از همین الان ، داغی ِ گودی ِ چشم هایم و شعله های قلبم مسیر جهادی را روشن کرده است … قطارِ پارسال را به یادم میاورد … قطار ِ تهران - کرمان یا بهتر بگویم قطار زمین به آسمان … هیشکی نفهمید چقدر برایم سخت بود اون حرفا …..
جمله هایی که مریم شروعش کرد … - من او- ادامه داد … زهرا هم حتی گفت …. و مرضیه آمد دستش هایش را گذاشت روی چشم هایم … و من زانوهایم را بغل کردم !
و شاید امسال در حریم پرچم سیاه ِکربلایم راهی شوم به مقصد ِ جهادی ….
***
میدانی امسال ، سال که میخواهد تحویل شود ، یک تکه سفره پهن خواهد شد در جغرافیای کرمان … نمیدانم چه کسانی هستند و دل هایشان را لای قرآن روی سفره خواهند گذاشت و پای آن سفره متبرکِ نفس های جهادی ،” حول حالنا “ را زمزمه خواهند کرد … برای توفیق داشتن حضور پای آن سفره ی بی نظیر ، از الان دارم تمرین میکنم .. که خوب بخوانمش ! … ” حوال حالنا الی احسن الحال “ را میگویم ! …
تحویل سال … همین یک لحظه …ساعت هشتُ چهل و چهار دقیقه و بیستُ هفت ثانیه …نگاهش کن ! میشود فقط ترتیب چند عدد ! .. اما … اما … امسال میخواهم بنشینم پای سفره ! مطمئن نیستم سفره ِمان تکمیل شود … شاید تکاپوی ماهی قرمز را نداشت …اما یقینا جایش ، به وسعتِ دشت ِ مهران ، جنب و جوش بچه ها را داریم .. و شاید سفرهِ مان ، سیب هم نداشت …اما میتوانیم با بچه ها خیره شویم به لنز ِدوربین و همه باهم بگوییم ” ســـیــــب “ …. و بعد که عکس چاپ شد ، پشتش بنویسم :
“ تحویل سال یکهزار سیصد و نود و یک در آغوش سیب های بهشتی ! ”
امسال می خواهم بنشینم پای سفره ! … همان سفره ای که میدانم ابعادش را اندازه نخواهیم گرفت و رنگش را پررنگ نمی کنیم … سین ها را مدام نمی شماریم … همان سفره ای که دل های خدایی ریخته روی آن … همان سفره ای که – بچه های وارثان زمین – میخواهند حلقه بزنند دورش …
دقیقا همان سفره ای را می گویم که در جنوب کرمان ، پهنش خواهیم کرد …
نمیدانم ! اما شاید اگر لذت ِ پای ِ نشستن این سفره ، فقط لحظه ای بر شهری هایِ جلوس نموده بر سفره ی سرخ و ظرف های سرخ ترشان ، غالب شود ، همه هجوم میاوردند به همین سفره ای که زیر آسمان است و خلاصه میشود روی یک تکه پارچه ساده !
سفره های شهری گرچه مزین اند به ظروف گرانقیمت و سین های پُر مَلات ! .. اما شاید گاهی اوقات صفا وصمیمت جاری نیست … شاید عطر خدا در آن خالیست … شاید چَشم های مهربان …شاید دل های بی کینه را کم دارد …. اما میدانم بی دلیل ، دلم ، مقیم شدن پای سفره های جهادی را نمی طلبد ! این را خوب میدانم …
شاید امسال وقتی گفتیم ” یا مقلب القلوب “ … هنوز حرف ها تمام نشده … قلب ها بتپد… بتپد … برای اسم ” یامقلب القلوب ” …. آخ که کاش بتپد به حرمت این اسم …
لحظه ی تحویل سال ، وقتی جمع مان جمع باشد دوره سفره … مگر میشود زمزمه ی چشم ها مستجاب نشود !؟
مادامی که خاک آنجاهم بوی اجابت میدهد … و حتی آسمانش سرشار است از ندای بال های ملائک ..
عجب حال و هوایی دارد… تحویل سال در یکی از دورافتاده ترین و محروم ترین روستاهای کشور … عجب سالی بشود امسال.. یقین دارم یکی از بهترین لحظه هایم خواهد شد در ویترین حیاتم ! لحظه تحویل سال در ابعاد خاک و آسمان ! چه شود !
سرشارم …سرشار از حس ِ کبوترهای گنبد امام هشتم … گفتم امام هشتم …. قطارسفرجهادی تابستان … واگن هشتم … کلاس فاطمه و اتصالش به خراسان … روز هشتم …امام رضا ع….هیئت آخر … امام ثامن ع….
هیچی آقای خوبم ! خواستیم بگوییم سلام ! به نیت یک سین سفره ِمان …. میدانید که سین هایمان کم است … ! آمدیم یک سلام را از شما عاریت بگیریم برای سفره !
دارم به عید دیدنی ها فکر می کنم … کپرهای هوتبان … اتاقک های ملقب به خانه ! … روی زانوهایم بنشینم ویکی یکی پیشانی هایشان را غرق بوسه کنم …چادرم خاکی شود … سرفه ام بگیرد … و بعد با بچه ها همه بخندیم ودنبال هم بدوییم … اينجاست که مي فهمي محبت کردن به ديگران و دوست داشتن همنوعان يعني چي….. اينجا وقتي به همسفرا نگاه مي کني “و يؤثرون علي انفسهم و لو کان بهم خصاصه” را عمیقا درک مي کني….
نوروز پارسال ، وقتی آنجا بودیم هیچ نشانی از عید ، روشنی و انگیزه نبود … و من در عجب بازارِ پر هیاهوی تهران در مانده بودم !
خطه ای که نوروز بی وقفه در آن جاریست و فضا شلوغ ِ شلوغ …… و جایی هم هست که حتی بوی عید هم نمی آید و کپرها ایستاده به آسمان خیره شده اند !
خوشحالم امسال تحویل سال زیر یک آسمان در کنار انها نفس خواهیم کشید … میخواهیم امسال از آسمان عیدی بگیریم و یقین داریم به گرفتنش انشالله !
عجب روزهایی است روزهای جهادی. عجب بچه هایی هستند این بچه های جهادی، عجب لذتی دارد این سفرهای جهادی، عجب لذتی …
ای کاش هیچ وقت تمام نشود….
به قلم ریحانه