تنها کودکان کربلا به هنگامه ی هر درد و بلا و مصیبات وارده، عمه را صدا نمی زدند…
تنها عمه سپر بلای یتیمان حسین نبود
تنها به جای تک تک اسرا تازیانه نخورد
که ماورای همه ی این جان فشانیها، بلاگردان امام زمانش شده بود.
امام باقر علیه السلام فرمودند: در سه جا نزدیک بود جان از بدن پدرم زین العابدین مفارقت کند
اما زینب کبری سلام الله علیها به او جان دوباره بخشید…
یک بار همان وقتی که متحیر مانده بود میان فرار کودکان از خیمه های آتش گرفته و بیرون آوردن بیمار کربلا…
که شمر سر رسید و فرمان به قتل امام سجاد علیه السلام داد…
خود را بر بدن تب آلود پسر برادر انداخت و فرمود: برای کشتن او من باید اول بمیرم… شرم نمی کنی از این همه قساوت؟
و ابهت کلام زینب کبری او را به وحشت انداخته و منصرف کرده بود…
دیگر بار صبح روز یازدهم بود که اسرا را بر اُشتران سوار کرده بودند و زین العابدین با آن حال نزار، چشمانش بر ابدان کشته ی شهدا افتاد و نزدیک بود که قالب تهی کند که عمه ی بزرگوارش به یاری قلب او شتافت.
_ چه شده علی جان که این همه بی تابی؟
- عمه جان این ها مشغول کفن و دفن کشته های خود هستند اما بدن پدر و برادران و یاران پدرم…
و آن عالمه ی غیر معلمه با بیان حدیثی از جدش رسول خاتم به او آرامش بخشید… که شیعیانمان اینجا سکنی می کنند و برای پدرت مزاری می سازند که هیچ گاه مندرس نخواهد شد و …
و آخر بار در مجلس یزید بود که به خاطر پاسخ دندان شکن علی بن الحسین دستور به قتل آن جناب داد و باز عقیله ی بنی هاشم بود که صیحه زد و از جا برخاست. از جان گذشت تا از جان جانانش، امام زمانش محافظت نماید
****
امروز در کوچه های شهر ما روضه می خوانند… می گویند دل حجه بن الحسن خون است.. می گویند گفته است به جای اشک، خون می گرید… می گویند همه ی این وقایع را به چشم سر می بیند… کسی هست که برای دلداریش بشتابد؟ کسی هست که سر سلامتی اش بدهد؟
امروز در کوچه های شهر ما روضه می خوانند… می گویند حجة بن الحسن قول داده است هر کس پس از گریه بر سید الشهدا او را دعا نماید حضرت برایش دعا می کند… اما… گاهی روضه خوان شهر ما یادش می رود از دعای اصلی… از آن چشم به راهی که شاید در همان مجلس نشسته است…
این روزها از گوشه گوشه ی دنیا این صدا می آید که جهان درحال خاموشی ست و زندگی رو به اتمام است… و ما به برکت وجود مردی که امام عصر ماست دلمان گرم است. دنیای ما قرار نیست نابود شود که او هست. او باید بیاید…
امروز در کنج این وبلاگ روضه می خوانم که او به ما جان داده است. زندگی من به برکت آقایی اوست… اما من هنوز می ترسم که در راهش گزندی ببینم…