*حرکت:
اذان می گویند… اذن می خواهد…
سن اش نمی رسید. پدر ومادرش هم راضی نبودند…رفقایش راهی شده بودند..نَفس اش کم آورده بود.. دلش می تپید در این شهر… اما باید می رفت …بالاخره ثبت نام اش کردند ..در پایگاه مسجد...
اذان می گویند…اذن می خواهد….
سن اش می رسد… نه پدرومادرش راضی اند و نه رفقایش راهی … نَفَس،کم آورده است..اما باید برود…دلش پوسید در این شهر…بالاخره ثبت نامش می کنند…در پایگاه دانشگاه..
*صراط:
اذان می گویند…اذن می گیرد..
همه جمع بودند..دیگردلش آرام گرفت…هر کسی می آمد..یا باید می ماند یا برمی گشت.ماند.نه پلاک داشت ونه سربند..باید می رفت دنبالشان..قربةالی الله..در اروند وضو گرفت..در شلمچه نماز خواند..یا شاید هم نه!..نمازش را همان جا در کربلا خواند و وضویش را اروند.
اذان می گویند..اذن می گیرد..
همه جمع اند..دیگر دلش آرام گرفت..هرکسی می آید،نمی تواند برگردد…نه پلاک دارد ونه سربند..باید برود دنبالشان.. باید بفهمد این دعوای دانشجوی سهمیه ای برای چیست؟!..باید آخر برای آن همکلاسی اش که فرزند شهید است، همه چیز را تعریف کند..تا این بار سرش را پایین نیاندازد در مقابل استاد وهمکلاسی هایش:"آری،پدرم شهید است ”
*مسئولیت:
اذان میگویند…اذن می دهند…
هرکسی می آمد. یا باید می ماند یا بر می گشت."دل"اش ماند.."من"اش رفت.."استخوان ها"یش برگشت..
رسیده بود به همه چیزش..هم سربندش را پیدا کرده بود و هم پلاک اش را..
همه جمع بودند..همه رفقا
اذان می گویند..اذن می دهند…
هرکسی می آمد. یا باید می ماند یا بر می گشت.. “دل"اش ماند، “سربند” اش را آورد، “پلاک” اش برگشت..
برگشت ..هم “منطقه “را با خود آورد و هم گوش وچشم اش را..
گوش وچشم را آورد تا از دلی که آنجا جا مانده،تبعیت کنند..
حالا دیگر چشمش می بیند…هم این منطقه را وهم آن منطقه را.
دیگر گوشش می شنود..هم صداهای پرهیاهوی شهر را وهم صدای منطقه را
هم صدای خس خس سینه آن جانباز را..و هم صدای “این عمار” آن فرمانده را…
پ.ن: “حرکت” ، “صراط” و”مسئولیت وسازندگی” نام ِسه کتاب از مرحوم صفایی حائری است.ارزش خواندن دارد..چندبار..