بسم الله الرحمان الرحیم
این جا مسجد… خانه ی او… خودش دعوتمان کرده!
ما هم گفتیم حالا که دعوت شدیم درحد شب نشینی های هرشبمان نباشد که برویم نمازی بخوانیم و برگردیم…
ما با بساط بی بساطیمان که برویم برمان نمیگرداند که…. بیرونمان هم نمیکند!
.
.
با هزار بدبختی یک جای کوچولو وسط مسجد پیدا میکنیم و وسایلمان را میگذاریم آنجا… هنوز نیامده یک سری سرسجاده نشسته اند … شبیه یک جور گرم کردن قبل از مسابقات است انگار!
ساعت از ۲گذشته … بعد از اینکه کاملا مستقر شدیم ، با پروانه خانم یا همون خانمْ پروانه (دوست مامانم است ولی بعدا میشود دوست خودم) نماز که مخصوص شب سیزدهم ماه رجب اس را میخوانیم و بعد بساط پهن میکنیم که کمی بخوابیم… او تا سر روی متکا میگذارد خوابش میبردو من… خوابم می آید… خیلی… اما … حساب که میکنم می بینم ارزشش را ندارد خواب این یه ساعت… به خیالم بعد از نماز صبح تلافی اش را در می آورم!
نزدیک ساعت ۳ که میشود برای بیدار باش سحری ، مناجات امیرالمومنین علی علیه السلام در مسجد کوفه را پخش می کنند…
پروانه خانم بیدار نشسته و مرا نگاه میکند ، تا نمازم تمام میشود می گوید: « این چی بود زدی؟!» (منظور اینکه چی میخوندی؟…چرا تک خوری کردی؟!..چرا نارو زدی؟! … مگه قرار نبود بخوابی بعد باهم …؟!منو میپیچونی؟!… چرا…؟!…)
همه در حال خوردن سحری هستن اما من… بعد از هیئت دیشب وقتی که داشتیم جمع و جور میکردیم که بیایم اینجا یه غذا که روی میز بود برداشتم و تند تند خوردم ( نفهمیدم صاحابش کی بود!) که مثلا بی سحری نیومده باشم!
گرسنه نیستم اما با اصرارهای پروانه خانم وهمسایه های دور و بر یه لقمه می زنم!
رو به رویم ستونی هست که رویش خاطره ای از یک شهید نوشته اند:
.
.
خنده ام میگیرد … یاد بعضی ها می افتم! ماهم کم نداریم از این رفیق ها!
.
.
بالاخره اذان صبح روز ۱۳ ام رجب را میگویند… و اذنمان میدهند به ماندن …
پیشنماز نماز را مثل نمازهای مسجدالحرام میخواند…با همان لحن… یک لحظه خودم را مقابل کعبه حس میکنم… (کم تر از ۲ماه است که از آنجا برگشته ام!) … حمد که تمام میشود گویی که گوشم منتظر است تا همه آمینشان را بگویند و من ته دلم حرص بخورم از دستشان… اما خدا راشکر… الحمدلله اینجا همه شیعه اند و مسلمان!
بعد ازنماز دعای عهد قشنگی برایمان خواندند و برنامه هایشان هنوز تمام نشده … طبق برنامه ریزشان بعد از دعای عهد ، زیارت عاشوراست و … و من… دیگر رمقی برایم نمانده ، دراز میکشم و در حالی که همراهشان زمزمه میکنم از خستگی خوابم میبرد…
.
.
چشم که باز میکنم همه جا آرام است… دیگر از آن هم همه و شلوغی دیشب خبری نیست…آرامش عجیبی حاکم شده…. به جز عده کمی که در حال عبادتند … اکثریت به خاطر شب زنده داری دیشب غرق خوابند… ولی با این اوصاف حال و هوای قشنگی فضا را پر کرده…
یاد لحظه های زیبای طواف وجودم را پر میکند… آرام زمزمه میکنم “…البیت بیتک و العبد عبدک…”
.
.
برای اینکه ریا نکرده باشیم بساط درس و امتحانمان را پخش میکنیم و میشینیم پای درسمان!
مانده ام بین شیمی و اصول طراحی کدام را بخوانم … بالاخره زور اصول طراحی می چربد و غرق درس میشوم…
اینجا درس خواندنمان هم حس قشنگی دارد … انگار همه کارها صبغه اللهی می شوند در خانه ی او…
بازهم پروانه خانم بیدار میشود و چپ چپ نگاه می کند که چرا بیدارش نکرده ام (پروانه خانم هم دانشجوی مدیریت است و دو روز بعد از اعتکاف امتحان دارد…قبل اعتکاف باهم قرار گذاشته ایم که اینجا حسابی درس بخوانیم!)
اوهم کتاب و جزوه اش را در می آورد و همراه میشود.
یک خانم مسن درحالی که ازکنار بساطمان رد میشود وقتی جزوه و کتاب و دفترمان را میبیند با تعجب ( مثل کسانی که یک خلاف شرع را شناسایی کرده باشند) می پرسد:
درس میخوانید؟!…
ما با افتخار تایید می کنیم…
می گوید اینجا فقط باید درس اینجا را بخوانید (منظورش نماز و عبادت و مفاتیح و …است) و می خواهد ما را متوجه این اشتباه بزرگمان کند که خانم دهقان (یک خانم مسن دیگر که از خادمین اعتکاف است و من به شدت به او علاقه مندم ، اصلا اخلاص از سرورویش میبارد… از آن آدمهاییست که آرامش میدهد به آدم!) یادم نیست در جوابش چه می گوید ، خلاصه اینکه بشدت حمایت میکند از علم آموزیه ما…!
.
.
طبق برنامه اعتکاف ، ساعت ۱۱ قرار است خانم حسینی نامی برای سخنرانی و گفتن احکام بیاید، حاج خانم که شروع میکنند ناخودآگاه مجبوریم گوش دهیم به حرفهایشان…تمرکزی برای درسخواندن نمیماند و از طرفی احکام شوخی بردار نیست و خواه ناخواه مجبوریم که همرنگ جماعت شویم…
زحمت خواندن نماز جماعت و سخنرانی بعداز آن هم برعهده حاج آقا اویسی از منبری های معروف و محبوب شهرمان است.
تصمیم میگیریم تا بعد از نماز فقط “درس اینجا” را بخوانیم…
برنامه ریزی هایمان خیلی خوب است ، فقط حساب یک جا را نکرده بودیم…آن هم ضعف و بی حالی بعد از ظهر است!
کم کم احساس گرسنگی میکنم و به پروانه خانم هم انتقال میدهم که “گشنمه"… تو دلم ،روح و روان خودم رو مورد عنایت قرار میدم که چرا دم سحری دست اون بندگان خدا رو رد کردم… آخه اسلام اینجور ریاضت ها رو نمیپسنده…تو واسه چی جو گیر میشی….؟!!!!!!! :دی
خانم پروانه یه کم بی حوصله شده ،دراز میکشه… همون خانم مسن دوباره درحالی که از کنارمون رد میشه ، پروانه خانم رو مورد عنایت قرار میده ، که ” وقتی روزه میگیری گشنه ات میشه و بی خال میشی نباید بیای اعتکاف …اصلا واسه چی روزه میگیری و…” و شانس میاریم که عجله داره و فرصت نداره که بیشتر ببردمون زیر سوال!
بالاخره ممکنه رساله ها با هم فرق داشته باشه دیگه…!!!
.
.
شب جمعه است و پروانه خانم میخواهد خیرات بدهد… بالاخره بعد از کلی همفکری با همسایه ها(!) خیرات میشود “شیر ” آن هم از نوع استریل و پاکتی و کوچک… سفارش میدهم به یکی از خادمین(خانم دهقان که سپرده هرچی خواستیم بهش بگیم) و قرار میشود که دم افطار بخرد تا پخش کنیم بین همسایه ها.
اینجا در همسایگی ما دوست و آشنا زیاد است که اطراق کرده اند!… از دخترهای دبیرستانی و راهنمایی مریم خانم که با مامانشون و همکلاسیاشون و مامانه همکلاسیاشون همراه شده اند گرفته تا مسن ترها … خصوصا “حاج خانم حدادپور” مادر “شهید حدادپور"ِ خودمان که مانده ام چطور خدا را شکر کنم به خاطر همنشینی با تک تکشون… و جالبتر اینکه اینجا هرکسی رو که میبینیم به نوعی یک نسبتی با پروانه خانم دارند!
.
.
من که عادت دارم به تک خوری حالا باید برنامه هایم را با پروانه خانم هماهنگ کنم و تازه میفهمم جهاد با نفس را! کم کم نظم را باید از پروانه خانم یاد بگیرم…
.
.
ف هم هر از گاهی به ما سر میزند …"نشد که معتکف بشه اما همون چندلحظه ای که با اعتکاف همراه می شه حالش خیلی قشنگه…انقدری که پروانه خانم دم به دقیقه به من میگه«این رفیقت تو آسمونا سیر میکنه ها»… و ما همچنان در آن حال و هوای شیطنتهای خودمان به طرز ناجوانمردانه ای حال دعایش را به هم می زنیم و می آوریمش پای سفره افطاریمان!
.
.
من و پروانه خانم برنامه ریزی کرده ایم که برویم کربلا!!!
یعنی داریم به خودمان امید و اعتماد به نفس میدهیم که قرار است طلبیده شویم…
بعد از نمازی به ف میگویم “ایشالا باهم رو تل زینبیه…” حس میکنم از درون آشفته میشود و من میمانم که ادامه بدهم یا…
(او کربلایی شد… کمتر از ۲ماه بعد از آن… پروانه خانم هم البته کربلا نرفت ولی چند ماه بعد حج تمتع رفت و حاج خانم شد، یه حاج خانم تمام عیار با کلی تحولات بارز…
و من ماندم و حوضم!)
.
.
.
اذان غروب روز دوم را که میشنوم دیگر انگار برای خودم نیستم …
هرکس جای او بود یک لحظه هم بنده ای مثل من را در خانه اش راه نمیداد…
چه برسد به اینکه اجازه دهد که ۲روز هم ساکن شود…
و حالا…
برای روز سوم….
میگویند… صاحبخانه گفته نمیگذارم برود…
نمیگذارم دست خالی… دست خالی بیرون برود…
مهمانی اصلی روز سوم است انگار!
.
.
انصافا عجب پذیرایی ای کرد از ما…
بازهم …آخ…به یاد دعای طواف:
البیت بیتک و العبد عبدک…
البیت بیتک و العبد عبدک…
البیت بیتک و العبد عبدک…
.
.
نزدیک غروب روز سوم… آخرای دعا….بیچاره ام کرد…
حتی به اندازه بال مگسی!!!
یا جبــــــــــــــــــــــــــــار
بقلم بانو فرهنگی