کاغذهای رنگی روبرویم پخش ِ زمین است ، فرصت ِ خوبی است برای پرسش و مرور هرآنچه که تا امروز با بچه ها کار کرده ایم . چشم هایشان روی کاغذهای رنگی مانده …. قیچی راه می رود در امتداد خطوط ِ موازی روی کاغذها …بچه ها ذوق می کنند …. حواسم به مسیر ِقیچی نیست که ردِ نگاه بچه ها و لبخند های ممتدشان حواسم را حسابی پرت کرده … سراسر غرق ِ هیجان اند از اینکه تا دقایق دیگری یک مربع رنگی 10 در 10 سانتی متر را صاحب خواهند شد (!)
ذهنم می پرد به تهران و بچه هایش……
راستی می شود آنها را هم به همین غایت ، به مدد ِ همین چند کاغذ ِ ساده رنگی اینچنین خوشحال کرد ؟
بچه های تهران …بچه های هوتبان …. نمیدانم !
گوشه های مربع را یک در میان سوزن می کنم میچسبانم به سرچوبک ،سوال بعدی را می پرسم … چند نفری با صدای بلند ، درون ِتونل ِگوش هایم ، جواب می دهند، پرده گوشم میلرزد !!
سرود می خوانیم …. دست می زنند …. ناهماهنگ و با فریاد صلوات می فرستنند … میخندند … میخندم ….. قرآن می خوانند …. گیر می کنند …. تکرار می کنم … تکرار می کنند …. بغض میکنم … می خندند ….
میشمارم فرفره ها را …. پونزده تا ! هنوز خیلی کم است …
بچه ها نشسته و ایستاده دورم حلقه زده اند ، گاهی اوقات در هجوم مهربانی هایشان ، نفس کشیدن سخت می شود …
“رقیه ” وارد کلاس می شود ، درماندگی مرا که می بیند می نشیند کنارم ، در به سامان کردن فرفره ها یاری َم می دهد …. حالا جمعِ بچه ها ، جمع است … بی مقدمه آقارضا می گوید : برای خاله ریحانه ” محکم ” صلوات …. یکی دیگر ادامه می دهد برای خودتون صلوات …. خنده ام می گیرد و هنوز درگیر استعمال آقا رضا از واژه ” محکم ” برای امر صلوات هستم که کسی میگوید برای پدرمادرهاتون صلوات ! …
فرفره ها را میشمارم … به گمانم کافیست … نزدیک سیُ پنج و شش تایی شده ….
صلوات ها گویی به مذاق ِ بچه ها خوش امده که یکی از این فنچول ها ،با بهره گیری از تمام تارهای صوتی َش و ایضا تمام قوای حنجره اش در گوشم فریاد میزند برای خودتون صلوات ! … البته که گوشم هایم در عین ناباوری هنوز شنوایی خودشان را از دست نداده اند و این است از معجزات ِاردوی های جهادی (!) که از هربلای ِ جانی در امانی به مدد ِ امداد های غیبی !
میگویم همه به صف ، ساکت بایستند …دست به سینه تخت ِ دیوار ، می شوند … خیره می شوند به دست های پر از فرفره ام … !!! چقدر احساس ِ نیاز در چَشم هایشان موج میزند ….
خجالت می کشم …. خجالت … از همین بچه های قد و نیم قد خجالت می کشم ….. تو هم بودی شرم میکردی …باور کن ! …این چیزا دلی نیست …. یک احساس ِ درد ِ مشترک است که مستقیم از شاهرگ ِ چَشم هایشان میریزد روی قلبت ! .. این همه نیاز ، تو را له می کند ….باور کن
آخ که کاش میشد تمام خانه هایشان را – ببخشید کپرهایشان را – پُر از کاغذ های رنگی کرد ! آخ خدا … گاهی چقدر آروزهایم کودکانه می شود ….
به همه فرفره می دهم .. .. آقا رضا انگشت اشاره اش را میچسباند به فرفره ی بنفش رنگ ! … میخندم ! این بشر کلا هر وقت میخواهد برای خاله اش ، تیپ بزند همین بلوز همیشگی بنفش رنگش را می پوشد … در تمام جهادی ها، همین بلوز دوست داشتنی اش را دیده ام در پیکره ی باوقارش !
* راستی آن هنگام که وقتت را بی بها میفروشی به گردش در بازار و دغدغه ات میشود نوع ِ لباس و رنگ لباس َت که شاید چند صباحی رخساره شان برایت ، تکراری شده است،خوب است فکرت بچرخد به این جور جاها ……شاید نظرت عوض شد (ریحانه !)….. اصلا حواست کجاست دختر ؟ …. البته که می شود ،هم شعار گونه خواند کلمه هایم را ، هم ………………. نمیدانم !
جهادی نوشت های بانو ریحانه