ گفتم:
- برادر درست صحبت کن و احترام خودت رو هم داشته باش.
فرصت نداد بقیه حرفم را بزنم. کوبید روی شانه ام و گفت:
- بابا منم، حاج محسن.
کدام حاج محسن؟
- منم حاج محسن دین شعاری…
ای بابا. حاج محسن دین شعاری و این قیافه بی ریخت.من یکی که نشناختمش؟! با خودم گفتم که خالی می بندد؛ ولی نه، نگاه هایش همان بود. راست می گفت. خنده اش هم همان زیبایی را داشت.
- پس چرا به این ریخت و قیافه دراومدی؟
-هیچی بابا رفتم سلمونی صلواتی بغل تدارکات لشکر، پسره دفعه اولش بود قیچی دستش می گرفت؟ یا خواست حال منو بگیره؛ بهش گفتم که فقط یک کمی روی ریشام رو صاف کنه، به زور دست برد وسط ریشام و قیچی رو انداخت که یه دفه از بیخ کندشون. هر چی گفتم چی کار می کنی، گفت الان درستش می کنم. هم ترسیده بود، هم شوخیش گرفته بود. هیچی دیگه حضرت آقا شوخی شوخی زد ریش و ریشه مارو از بیخ تراشیده و مارو انداخت به این روز. عوضش خوبه تو که منو نشناختی، یعنی خیلی قیافم عوض شده و کسی منو نمی شناسه…
.
.
.
.
روایت سوم: شهید مجتبی رضایی
زمستان سال 66 بود. سرما صورت ها را می سوزاند. همراه بقیه بچه های گردان تخریب، مشغول پاکسازی معبرهای میدان مین در منطقه بودیم. چند روزی بود که عملیات در غرب کشور شروع شده بود. من بودم، حاج محسن و یکی دو تا دیگر از بچه های تخریب. من از سمت چپ شروع کردم و حاج محسن خودش آستین ها را بالا زد و از سمت راست وارد میدان مین شد. می خواست خودش کنار بچه ها و دوش به دوش آن ها توی میدان باشد و عمل کند.ظاهراً پای راست حاج محسن به خاطر جراحت های قبلی خم نمی شد؛ به همین دلیل بود که نمی توانست راحت هر دو پایش را خم کند و بنشیند زمین. عادتش این بود، از کمر که دولا می شد، انگشتانش را باز می کرد و می برد لای شاخک های مین و المری.
همه می دانستیم که الان حاجی چه می گوید:
- گوگوری مگوری… بیا بغل عمو.
شاخک را می پیچاند، چاشنی مین را درآورده و آن را خنثی می کرد همه مان می خندیدیم.
نگاهم به مین های جلوی دستم بود، ولی گهگاه نگاهی هم به حاج محسن می انداختم.
صدای «گو گوری مگوری»اش همه را می خنداند.
یک مین را از خاک درآوردم و گذاشتم کنار. برگشتم نگاهی به حاج محسن انداختم که دیدم انگشتانش را برد لای شاخکهای یک المری. خواستم پهلوی خودم با حاج محسن تکرار کنم، گوگوری مگوری…
حاجی شروع کرد به گفتن…
- گوگوری مگو…
گرومپ
ناگهان انبوهی از ساچمه فلزی، آتش و انفجار همه جا را پر کرد.
منتظر بودم تا حاجی بقیه حرفش را بزند دود غلیظ و سیاه که خوابید، چشمم به حاج محسن دین شعاری با آن ریش بلند حنایی رنگ افتاد.
اما صورت و ریش حاج محسن رفته بودند.
پ.ن:
۱- حاج محسن! نمیدونم چرا امشب انقدر هواتو کردم…دلم برات تنگ شده…یادته آخرین بار که اومدم پیشت بهت چی گفتم؟…ولی من یادم نیست که ازم چی خواستی؟!…بنی آدم است وفراموشکاری و….مَرَّ کَأَنْ لَمْ یَدْعُنا(۱۲یونس)…
۲- نمیدونم چرا حالا که شناختمت دیگه حسینیه گردان تخریب باید برام بشه یه آرزو…!خدایا باب راهیان را به روی من بگشا!
۳- آمار شکست هایم بالا رفته… دیگر شده ام قعر جدولی! یک مربی خوب لازم دارم که تقویتم کند…
۴- نمیدونم اگه اینبار هم جهادی منو بپیچونه ، چطوری میتونم تاب بیارم…خدایا خودت گفتی “خُلِقَ الإِنْسانُ ضَعِیفاً"….
به قول رفقا… “اللهم الرزقنا جهادی"…به خدا دیگه طاقت ندارم!
ح.الف