در مصائب یک عدد دختر 9سالهی قَمَری
08 آذر 1390 توسط الزهرا (س) نصر
هنوز پایم به درگاه خانهی ابوی نرسیده که میپرد بغلم میکند! به این راحتی هم ول کن معامله نیست! بعد هم از بس دویده گرمش میشود و روسریاش را کنار میاندازد. دارم برایش توضیح میدهم که باید روسریاش را جلوی مردها سرش کند که میپرسد: «جلوی بابامم باید بپوشم؟!» باز توضیح میدهم. از محرم و نامحرم. از تمرین وضو. از لزوم نماز. قیافهاش شبیه خودم میشود وقتی میرفتم کلاس فلسفه! بحث وحدت وجود و جوهر…!
هی شیطنت میکند. روسریاش را کنار میزند جلویم. آستینم را میکشد. بعد میخندد. هی میخندد…
به قلم طلبه : میم علی بابایی