از دور کاروان دیده می شد. لحظه ای ایستاد. چشمانش را ریز کرد تا بهتر بتواند کاروان را از نظر بگذراند. خوب که نگاه کرد چشمان مهربانش را راهی صورت خسته ی همسرش کرد. زمان زیادی نمی شد که او را به عقد خود درآورده بود. گویا از همان روز ازدواج او را برای چنین روزی آماده کرده بود.
و حالا دیگر به کاروان رسیده بود. به ادب از انتهای کاروان وارد شد و ابتدا غلام امام را در آغوش گرفت…
*
دمادم نماز ظهر رسید. امام حسین علیه السلام در حال وضو گرفتن بودند که حضرت عباس علیه السلام بر در خیمه وارد شدند و به امام فرمودند: آقای من! مهمانی به همراه دارم و اجازه ی ورود می خواهم.
امام فرمودند: عباسم به همراه مهمانت داخل شو. بلال پشت سر حضرت وارد خیمه شد.سلام کرد و سریع به پای حضرت افتاد و با بوسه های پیاپی بر پایشان عقده های دلتنگی اش را خالی نمود. امام دست بر زیر بازوانش انداخته و بلندش کردند. همین که دستان حضرت را دید لبانش را بر دستان ایشان گذاشت. خنکای آب وضو که هنوز نمش بر دستان مبارک امام بود در آن گرما لبان تفتیده اش را تازه می کرد اما آن چه مهم تر بود آسمان دلش بود که با هر بوسه انگار ستاره ی معرفتی در آن می نشاند. آنقدر بوسه زد که تا بازوان حضرت بالا آمد و سرانجام سرش به سینه ی آقا نهاده شد.
پس از استقبال امام و خوش آمدگویی٬ امام حسین علیه السلام دستور دادند تا برای این داماد و نو عروس خیمه ای جدا برپا کنند. همین که این سخن را از حضرت شنید خون به صورتش دوید و برافروخته شد. دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما ناچیزی و حقارتش در برابر عظمت امام چون دهان بندی بود برای صحبت کردن و اظهار سخنش. این بود که سخن را نگفته به درون فرو داد و دهان نیمه بازش را بدون حرف بست.
زبان خشکش را در دهان چرخاند. خوب می دانست بیش از آن که گرمای مسیر و تشنگی دهانش را چون چوبی خشک کرده باشد ابهت و نگاه نافذ امام او را به چنین حالی انداخته است. سرش را پایین انداخت که به ناگاه سنگینی لطیفی را بر سر شانه اش حس کرد. سر بالا کرد. انگار دنیای مهربانی در چهره ی امام قاب گرفته شده بود. با لبخندی ملیح پرسیدند: حرفی برای گفتن داشتی؟
اذن امام بهانه ای شد برای باز شدن نطقش. شروع کرد به حرف زدن. همه را گفت پیش از آن که دوباره ناتوان از گفتن شود.
- من و همسرم تازه به عقد هم در آمده ایم. به او گفته ام آرزویم پیوستن به کاروان شماست. از روز ازدواج حتی انگشتم را هم به دستش نزده ام. گفته ام بماند تا بعد بازگشت از کربلا تکلیفمان مشخص شود. با او صحبت کرده ام و اگر شما اذن دهید می خواهم در خیمه ی اصحاب باشم و او نیز در خیمه ی خانواده ی شما افتخار کنیزی داشته باشد.
امام با چشمانی که حالا در میان قطره ی اشک ِ نشسته در آن انعکاسش دو چندان شده بود رخصت فرمودند.
*
روز عاشورا رسیده بود. از صبح اصحاب یک به یک اذن میدان گرفته و پس از نبردی بی نظیر به شهادت رسیده بودند. گویا دیگر نوبت بلال بود. خدمت امام شرفیاب شد و اجازه خواست تا همسرش را برای چند لحظه ببیند.
*
همسرش پرده ی خیمه را بالا زد و مرد آرزوهایش را دید که پشت به خیمه سر به زیر انداخته و با خاک های زیر پایش بازی می کند. آرام گفت: بلال!
صدای زن بلال را از حال خود بیرون آورد و رو به سوی او کرد. او را به سمت خود فراخواند و با خود به پشت خیمه برد.
دلش بی تاب بود اما بیش تر برای تنهایی مولایش تا دلتنگی آخرین دیدار با همسر. و همسرش نیز خوب می فهمید حال و هوای شوی با معرفتش را. و حالا آمده بود که برای او از وصیتش بگوید.
فرصت زیادی نداشت که حاشیه بگوید. با دستمال سرش عرق پیشانی اش را که حالا با اشک چشم آمیخته شده بود پاک کرد و گفت: این آخرین دیدار ما در این دنیاست. تقدیر ما گویا چنین بود که زندگی مشترکمان دست نخورده بماند برای آن دنیا. زندگی زیبایی خواهیم داشت.
همسر می شنید. غربت امام را اکنون بیش تر حس می کرد چون می دید که با رفتن بلال و اصحاب دیگر لحظه به لحظه تنها تر می شود. ناگهان به یاد خواهر امام افتاد. زیر لب گفت: زینب!
و شنید که بلال گفت: زینب!
همسرم! تو را آوردم که مراقبشان باشی. همراهشان. هر کجا که رفتند. اگر حسین علیه السلام از این معرکه جان سالم به در برد با آن ها بازگرد و اگر سرانجام شهادت بود و اسارت آل امام٬ نکند تنهایشان بگذاری و برگردی. همه جا با بی بی باش. همه جا سپر بلایشان. دیدارمان به قیامت…
این را گفت و دیگر هیچ درنگی را جایز ندانست. سوار بر اسب شد و زن با چشمانش همسرش را دنبال کرد تا آنجا که گرد و غبار مزید بر ندیدن چشمان تار اشک آلودش شد. زیر لب گفت: شهادت گوارایت! امتحان تو تمام شد و سرافرازی نصیبت گردید. برایم دعا کن که من آغاز این امتحانم. این را گفت و به داخل خیمه بازگشت…
م. رنگینک