جانم
نُقل ِ کلام کودکی هایم
بر دست های مهربانت ،
بهشت ِ روزهای دنیایت باد.
* فَلاَ تَقُل لَّهُمَآ أُفٍّ وَلاَ تَنْهَرْهُمَا وَقُل لَّهُمَا قَوْلًا كَرِيمًا (سوره اسرا آیه ۲۳)
نوشته شده توسط: گوشه نشین
ما متاهل های خسته
بسم الله الرحمن الرحیم
خانم ز یکی از اساتید موفق رشته ماست. در زمینه علمی و اجرایی حسابی فعال است. خوش خلق و مهربان هم. وقتی لیست مقاله ها و سمت هایش را نگاه می کردم توی ذهنم چندتا بچه قد و نیم قد وول می خوردند و مانده بودم یک همسر، یک مادر، چطور میتواند همه اینها را با هم داشته باشد.
بعد یک وقتی سمیه گفت خانم ز مجرد است. انگار آب ریخت روی آتشم. حالا فهمیده بودم چطور می شود همه چیز را با هم داشت…
*
دخترخاله دبیرستانی ام برایم از آرزوها و نقشه هایش می گوید. رشته کارشناسی… گرایش ارشد… دانشگاه… من لبخند میزنم و راهنمایی اش میکنم و همزمان یک فکر مدام توی فکرم وول می خورد: بذار ازدواج کنی…
*
فکر میکنم همه زن ها توی زندگی شان دنبال یک عنصر هویت بخش می گردند. چیزی که بتوانند به آن تکیه کنند. ستون شخصیت شان باشد. قدیم تر ها که سن ازدواج پایین تر و موانع آن کمتر بود، هویت زن ها بیشتر از هر چیز در نقش های خانوادگی شان بروز پیدا می کرد: همسری… مادری… و همین ها آنقدر پرمشغله و مطمئن و مدت دار و راضی کننده بود که جای خالی چیز دیگری احساس نشود.
دختران مجرد تا وقتی ازدواج کنند این عنصر هویت بخش را در درس و کار جستجو می کنند. نقشه های بزرگ برای آینده موفق تحصیلی و شغلی، درس خواندن های شبانه روزی، این در و آن در زدن ها برای پیدا کردن کار… بعد ازدواج چیزی نمی گذرد که همه آن تلاش ها و تقلاهای دیروز بی معنا می شود، یک دفعه پوچ می شود. مثل بادکنکی که بادش را خالی کرده باشند، از همه انگیزه ها تهی می شویم. نمره ها افت می کنند، برنامه ها را بی خیال می شویم، انصراف می دهیم، استعفا می دهیم… ما یک عنصر هویت بخش محکم تر پیدا کرده ایم. یک نقش مطمئن مدت دار. همان راضی مان می کند. درگیر ظرایف و پیچیدگی هایش می شویم، دیگر به سختی های این راه های نامطمئن نیازی نداریم.
این وسط زنانی هم هستند که دوباره به درس برمی گردند، دنبال شغل می گردند، هر کار می کنند که فقط توی خانه نباشند، یک نقش اجتماعی داشته باشند… شروع می کنند برای ارشد بخوانند، کنکور دکتری بدهند، با وجود بچه سر کار بروند… توی اغلب این موارد باید دنبال یک ضعف، نقصان یا ناکافی بودن در نقش همسری و مادری شان گشت. خلل هایی که عنصر هویت بخش اصلی را متزلزل کرده اند. خیلی از اوقات این خلل ها ناشی از اشتباهات یا کم کاری های همسر است. زنش را لبریز نمی کند، اقتاع نمی کند از حس خوب دیده شدن، خواسته شدن، مهم بودن…
همین؟ دو گروه؟ یا مجرد و مطلقه با انگیزه برای رشد شخصی و اجتماعی، یا متاهل های بی انگیزه بی دغدغه؟
من فکر میکنم آنی که باید باشد هیچ کدام از این دوگروه نیستند. کمال یک زن در هیچ یک از این دو شکل خلاصه نمی شود. نه وقتی مجردهای پرانگیزه فعال بودیم کامل بودیم و نه حالا که متاهل های بی انگیزه ایم…
جای یک چیزی، یک چیز مهمی، مثل بزرگ دیدن، بزرگ فهمیدن، هویت بخشیدن… توی زندگی ما خالی است. همسری و مادری اقناعمان کرده، درست، خوب است، کافی است… اما از آن طرف چه؟ ما دیگر به جامعه و نقش ها و فعالیت هایش برای ساختن هویتمان، پررنگ کردن شخصیت مان نیاز نداریم… اما جامعه چه؟ فرهنگ چه؟ علم چه؟
مطمئنم بازگشت متاهل های اقتاع شده بی نیاز، بی توقع و بی کمبود، به جامعه به محیط علمی، به فعالیت های اجتماعی… برای ساختن نه ساخته شدن، برای دیدن نه دیده شدن، یکی از موفقیت آمیز ترین اتفاق های دنیاست.
زنانی که ستایششان می کنم از این دسته اند، آنها که رفته اند، فاصله گرفته اند، کنار گذاشته اند و دوباره برگشته اند، یا آنها که اصلا نرفته اند که برگردند. از اول بوده اند. درست و محکم بوده اند.
من فکر میکنم باید تنبلی را کنار بگذاریم.
————————————————————————————
پ.ن: عین همین حرف ها، همین نزدیکی و فاصله گرفتن، همین نیاز و بی نیازی.. در رابطه ما با مذهب، با خدا، رشد معنوی و خودسازی… قبل و بعد ازدواج صادق است. با این تفاوت که در این موضوع در هر دو حال نیاز است. یک نیاز غیرقابل انکار شدید. که بی توجهی و فراموشی اش، توی بخش های دیگر زندگی مان ضربه های بزرگی می زند. ازدواج بهره بزرگی است، همسری و مادری اصلی ترین هویت یک زن است… اما نباید اینقدر عوضمان کند، دورمان کند…
به قلم: صاد
پوشش حضرت زهرا(علیها السلام) به هنگام رفتن به مسجد و قرائت خطبه
* لاثَتْ خِمارَها عَلی رَأْسِهٰا
لاث به معنی پيچيده است. مثلاً میگوييم لاث العمامة علی راسه ای شدّها و ربطها يعنی عمامه را به سرش پيچيد. امّا خمار چيزی بوده است بزرگتر از روسریهای فعلی زنها به صورتی كه سر و سينه و گردن را میپوشانده است و همان است كه در آيۀ شريفه آمده است:
* وَلْيَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلی جُيُوبِهِنَّ سوره نور آیه ۳۱
روسریهايشان را طوری روی سر بيندازند كه سينه را بپوشاند.
خُمر جمع خمار است. به هر حال وقتی اين خبر به حضرت زهرا(س) رسيد برخاستند و خمار را بستند. لاثَ به معنای پيچيدن است. از لفظ خمار هم معلوم میشود كه حضرت طوری آن روسری را به كار برده بودند كه روی گردن و سينه ايشان پوشيده شده بود.
* وَ اشْتَمَلَتْ بِجِلْبابِهٰا
جلباب نوعی پوشش سراسری بوده كه روی لباسها میپوشيدهاند. شايد چيزی شبيه عبای امروز يا پيراهن بلند عربی. حضرت آن پوشش سراسری را هم طوری بر سر افكندند كه محيط بر تمام بدن ايشان بود.
(منبع: http://mojtaba-tehrani.ir)
رواق
نشسته ای
دور تا دور من ؛
در آئینه ها …
* وَفِي أَنفُسِكُمْ ۚ أَفَلَا تُبْصِرُونَ (سوره ذاریات آیه 21)
نوشته شده توسط: گوشه نشین
فرهنگ سازی به رنگ مادر
نمی دانم چطور می شود این قصه را گفت. موضوع خیلی قدیمی ِ نو! دو ساعت هر چه کردم خواب به چشمم ننشست از بس فکر کردم چطور بنویسم؛ پاک یادم رفت شنبه هر دو استاد راهنما منتظر گزارشم خواهند بود. تهش گمان کردم یکی نمی شود؛ شاید دوتا پست!
1. قصه از کجا شروع شد؟
نمی دانم چندنفر با این خاطرات مرز مشترک دارید. روزهایی که کرم ِ دست نبود!سالی یک بار روی دفترچه بسیج اقتصادی یک قوطی کرم نیوا اعلام می کردند. یک جفت جوراب پشت درز دار مشکی ِ ضخیم از آن ها که روی پایین انگشتان سوراخ های خیلی ریز داشت. مردم می رفتند توی صف برای این دو قلم! پودر ماشین شوما گیر نمی آمد، کالای خاص بود. پارچه چادری به سختی گیر می آمد و …
2. من ِ دبستانی چطور حواسم به این چیزها بود؟
به برکت یک خانواده مادری ِ مرفه ِ شاه دوست ِ ضدِ رژیم ِ طاغوتی (فحش آن زمانی انقلابی ها) که حسب ِ علاقه ویژه شان، غیرت داشتند مرا هم ببرند توی تیم خودشان! هر مهمانی ِ خانه پدربزرگ، همه ی تلاششان را می کردند ثابت کنند گوشت را می خریدند دوزار کیلو کیلو کباب می کردند! حالا شده فلان قدر. کره گیر نمیاد. نفت نیست … برای دفاع استدلال می کردم : بابابزرگ سکه بوده فلان قدر، حقوق فلان قدر! حالا شده بهمان قدر خوب به هم میاد دیگه! کل دنیا طلا مهم بوده. بعد ایشون بحث می کرد که نخیر فلان جنس عالیِ ِ آمریکایی بود فراووون حالا نیست! … من می ماندم و چالش جدید تا مهمانی بعدی.
همین؟ نه قطعا! به برکت مادرم.
تکه کلام مهم آن سالها و اکنون مادرم، رگ ِ غیرتش، دو جمله بود:
“پول نفت مملکتو بریزیم تو جیب اونا!! “ “ارز مملکتو هدر بدیم!! ”
غیرت که می نویسم یعنی غیرت ِ مردانه؛ یعنی رگِ گردن! نه ازین شعارهای بیلبوردی ایرانی، ایرانی بخر!
عدل وسط خانواده ای که همان وقت ها همه ی پزشان این بود که از روی بوردا برای بچه هایشان لباس آمریکایی سفارش بدهند و از آن طرف بفرستند و هنوز هم بحث نوروزهایشان برندهای تندیس و میرداماد و … است.
توی خانه ی ما چند گناه ِ زشتِ کبیره ی غیرقابل بخشش وجود داشت: دوست داشتن و دنبال جنس خارجی بودن چون امام گفته بود “ما آنها را تحریم می کنیم". بی توجهی به نگهداری وسیله/ جنسی ضروری که فقط خارجیش وجود داشت. بخصوص درباره خوراکی ها، مادرم معتقد بود /هست “معلوم نیست اینها برای ما چه برنامه ای دارند چی توی ترکیب ها باشد، حتا داروهای شیمیایی"
3. خب، منِ مادر چه می کنم؟
* ما برای پیدا کردن جنسِ خوب ایرانی مضحکه ی فروشنده هاییم! دورِ شهر گردیم! ما خواهرانِ غریب ِ بی زار از خرید! بر خلاف عموم خانم ها، اولین سوالی که از فروشنده می کنیم این است: ایرانیست؟ به هم مغازه معرفی می کنیم؛ مارک ایرانی خوب و … کفش ایرانی فلان جا، ملحفه بهمان جا، مانتو، جوراب، …
اقوام مادری چه خبر؟
* * نمی دانم چند سال نوروزها،خانواده ی مادری ِ چای فلان مارک عطر خارجی بخر، که جنس ایرانی برایشان افت دارد و فحش ناموسیست، چای لاهیجان ِ با آب و تاب تعریف کردن درباره ی روش دم و … و شوخی و خنده ی مادر نوشیدند تا شده اند مشتری چای لاهیجان. هر کدامشان الان یک پا مبلغند! مهمانشان بشوید مغزتان را با شنیده هاشان از محبوب خانم شستشو می دهند تا همان آن بیفتید دنبال ِ چای لاهیجان.
یعنی شاید 20 سال! 20 سال مادرم از چای ایرانی گفت و نوشید و خوراند و خندید و خسته نشد! خندید و از همه طرف دلیل آورد به سلامت ِ چای ایرانی با یقینِ “محبوب خانمی"!
فقط چای؟ نه هر آن چه بشود. پارسال با خواهرم دو روز مولوی را دهنه به دهنه گشتند برای خرید لیوان و کاسه بلور ِایرانی.
و برای هر آن چه نشود؛ مثل سوزن و سنجاق قفلی و چادر، سیاست؛ نگهداری در حداکثر ِ ممکن است!
قصه ی غیرت مادر و ماحصل ِ فرهنگساز که با یقینش به ثمر می نشیند، مفصل است و قلندر ِ شب بیدار نگران ِ شنبه.
این همه نوشتم که چه؟
شب عید است، زنان به خرید.
ماییم که “پول نفت مملکتو بریزیم تو جیب اونا!! “ “ارز مملکتو هدر بدیم!! “
ماییم که فرهنگ سازیم؛ ما همه ی امثال محبوب خانم ها، وسط خانواده ای که جنس ِ غیر برند برایشان فحش است!
به قلم: مسیر
فاطمه (علیها السلام) از دیدگاه مقام معظم رهبری
فاطمه (علیها السلام) از دیدگاه مقام معظم رهبری
اگر جامعه اسلامی بتواند زنان را با الگوی اسلامی تربیت کند، یعنی الگویی زهرایی، الگویی زینبی، زنان بزرگ، زنان با عظمت، زنانی که میتوانند دنیایی و تاریخی را تحت تأثیر خود قرار دهند، آن وقت زن به مقام شامخ حقیقی خود نایل آمده است.
اسلام فاطمه(علیها السلام)،آن عنصر برجسته و ممتاز ملکوتی را به عنوان نمونه و اسوه زن معرفی میکند، زندگی ظاهری او ،جهاد او، مبارزه او، دانش او، سخنوری او، فداکاری او، شوهرداری او، مادری او، همسرداری او، مهاجرت او الگوی زنی که اسلام میخواهد بسازد این چنین است.
سخنرانی مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنهای در ورزشگاه آزادی، 76/7/30
صدایش را کم کن
هر روز عجایبی مرا احاطه می کند . چند روزی است صدای عکس ها دیوانه ام کرده . صدایشان را می شنوم . با من حرف میزنند . هم دردی میکنند . گریه میکنند . آلبوم ها را گذاشته ام در یک بقچه ی گلدوزی شده بعد پیچیدمشان در یک کیسه ی بزرگ و گذاشتمشان بالای کمد به امید اینکه دیگر صدایی نشنوم ولی همین که در کمد را بستم صدای عکس ها باز هم بلند شد!
گریه واکنش ساده ای است در برابر درد و دل های عکس ها . عکس هایی که روی پای بابا نشسته بودم … عکس هایی که در آغوش بابا بودم ..
عکس ها غم زیادی دارند . یک نفر صدای عکس ها را کم کند …
به قلم: طهورا
بگذار گیسویم به حال خویش باشد...
وقتی سرت را روی بالش میگذاری
آنقدر میترسم که دیگر بر نداری
تو آفتاب روشنی در خانهی ما
تو آفتاب روشنی هر چند تاری
فردا کنار سفره با هم می نشینیم
امروز را مادر اگر طاقت بیاری
تو آنچنان فرقی نکردی غیر از این که
آیینه بودی و شدی آیینهکاری
آلاله میکاری و باران میرسانی
چه بستر پُرلالهای؟ چه کشت و کاری
آنقدر تمرین میکنی با دستهایت
تا شانه را یک مرتبه بالا بیاری
بگذار گیسویم به حال خویش باشد
اصلا بیا و فرض کن دختر نداری …
*علی اکبر لطیفیان
با احترام
دلتنگی هایم
داغ و نرم بیرون می ریزند
از چشم هایم
روی مزارت ..
* وَاعْبُدُواْ اللّهَ وَلاَ تُشْرِكُواْ بِهِ شَيْئًا وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا (سوره نسا آیه ۳۶)
نوشته شده: توسط گوشه نشین
حقوق زن
دنیای استکباری سرشار از جاهلیت، در اشتباه است که خیال میکند ارزش و اعتبار زن به این است که خود را در چشم مردان آرایش کند تا چشمهای هرزه به او نگاه کنند و از او تمتع گیرند و او را تحسین نمایند. بساط آن چیزی که امروز بهعنوان «آزادی زن» در دنیا و از سوی فرهنگ منحط غربی پهن شده است، بر پایهی این است که زن را در معرض دید مرد قرار دهند تا از او تمتعات جنسی ببرند. مردان از آنها لذت ببرند و زنها وسیلهی التذاذ مردان شوند. این، آزادی زن است؟ کسانی که در دنیای جاهل و غافل و گمراه تمدن غربی ادعا میکنند طرفدار حقوق بشرند، در حقیقت ستمگران به زن هستند. زن را به چشم یک انسان والا نگاه کنید، تا معلوم شود که تکامل و حق او و آزادی او چیست. زن را بهعنوان موجودی که میتواند مایهای برای صلاح جامعه با پرورش انسانهای والا شود نگاه کنید، تا معلوم شود که حق زن چیست و آزادی او چگونه است. زن را به چشم آن عنصر اصلی تشکیل خانواده در نظر بگیرید؛ که خانواده اگرچه از مرد و زن تشکیل میشود و هر دو در تشکیل خانواده و موجودیت آن مؤثرند، اما آسایش فضای خانواده، آرامش و سکونتی که در فضای خانه است، به برکت زن و طبیعت زنانه است. با این چشم به زن نگاه کنند تا معلوم شود که او چگونه کمال پیدا میکند و حقوقش در چیست.
مقام معظم رهبری ۱۳۷۱/۰۹/۲۵
زن امروز و زن دیروز
مانده ام بین زنانگی های امروز و دیروز. زن های امروزی که در جنگ هستند برای اثبات مردانگیشان تا اثبات حقوق از دست رفته یشان. زن هایی که نباید به آن ها اخم کرد نباید از آن ها گله داشت نباید انتظار داشت که مادر شوند و مادری کنند و نباید های بسیار دیگر. زن هایی که به ظاهر سخت هستند و در باطن با کوچک ترین چیزی می شکنند. زن هایی که فراموش کردن هویت خودشان را . فراموش کرده اند زنان دیروز خود را، یا بهتر بگویم به فراموشی سپرده اند چون که معتقد هستند آن ها مظلومانی بودند در پس پرده هایی از حجاب و خانه. زنان دیروز با اینکه پشت حجاب بودند اما پشت همین حجاب ها پر بودند از احساس پر بودند از محبت. محبتشان را خرج تنها تکیه گاه زندگیشان می کردند. زن دیروز مفهوم مادری را زنده میکرد. مادری که با خندیدن فرزندش بخندد و با گریه کردنش بگرید. خوب بلد بود برای که اخم کند و برای که خنده.برای که زیبایش را به رخ بکشد و برای که پشت حجاب برود. برای خودش شان و منزلتی قائل بود که به هر کس و ناکسی روی خوش نشان نمیداد. زن دیروز به ظاهر ضعیف بود اما درونی سخت داشت.با تمام ابهت و مردانگی به مردان خود لباس رزم می پوشاند. دل از پسری می کند که حاضر بود سرخود بشکند ولی سر او نه. با کمال میل او را راهی جایی میکرد که ممکن بود برایش اصلا سری نماند نه اینکه مادر بودن خود را فراموش کرده بود برای اینکه میدانست باید محکم باشد تا فردا کسی نتواند دست درازی کند به هم جنس های خودش. فرق بسیار بین زن امروز و دیروزهست .زن امروز آمد ظلم هایی که به زن دیروز شده است را جبران کند که خودش دچار ظلمی بزرگ تر شد. چه ظلمی بزرگ تر از اینکه خود را فراموش کند. شاید هم زن امروز گول کسانی را خورده است که به اسم برقرار کردن حقوق مساوی زن و مرد آمدند، ولی به نیت از بین بردن تمام زنانگی های زنان دنیا ماندند. زن امروز شده است ماشین افراد سود جو، شده است محل در آمد کاسبان. دنیای امروز کاری به روح زن ندارند. کلاه بزرگی سر زنان گذاشته اند برای رسیدن به جسمشان. آمدند اول سراغ ذهن زن امروز برایش ار عقب ماندنش گفتن. از اینکه ماندن در خانه و حجاب برایش چقدر دست و پاگیر است.خامش کردن باحرف های قشنگ فمنیستی شان. وارد صحنه اش کردند نه برای پیشرفتش بلکه برای عرضه ی خودش. میدانستند قدرت زن در جایی است به نام خانه. جایی که مدیر است جایی که مدبر است و کانون محبتش. اگر در خانه بماند همه ی حساب کتابشان بهم میخورد. حساب شده کار کردند. میدانستند که اگر زن بیرون از خانه هم باشد میتواند هنوز بهترین همسر و مادر باشد می تواند به هرکسی لبخند نزد. میتواند با یک اخم به سو استفاده گرها نشان بدهد که مثل کوه محکم هست. اول زن را بیرون از خانه کشیدند و بعد حیا را از او گرفتند. زن را خوب شناخته بودند. میدانستند اگر حیا زن حتی اگر ذره ای کم شود.جامعه ای بی حیا می شود. از طرف یک زن امروز می نویسم.کسی که میبیند .از نزدیک میبیند چگونه هم جنس هایش را به امید آزادی و رهایی به بند کشیده اند. میبیند همه ی ظلم هایی که زن امروز به خودش میکند. میبیند چگونه در گرداب فراموشی دست و پا میزنند. میبیند مادر هایی که آدم آهنی شده اند. مادر هایی که دیگر وفت محبت کردن به بچه هایشان را ندارند. چقدر سخت است دیدن نابود شدن زن توسط خودش.
به قلم: م.ع
حضرت زهرا سلام الله علیها همسری مطیع برای امام علی علیه السلام
جهاد آن بزرگوار در میدانهای مختلف، یک جهاد نمونه است. در دفاع از اسلام؛ در دفاع از امامت و ولایت؛ در حمایت از پیغمبر؛ در نگهداری بزرگترین سردار اسلام، یعنی امیرالمؤمنین که شوهر او بود.امیرالمؤمنین دربارهی فاطمهی زهرا سلام اللَّه علیها فرمود: «ما اغضبنی و لا خرج من امری.(۱)» یکبار این زن در طول دوران زناشویی، مرا به خشم نیاورد و یکبار از دستور من سرپیچی نکرد. فاطمهی زهرا سلام اللَّه علیها با آن عظمت و جلالت، در محیط خانه، یک همسر و یک زن است؛ آنگونه که اسلام میگوید. در محیط علم هم یک دانشمند والاست. آن خطبهای که فاطمهی زهرا سلام اللَّه علیها در مسجد مدینه، بعد از رحلت پیغمبر ایراد کرده است، خطبهای است که به گفتهی علامهی مجلسی، «بزرگان فصحا و بلغا و دانشمندان باید بنشینند کلمات و عبارات آن را معنا کنند!» اینقدر پرمغز است! از لحاظ زیبایی هنری، مثل زیباترین و بلندترین کلمات نهجالبلاغه است. فاطمهی زهرا سلاماللَّهعلیها میرود در مسجد مدینه، در مقابل مردم میایستد و ارتجالاً حرف میزند! شاید یک ساعت، با بهترین و زیباترین عبارات و زبدهترین و گزیدهترین معانی صحبت کرده است.
مقام معظم رهبری ۱۳۷۱/۰۹/۲۵
توفیق دهی ای کاش...
خیلی دیدهام و احتمالاً شما هم زیاد دیدهاید جادهای را که خوب زیرسازی نشده است و مدتی که از عبور ماشینها میگذرد، دیگر آن جادهای که باید باشد نیست؛ یا گود میافتد، یا رویهش خراب میشود و یا بعضاً ممکن است ترکهای درست و حسابی هم بردارد. داستان اعتقادات و دین ما آدمها هم داستان همین جاده هست و زیرسازیش. دین و اعتقاد اگر درست زیر سازی نشود و یا اینکه طی گذشت زمان، به نگهداری و بهسازی ِ زیرسازیش توجه نشود، وقتی زیر عبور چرخهای زندهگی شخصی و اجتماعی و مسائل و حواشیش قرار میگیرد، دیگر آن دین و اعتقاد دستنخورده و خوشگل روز اول نیست. مطمئناً یا گود میافتد، یا رویهش خراب میشود و یا بعضاً ممکن است ترکهای درست و حسابی هم بردارد.
جاده تا زیر بار رفتوآمد ماشینها نرود، عیبها و کمی و کاستیهایش مشخص نمیشود. البته ساختن جاده اصولی دارد و فروعی که توجه هر چه بیشتر به آنها، باعث ساختن جادهای مقاومتر، بهتر و مطلوبتر میشود. اما هر چه هم جاده خوب ساخته شده باشد، نیاز به توجه و بهسازی دورهای دارد.
آدم باید حواسش به دینش باشد. باید حواسش به بهسازی و نوسازیش باشد. نباید همینطور به امان خدا ولش کند و خیال کنید که زیر رفتوآمد چرخهای زندهگی آخ هم نمیگوید. حتی اگر خیلی محکم است باید حواسش باشد تا این استحکام را همیشه حفظ کند. اینها را که نوشتهام حالا خوب لمس میکنم. حالا که زندهگی با همسرم را به لطف خدا زیر یک سقف شروع کردهام و باید مرد یک زندهگی باشم، اینها را که نوشتهام خوب لمس میکنم. مراقبت! مراقبت! مراقبت!
به قلم: بیدی خشک که دوست داشت مجنون باشد…
یحیی
تو زنده ای ؛
دست بگذار روی سنگ قلب من
مرا اعجاز کن !
* يُبَشِّرُكَ بِيَحْيَى مُصَدِّقًا بِكَلِمَةٍ مِّنَ اللّهِ وَسَيِّدًا وَحَصُورًا (سوره آل عمران آیه ۳۹)
نوشته شده توسط: گوشه نشین
چگونه خانواده ها در برابر تهاجم به حجاب و عفاف بی سنگر شدند؟
تکثر فرهنگی قومیت ها فرصتی جهت مقابله با فرهنگ مهاجم
- مقدمه
مسئله حجاب و عفاف یکی از مهم ترین موضوعاتی است که مورد توجه اندیشمندان مختلف دینی و فعالان فرهنگی قرار گرفته است. ارتباط عمیق این دستور دینی با اجتماع، خانواده و روابط خانوادگی و تاثیری که بر وضعیت جوامع مسلمان و حتی غیرمسلمان و خانواده های آنها دارد، بر ضریب اهیمت آن افزوده و زمینه توجه بیشتر به آن را فراهم آورده است. مسئله این سطور اما نه بررسی جایگاه حجاب و عفاف و نقش آن در جامعه و خانواده، بلکه بررسی ظرفیتی فراموش شده در کشور خودمان است که در صورت دقت مسئولین و مردم می توانست به عنوان یک سنگر مهم برای حفظ و بسط حجاب و عفاف به کار آید.
- حجاب و عفاف، خانواده و زنان
نقش محوری خانواده در شکل گیری شخصیت فرد و جهان بینی او مسئله مورد اتفاقی است که کمترین شبهه ای در خصوص آن وجود ندارد. از این روی می توان یکی از عوامل بسط و یا تضعیف تفکر مبتنی بر پذیرش حجاب و عفاف را، جهت گیری خانواده ها و مواضع ایشان در قبال حجاب و عفاف دانست. جایگاه حساس و مهم زنان در خانواده، ضریب اهمیت و نفوذ ایشان در کوچکترین و در عین حال حساس ترین نهاد اجتماعی را چندبرابر کرده و لزوم توجه به دختران امروز و مادران فردا را به همگان گوشزد می کند. نکته مهمی که مورد توجه اکثر اندیشمندان نیز می باشد. از این منظر تربیت زنان و دختران تاثیری جدی در مواضع خانواده ها و در نتیجه تعمیق و یا تضعیف حجاب و عفاف در جامعه دارد.
- نسخه پیچی در خلا
زمینه سازی جهت تربیت زنان و دختران بر اساس فرهنگ اسلامی با توجه جدی به شخصیت و روحیات هر فرد و پیاده کرده اصول و راهکارهای جزئی و کلی تربیت اسلامی در بستر خرده فرهنگ های بومی هر منطقه، استان و کشور است که ممکن می شود. در حقیقت بدون شناخت دقیق روحیات، شاخصه های هویتی، فرهنگ و محیط زندگی هر فرد نمی توان با ارائه اصولی کلی و خام مسیر تربیتی فرد را محقق کرد. در این مسیر شناخت دقیق مناطق مختلف ایران، قومیت ها، فرهنگ ها و روحیات مردم ایران و بالاخص زنان ضروری است.
شناخت دقیق هر منطقه و روحیات ساکنین، نقاط قوت و ضعف مناطق مختلف را در اختیار عامل تربیتی نهاده و نقش آفرینی او در خلا را به یک ایفای نقش جدی در زمینی مشخص با ابعاد معین تبدیل می کند. به طور مثال همه ما می دانیم که رسیدن به سبک زندگی اسلامی خوب و ایده آل است اما راه تحقق سبک زندگی اسلامی تکرار اهمیت آن در بیلبورد و بیان بعضی کلیات نیست. مسیر تحقق الگوی زندگی اسلامی از کوچه شناخت نقاط ضعف و تقویت نقاط قوت جامعه می گذرد. در این مسیر هم شناخت ظرفیت های تمام اقوام ساکن در ایران ضروری و مهم است. ذیل این مثال می توان از عصبانیت سخن گفت. بدون شک عصبانی شدن و خشم یکی از ویژگی هایی است که در سبک زندگی اسلامی باید کنترل و تعدیل شود، همه ما نیز می دانیم عصبانیت و خشم ویژگی بدی است، حتی کسی که به عنوان یکی فرد همیشه عصبانی در میان ما شناخته می شود به بد بودن ویژگی خود آگاه است. اما راه حل این مشکل تنها گوشزد کردن بد بودن عصبانیت و یا خواندن چند حدیث و روایت نیست. راه حل در شناخت علل عصبانیت و از بین بردن آن عوامل خفته است. حال وقتی همین ویژگی به همراه چند ویژگی بد دیگر به عنوان شاخصه های بعضی اقوام ایرانی شناخته شده است چه باید کرد؟ آیا با تکرار برخی کلیات همه چیز درست می شود؟ پاسخ واضح است.
باید گفت شناخت ویژگی های اقوام مختلف ایرانی و زنانِ این قومیت ها برای ترویج و تعمیق مسئله حجاب و عفاف در میان ایشان ضروری و اهمیت آن انکارناپذیر است. نمی توان بدون شناخت ویژگی زن های لر، کرد، ترک و بلوچ و فارس به همه آنها با یک مدل گفت محجبه باشید و حجاب چیز خوبی است و یا حجاب حضرت زهرا چگونه بود. اولین گام برای انتقال پیام هایی از این دست شناخت نقاط قوت و ضعف زن ها، ویژگی های فرهنگی، قومیتی و محیطی آنهاست. سوال مهم این است که در مسیر تعمیق حجاب و عفاف چقدر به سمت شناخت ویژگی های اقوام مختلف ایرانی گام برداشته ایم؟ با این پیش زمینه اهمیت قائل شدن برای زیست بوم فرد و دارایی های فرهنگی هر منطقه در تربیت جایگاهی ویژه می یابد.
- تکثر فرهنگی قومیت ها فرصتی جهت مقابله با فرهنگ مهاجم
فارغ از بخش هایی محدود، فرهنگ دیرپای اقوام ایرانی و پیوند عمیق آن با تشیع و اسلام در آداب و رسوم و پوشش جذاب و در عین حال متنوع این اقوام قابل لمس است. شناخت همه این ظرفیت های مثبت فرصت عظیمی است که با استفاده از آنها می توان پیام های مختلفی را به مخاطب منتقل کرد.
کمی دقت به فرهنگ اقوام مختلف ایرانی کافی است تا نفوذ حجاب و عفاف را در زیرین ترین لایه های آنها یافت، نفوذی که قابل رویت ترین لایه آن در پوشش زنان و مردان قومیت هاست. به بیان دیگر پوشش محلی اقوام مختلف ایرانی از اهمیت حجاب در میان ایشان پرده برمی دارد. در کنار پوشش، نوع تعامل زن و مرد، آداب و رسوم مختلف ازدواج و معماری سنتی خانه ها همه حکایتی است از تعمیق رسوم عفیفانه و مبتنی بر حیا در میان اقوام ایران.
از سوی دیگر می توان به تنوع و تکثر فرهنگی میان اقوام ایرانی اشاره کرد. فرصتی قابل توجه که در مواجهه با یکسان سازی فرهنگی و در مسیر انتقال پیام های صحیح اسلامی می توان از آن استفاده کرد. در حقیقت مقابله با فعالیت فرهنگِ مهاجم که با تنوعی شدید زمینه جذب مخاطب را نیز فراهم می آورد، بدون استفاده از تنوع و جذابیت ممکن نمی شود. در این مسیر یا باید به شیوه های خود آن فرهنگ تمسک جست و با کمی تغییر به قول معروف آن را بومی کرد که نهایتا با شکست منجر می شود و یا با شیوه ای دیگر به میدان رفت. استفاده از ظرفیت فرهنگ های بومی کشور همان فرصت استثنایی است که تحق بخش شیوه دیگر مقابله با فرهنگ مهاجم است. تنها راه استفاده از این فرهنگ ها نیز شناخت ابعاد مختلف آنها و تقویت نقاط قوت و مقابله با برخی نقاط ضعف است.
- آداب و رسوم محلی، یک سنگر جدی برای حجاب، عفاف و شخصیت زنان
اگر تقابل جدی با حجاب و عفاف را یکی از مهم ترین تاکتیک های فرهنگ مهاجم بدانیم، دفاع و حتی تهاجم به دشمن در این مسیر یکی از مهم ترین مسیرهای مبارزه محسوب می شود. این است که ایجاد سنگرهایی محکم و چند لایه ضروری است. ایجاد سنگرهای محکم دفاعی در گرو تربیت انسان هایی است که نه تنها در برابر شبهات تردید به خرج نمی دهند بلکه از قوه تهاجمی بالایی نیز برخوردارند. زمینه سازی جهت کشف و شکوفایی پتانسیل های زنان اقوام مختلف، پرهیز از تحقیر آنها و دادن احساس هویت به ایشان و ارائه الگوهای بومی از مهمترین عواملی است که به رشد و بالندگی زنان اقوام مختلف کمک می کند. بدیهی است رشد متعادل هر فرد زمینه پذیرش پیام های مثبت و فطری را در او ایجاد می کند. پذیرفتن حجاب و عفاف به عنوان مسیری مهم در زندگی نیز در گرو رشد صحیح و تربیت متناسب زنان و دختران است.
با تکیه بر سطور پیش می توان گفت استفاده از ظرفیت های فرهنگ بومی و تلاش برای شناخت روحیات زنان اقوام مختلف مهم ترین مسیر جهت تربیت نسلی است که می توانند با تمام وجود پذیرای اصل حجاب و عفاف باشند. در حقیقت وقتی زن در جغرافیای منطقه ای خود و با توجه به شرایط فرهنگی زیست بوم و قوم خویش رشد کند تحقق آن پیش شرط ها ممکن شده و زمینه پذیرش پیام در فرد به وجود می آید. اما تغییر ناگهانی فرهنگ، تحقیر هویت فرد و دستکاری ویژگی هایی که به عنوان شاخصه های هویتی و فرهنگی در یک جامعه بروز و ظهور داشته اند، به بی هویتی فرد منجر شده و پذیرش پیام های خطرناک و ضد فرهنگ را توسط او ممکن می کند. سوال این است که آیا در سال های گذشته به فرهنگ و شاخصه های هویتی اقوام مختلف بها داده و در جهت پرورش آنها ذیل تفکر تربیتی اسلام مشغول شده ایم و یا در حرکتی ویرانگر به تقابل با آنها و تضعیف این فرهنگ ها و شاخصه ها پرداخته ایم؟
- نقش رسانه ها بالاخص رسانه ملی در دستکاری ویژگی های زنان بومی
پاسخ سوال پیش نیاز چندانی به تفکر ندارد. باید گفت طی سال های گذشته جامعه با محوریت رسانه ها نه تنها به اقوام مختلف، فرهنگ آنها و شاخصه های قومی و هویتی آنها بهایی نداده است بلکه به تقابل جدی با آنها پرداخته است. این تقابل با تحمیل فرهنگ پایتخت به عنوان فرهنگ جامع و کامل زندگی، نادیده انگاشتن اقوام و در بدترین شکل ممکن با تحقیر آنها صورت گرفته است.
رسانه ملی با تولید آثاری که تنها و تنها تهران و تهرانی را می دیده اند، به ارائه چهره ای خاص از زن و خانواده دست زده است تا از سرآگاهی و یا ناآگاهی زمینه «دستکاری» فرهنگ اقوام و شاخصه های هویتی زنان اقوام مختلف را فراهم آورد. در این مسیر چهره ارائه شده از زن و خانواده به تسهیل مسیر یکسان سازی فرهنگی در ایرانی منجر شد که تکثر و تنوع اقوام و آداب و رسوم آنها یکی از بزرگترین فرصت ها جهت مقابله با فرهنگ مهاجم جهانی را به او می داده است.
از سوی دیگر باید به الگوهایی که به عنوان شاخص های زن مسلمان به جامعه معرفی می شوند نیز اشاره کرد. تاکید بر بی توجهی رسانه ملی به ارائه الگوی زن مسلمان ضروری است، اما نکته اینجاست که همان معدود زن هایی که به عنوان الگو معرفی می شوند کمترین نسبتی با زنان قومیت ها نداشته و در فاصله ای جدی با آنها به سر می برند. این زن ها عمدتا فرهنگ و چهره ای پایتخت نشین دارند و به جای هم آوایی با زنان قومیت ها در مسیری غلط آنها را به سمت نوع پوشش، زندگی و نگاه خود جلب و جذب می کند. می توان گفت بازتولید الگوهای زنان مسلمان در زیست بوم فرهنگی هر منطقه ضرورتی است که نباید از چشم رسانه ملی پنهان بماند.
- دستکاری ویژگی های بومی زنان محملی برای نفوذ بی حجابی
وقتی فرهنگ اقوام و شاخصه های هویتی زنان اقوام مختلف با پیام های رسانه های مختلف با محوریت رسانه ملی دستکاری شد، پذیرش پیام های ضد فرهنگ از سوی این زنان چندان عجیب نیست. چه اینکه ما با زنی مواجه ایم که دیگر از هویتی محکم مانند گذشته برخوردار نیست. بی هویتی زنان و احساس حقارت منتقل شده به ایشان یکی از مهم ترین زمینه ها جهت پذیرش هر پیامی را فراهم می آورد.
از بین رفتن شاخصه های عفاف محورِ خانواده ها در تعامل، نوع پوشش، معماری خانه و مواردی از این دست زیر سایه همین دستکاری فرهنگی است که ممکن می شود.
- در نهایت
در نهایت باید بگوئیم آداب و رسوم محلی اقوام مختلف ذیل فرهنگ رنگین جامعه ایران فرصتی جدی جهت بسط و تقویت اندیشه های دینی از جمله حجاب و عفاف است. از همین منظر توجه به شاخصه های هویتی اقوام مختلف در کنار فرهنگ ایشان ضرورتی است انکارناپذیر. حال آنکه یکسان سازی فرهنگی و دستکاری شاخصه های هویتی اقوام آنها را در مسیری نابه سامان از فرهنگ و هویت حرکت داده و به آسیب های جدی جامعه نیز منجر می شود.
تاکید بر اهمیت توجه به فرهنگ مناطق مختلف و شاخصه های هویتی این اقوام و تلاش جهت تقویت آنها به عنوان بستری مهم جهت تعمیق اندیشه اسلام و انقلاب اسلامی تنها نکته ای است که این سطور در پی گوشزد کردن آن بوده است.
انتشار در ماهنامه حلقه وصل
سحر همیشه دانشور
سخت ترین رشته دنیا
به نام خدا
اوایل امسال بود که به آقای همسر میگفتم میگفتم میخوام دوباره کنکور کارشناسی بدم. ریاضی… تجربی… میخوام برق بخونم، یا جراح بشم …. نمیدونم. میخوام از نو شروع کنم. یه رشته ای که بتونم توش کاری کنم. من تو این رشته هیچ کار نمیتونم بکنم… شاید هم باید حوزه رو جدی تر بگیرم. جامعه الزهرا(س) رو بی خیال بشم و یه حوزه حضوری رو شروع کنم.
آدم از صفر شروع کردن هستم. اینکه بخواهم یکسال درس بخوانم و بعد با فسقل های اندازه دخترخاله بنشینم سر کلاس ذره ای ترس ندارد برایم. فکر اینکه همه انگیزه و استعدادی که شش سال است خاک خورده، دوباره زنده می شود، درسی که نفهمم، هم کلاسی هایی که از من قوی تر باشند، امتحان هایی که به خاطرشان شب بیداری بکشم… تمرین حل کنم…. شیرین است برایم. خیلی شیرین تر از آنکه به زحمت هایش فکر کنم.
وقتی دقیقا شش سال است که فقط خوابیده ام.
اما چیزی که همه این امید و آرزوها و همه این برنامه ریزی ها را معطل می کند، واقعیتی است که خودم میدانم. اینکه اگر میخواهی برای جامعه ات کاری بکنی، نیاز الان در علوم انسانی است. توی همین رشته… رشته های مشابه… همین جا که هیچ آدم مذهبی قوی ای واردش نمی شود، کاری نمی کند… همین جا که فرهنگ مردم را می سازد، با روحشان سر و کار دارد.
اما خدا می داند که در این فضای تاریک و مبهم پیش رو، توی رشته ای که هیچ چیزش معلوم نیست، کار کردن روی موضوعاتی که هیچ پشتوانه ای درباره اش نداری، بدون یک راهنمای قوی، راه رفتن توی تاریکی بدون چراغ و عصاست. و این خیلی سخت است. خیلی خیلی سخت. آنقدر که می ترسی آخرش خراب کنی.
بعد می نشینی سر جایت، به خوابت ادامه می دهی و فکر میکنی بگذار موضوع رساله من هم یکی از شاعران بی نام و نشان قرون گذشته باشد… یا تصحیح یک کتاب گمنام… یا کار کردن روی موضوعات هزار بار کار شده…
و دوباره فکر تغییر رشته توی ذهنت جان می گیرد. یک جایی که وقتی بخواهی کار کنی، وقتی بخواهی خدمت کنی، دقیقا معلوم باشد که باید چه کار کنی.
به قلم: صاد
لب خند !
صبور باش !
عاقبت؛
مثل شبنم ، روی گلهای باران خورده
می نشینی ؛
بر لب هایم …
* سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْرًا (سوره طلاق آیه ۷)
نوشته شده توسط: گوشه نشین
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است*
شنیده ام که می گویند علاج ” واقعه ” را پیش از وقوع می کنند،اما ندیده بودم !
البت همین اول بگذار بگویم که همه ی “واقعه” خوانی ها پر از منت بود ! حالا هم که حسابی نمک گیرش شدم باز هم واقعه ی بامنت میخوانم ! خواستم بدانی که ذاتم اینطور است هرچند که تو مهربان باشی بدون نیاز به واقعه .
توی ایستگاه بی آرتی ایستاده بودم و عجله هم که بعله ! خبری از اتوبوس نبود و رفتم که منت دیگری بر پیشانی ات بچسبانم . هنوز به ” و کنتم ازواجا ثلاثه ” نرسیده بودم که اتوبوس آمد . باقی سوره را نخواندم به جایش به قاعده هفتاد سال عبادت کردم !
که چه شد بعد این همه معطلی یک هو به سرم زد واقعه منت کِش ت کنم !؟ که چطور تا علاج “واقعه” شد اتوبوس آمد !؟
جماعت سوار و پیاده می شدند و من خیره به پنجره بی آنکه چیزی از منظره ببینم به تو فکر میکردم. به ” و کنتم ازواجا ثلاثه ” !
هی مثل backspace باقی سوره را که در ذهنم رژه می رفت پاک میکردم . اما انگار “واقعه” قصد جاری شدن داشت . انگار میخواستی که منت کِش بشوی !
ثمره ی آن هفتاد سال عبادتم این شد که قبل از علاج ” واقعه ” در هر آنچه صعب است تو خود قدم برداشته ای! حالیا نمیدانم چرا ما بندگان را علم غیب نیاموختی که به حسب این خرده گرفتاری های دنیایی ” اذا وقعت الواقعه ” را تا ” فسبح باسم ربک العظیم ” به پیوست ِ بار منت؛ حواله تان نکنیم !؟
یحتمل حکمتش گرفتن نخ است و پیمودن مسیر تا رسیدن به حضرتتان . اما عارضم خدمتتان هر چند که کل بیانات عظیم الشان شما نور باشد و راه گشا ولیکن ما به “واقعه ” اش بیش از سایرین ارادت پیدا کردیم . علیهذا استدعا داریم تا آخر سوره را که میخوانیم گوشتان به ما باشد هرچند نگاهتان به خلق الله است .
المنت لله که در میکده باز است / زان رو که مرا بر در او روی نیاز است
* مصرع تیتر و بیت پایانی از حضرت حافظ علیه الرحمه
به قلم: طهورا
میلاد اسوه استقامت و صبر بر عاشقان حضرتش مبارک
ماست و لبو
امام صادق علیه السلام و تربیت شاگردان در جهت احیا و پویایی تشیع
چکیده
یکی از بزرگترین درخشش های علمی فرهنگی تاریخ تشیّع عصر امامت امام صادق ع می باشد که ثمرات زیادی برای جهان اسلام و مکتب تشیّع داشته. آشنایی و شناخت عصر امام ششم و بررسی ابعاد مختلف آَن بالاخص تربیت شاگردان متخصص و متعهد ، برای دستیابی به یک شیوه و الگوی صحیح در جهت تربیت دانشمندان و علمای دینی در عصر حاضر از اهمیّت زیادی برخوردار است. در نتیجه این پژوهش حاضر به بررسی تاریخچه و ادوار تشیّع، اوضاع فرهنگی سیاسی شیعیان پس از رحلت نبی اکرم تا پایان عصر امام صادق ع ، خلفای عصر امام و مکاتب و جریانات فکری که بر اثر فتوحات گسترده جهان اسلام و تبادل اندیشه بین مسلمانان و ملل و اقوام و مذاهب دیگر ، ایجاد شدند، می پردازد. امام صادق ع ضمن اقدامات و تلاش هایی برای مقابله با عقاید انحرافی و ضالّه، به تربیت شاگردانی واقعی و اصیل در جهت احیاگری و ثبات مکتب تشیّع مبادرت ورزید.
کلید واژه:
تشیّع، امام صادق ع، زراره بن اعین، محمد بن مسلم، هشام بن حکم، مفضل بن عمر.
مریم صداقتی
سه شنبه های انتظار...
یکبار دیگر هفته به سه شنبه رسید…
سه شنبه ای که عطر وجود یار آشنا را می دهد
عشق نمای دل بیقرار به سمت جمکران تنظیم است
و چه حکایتی است حکایت دل بی تاب
گاهی فکر میکنم دل کداممان بیشتر بی قرار و بی تاب است، دل من یا دل شما….
ولی هر بار این سوال فقط یک جواب دارد…… “یقینا دل شما”
سه شنبه های انتظار یکی پس از دیگری سپری می شوند و نگرانم که شما را در غبار روزمرگی زندگی خویش گم کنم…
با پای دل این سه شنبه را راهی جمکران میشوم تا قطره ای از دریای عاشقان شما باشم.
نگارا ما را نیز بپذیر.
آمین
سردار عاشورایی
ما هر کاری انجام میدهیم باید برای رضای خدا باشد ؛ قدم بر میداریم برای رضای خدا، شعار میدهیم برای رضای خدا، می جنگیم برای رضای خدا ، میکشیم برای رضای خدا ، کشته میشویم برای رضای خدا ، همه و همه برای رضای خداست؛ که در اینصورت چه بکشیم چه کشته شویم پیروزیم و شکست معنایی ندارد
حاج محمد ابراهیم همت سردار سپاه 27 محمد رسول الله
تکیه بر کعبه بزن
جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم
مانده ام بی تو چرا باغچه ام گل دارد
شاید این باغچه ده قرن به استقبالت
فرش گسترده و در دست گلایل دارد
تا به کی یکسره یک ریز نباشی شب و روز
ماه مخفی شدنش هم تعادل دارد
کودکی فال فروش است و به عشقت هر روز
می خرم از پسرک هر چه تفال دارد
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد
هیچ سنگی نشود سنگ صبورت تنها
تکیه بر کعبه بزن کعبه تحمل دارد.
عبدالله بن حسن
عصر عاشورا بود. قصه داشت تمام می شد. دیگر صدای رجزهای امام از میدان نمی آمد. اهل حرم داشتند جان می دادند از غصه. دیگر سربازی نمانده بود. مدافعی وجود نداشت. همه رفته بودند و حالا این زن ها و بچه ها هر یک آمی کردند کاش کسی به آن ها اجازه مبارزه داده بود. که ساعتی بیشتر، نفس های حسین(ع) دنیایشان را گرم کند. سربازی نمانده بود… اما مانده بود. یکی که دیشب، گوشه خیمه امام کز کرده بود و دلش شکسته بود وقتی کسی اسم او را بین شهدا نیاورد. دلیر کوچک مجتبی(ع) بود.
هرطور شده از زیر چشمان زنان حرم فرار کرد و خودش را به بیرون خیمه ها رساند. پس عمو کجا بود؟ چرا هنوز برنگشته بود؟ چرا دیگر صدای الله اکبرش از میدان نمی آمد ؟
با چشم های خیس لابه لای خارهای بیابان می دوید و دنبال عمو میگشت. دورترها معرکه عظیمی بود. گرد و خاک زیادی به هوا بلند شده بود. همه جا تیره و تار بود و از صدای شیهه اسبان و هیاهوی مردان غوغایی به پا شده بود. دوید سمت معرکه. دلش می گفت باید سراغ عمو را آنجا بگیرد. لابه لای گرد و خاک ها. وسط نیزه ها و شمشیرها.
دیگر جز آن گودال چیز دیگری نمی دید. جز عمو به چیز دیگری فکر نمی کرد. فریادهای عمه را که از پشت سر می دوید تا خودش را به او برساند اصلا نمی شنید. عمو فریاد می زد نیا! عمه ضجه میزد نرو! و عبدالله تندتر می دوید… آخر تا به حال عمو را افتاده ندیده بود…زخمی ندیده بود…
*
پیامبر(ص) نشسته بود کنار فاطمه اش. میوه های دلش هم داشتند کشتی می گرفتند. فضای خانه پر از بوی عطر و صلوات فرشتگان بود. یکبار حسن حسین را به زیر می آورد و بار دیگر حسین حسن را به زمین می زد. چشمان مادر پر از محبت و شوق بود. چشمان پیامبر(ص) پر از عشق و تحسین بود و مدام یاحسن می گفت. فاطمه (س) گفت: رسول الله! حسینم را تشویق نمی کنی؟ پدر لبخند زد: جبرئیل دارد حسینت را تشویق می کند! حسن، حسین را به زیر آورده بود. نشسته بود روی سینه برادر. صدای یاحسن پیامبر قاطی شده بود با یا حسین جبرئیل و بوی بهشت فضا را پر کرده بود . چشمان حسین خیره مانده بود در چشمان مهربان برادر …
*
چشمان حسین تار میدید. اینکه خودش را انداخته بود روی سینه اش، عبدالله بود یا حسن؟ برادر بود یا پسر برادر؟ اگر عبدالله بود چرا چشم های مهربان حسن را داشت و اگر حسن بود اینجا چه می کرد؟ اصلا اینجا کجا بود؟ حصیر نخ نمای خانه فاطمه بود یا گودی قتلگاه؟ داشتند با هم کشتی می گرفتند یا کودکی که اینطور بی جان روی سینه اش خوابیده بود، سپرش شده بود ؟!…
آن میان فقط زینب بود که می شنید گودی قتلگاه پر از ذکر یا حسن و یا حسین پیامبر و جبرئیل شده . این بار کدام یک یاحسین می گفت و کدام یا حسن؟ …
صاد
به کربلا نرسیده ای چون من ...
مرا مجبور به مقدمه گویی و مقدمه نویسی و مقدمه خوانی و هر آنچه مقدمه ای می طلبد مکن ! من خیلی وقت است هر چه می کشم از همین “من” است . اما چه می شود کرد ؟ نمی شود جایگزینی برای این کلمه ی دو حرفی سرشار از تهی یافت که دلیل بر وجود کسی باشد که خیلی خیلی شبیه درونیات یک نفر که باز هم می شود “من” باشد .
با من مثل خدا ” تا ” نکن که هر واجبی را برایش مقدمه ی واجبی بگذاری . آن که خدا گفت شرط فرض است و آنچه تو از باب مقدمات می طلبی شرط دل دادگی است . آدم دل داده شاید ” من” گفتنش پا برجا باشد اما دلش می لرزد به هر نگاهی که یار بر قد و قامتش بیندازد اما حساب و کتاب ” من ” با مقدمه های واجب ِ واجب الوجود توفیر دارد! او مقدمه ای را از باب وجوب موخره اش واجب کرده ولی راه را باز گذاشته که میخواهی عبادت احرار را داشته باشی یا تجار ! به حال او فرقی نمی کند نخ ِ کدام مقدمه را بگیری و به کدام واجب برسی . واجب الوجود فقط نخ ِ مقدمه می دهد که پای ” من ” را به وادی عبادت بکشاند. این هم از کریمانه بودنش است . اما تو وقتی نخ ِ مقدمه می دهی من هی یاد ” من “می افتم و یاد سر به سر گذاشتن…
بگذر از این بحث مقدمات … من مات من العشق فقد مات شهیدا !
بقلم طهورا ابیان
نسیم عشق می وزد از کربلای تو...
( نسیم عشق می وزد از کربلای تو…)
این روزها زائران امام حسین(ع) فارغ از سن و سال بار سفر بسته اند تا خود را برای اربعین به سرزمین عشق برسانند. پیاده روی از نجف تا کربلا معنوی ترین مسیری است که زائران هر سال بیش از پیش عاشقانه و مشتاقانه با پای پیاده دل را به جاده می سپارند. زائران به امید نگاهی از امام عشق این راه را با احترام، قدم به قدم و عمود تا عمود طی میکنند.
مشتاقان حرم سید الشهدا که از این راهپیمایی محروم شده اند و توفیق زیارت نصیبشان نشده، از راه دور سلام میکنند و از سویدای دل التماس دعا میگویند به راهیان سفر عشق.
محبت امام حسین(ع) محبتی عمیق در دل هاست که منحصر به زمان نیست. حلاوت نسبت به امام حسین در قلوب همه مسلمانان در جای جای این کره خاکی روز به روز بیشتر می شود. عاشورایی باقی ماندن دل ها و روشنگری و بصیرت هایی که در راه امام حسین ایجاد میشود مقدمات و زمینه ظهور را فراهم میکند. انشاءالله
الف . صفایی
دردی از جماعتی بیدرد
حرف از کربلا رفتن شده بود. تعریف از اربعین بود و این همه عشق مجسم. که انگار حرم امام حسین علیه السلام لانه است و این همه زائر، گنجشکان دلْ کوچک که به شوق، پر میگشایند به سوی کاشانهی خویش… حرف از نشانهی ایمان بود و اربعین و زیارت شش گوشه…
بگذریم… مقدمهام بهانهی شروع این نوشتار بود و هوایی کردن دل شما…
اما آنچه که برایتان میگویم دردیست که همهی ما جماعت منتظر مبتلاییم. گاه میدانیم و گاه نه. گاهِ شدت، از آن مینالیم و وقتِ غفلت با آن میخوابیم و عجب خوش خوابِ غفلتی ست!
های جماعت همدرد! اصحاب امام حسین یک روزه تبدیل به یاران باوفا و بی بدیل نشدند. روز عاشورا سرانجام یک عمر عمل آنها بود. اینان عمری زنبورِ سربازِ کندویی بودند که ملکهاش حسین علیه السلام بود. همین است که شب عاشورا زمزمهی قرآن و عبادتشان به گوش همه زنبور وار میرسید و مرگ پیش چشمانشان أحلی من عسل گردیده بود…
دل آنها در مقابل دل آبی مولایشان بیرنگ بود. نه تنها آن روز که به تعداد تک تک تپشهای دل امام. فقط هر چه او میخواست. فقط هر چه او میگفت. لبخند او تنها علامت عمل و تسکین دهندهی ألَم هایشان بود… آنها را زندگی سیر نکرد که تمام عمر محو سِیْرِ اطاعت خالصانهی علمدار امام بودند.
شکمهایشان حریص دنیا نبود و چشمهایشان طمعِ هم چشمی با کسی را نداشت جز سبقت در مسیر اطاعت از امام…
این بود که وقتی مولا صدایشان زد سر سفره بودند یا سرگرم خضاب یا در بستر خواب، با جانهایشان به سوی امام دویدند… آن گونه که جسمهایشان دیرتر از خودشان رسید… چون حبیب که از روز دوم انگار روحش در کنار امام بود. خیمهاش برافراشته بود. پرچمش انتخاب شده بود و امام در انتظارش میان خیمهها به اضطراب و شوق قدم میزد…
آری! آنها یک عمر در پی امام دویدند و رسیدنشان روز عاشورا بود. آنجا روز تقسیم مزد و اعطای جان به جانان بود…
های جماعتِ همدرد… دردتان بالا گرفت؟ نگویم که منتظر نیستیم که صدای واویلایمان گوش فلک را کر خواهد کرد. اما درگوشی میگویم. ما دنبال او نیستیم. ما در پی او ندویدهایم که قرار باشد جایی به او برسیم. تا روزی انگشت انتخاب او روی ما قرار بگیرد. ما هنوز به معنای واقعی “جانب دارِ” او نشدهایم چه رسد به “جان بازی” در راهش!
هنوز گرسنهی شکمیم و حریص مال دنیا. ما را هنوز شنیدن صدای سکهها مست میکند و زبان هایمان به هر ذکری مشغول است جز نام او…
ما هنوز خیلی راه داریم. چطور سرانجامهی ظهور را طالبیم؟ بیایید در این ایام فکری به حال دردمان بکنیم…
و در دعایمان دیگر دردمندان را هم فراموش ننماییم…
بوم نوشت دل
روایت نکنیم، روایت می شویم
چرا صداوسیما فعالیت های فرهنگی و هنری دهه 60 را نادیده می گیرد؟!
مقدمه
«به نظر من تلویزیون، صدا و سیما و بخصوص بخش هنر نمایشی - بخش سریال و فیلم - امروز برای ما از همیشه مهمتر است. من به هیچ وجه یک نگاه مسامحی و گذرا و باری به هر جهتی نسبت به تلویزیون ندارم.»1
یکی از وجوه مهم در پاسخ به چرایی اهمیت تلویزیون در جامعه، گستره نفوذ و حضور این مدیوم رسانه ای در جامعه است. ارتباط گسترده این رسانه با اکثریت مردم و حضور مستمر و پیوسته در میان لایه های مختلف اجتماعی، از تلویزیون رسانه ای با برد وسیع و تاثیرگذار ساخته است. شاهد مثال هم موج آفرینی های گسترده برنامه هایی است که با به یدک کشیدن صفت موفق، در مقاطع مختلف مورد توجه تعداد زیادی از مخاطبین قرار می گیرند.
در کنار وسعت نفوذ تلویزیون که علی رغم جوان بودن نسبت به دیگر رسانه ها مثل روزنامه ها و مجلات، سینما و رادیو به علل مختلف توانست گوی سبقت توجه مخاطب را از آنها برباید، نفوذ و جایگاه خاص رادیو در جامعه نیز قابل تامل است. در حقیقت نفوذ تلویزیون نتوانست موجبات به محاق رفتن رادیو را فراهم کند و این رسانه با تکیه بر ویژگی های خاص خود همچنان در میان مخاطبین صاحب جایگاهی قابل تامل است. پیوند و ترکیب این دو رسانه بر ضریب اهمیت صداوسیما در جامعه ما و همچنین دیگر جوامع می افزاید.
تولید محصولات فرهنگی و رسانه ای و تزریق این محصولات به جامعه که با وسعت نفوذ صداوسیما ممکن می شود، قادر است به تثبیت و ترویج و یا تضعیف فرهنگ یک جامعه کمک کند.
ارائه برخی مدل های زندگی که ترکیبی از نوع رفتار، پوشش، گویش، چینش و معماری خانه، نوع و میزان مصرف، مدل روابط فردی، اجتماعی و خانوادگی است، در سریال ها و برنامه های مختلف تلویزیونی و رادیویی می تواند در جهت گیری فرهنگی هر جامعه موثر واقع شده و نه تنها یک نسل بلکه چند نسل از یک جامعه را با مسائل مطرح شده درگیر کند. در این مسیر رسانه ها قادرند با تعیین برخی اولویت های فرهنگی، سیاسی و اجتماعی و برجسته کردن آنها، به جهت دهی ذهنیت جامعه در خصوص اولویت های مقطعی، کوتاه مدت و یا بلندمدت نیز کمک کنند.
نقش پررنگ صداوسیما در انتقال مواریث فرهنگی هر جامعه بر کسی پوشیده نیست، چه اینکه رسانه های مختلف اهداف خود را در حوزه هایی همچون آموزش، فرهنگ و سرگرمی تعریف کرده و با توجه به رسالتشان در مسیر برآوردن اهداف مطرح شده حرکت می کنند. تاکید بر تاریخ فرهنگی و تمدن هر جامعه و تلاش برای انتقال آن به نسل های آینده یکی از مصادیق تثبیت فرهنگی جوامع مختلف و ایجاد سد محکم در مقابله با فرهنگ های بیگانه و مهاجم است. وظیفه ای که با نقش آفرینی مثبت رسانه ها عملیاتی می شود.
فرهنگ و هنر اصیل انقلاب در قاب تاریخ
حقیقت این است که انقلاب اسلامی با تاکید بر وجوه فرهنگی و انسانی در جغرافیای زمانی و مکانی خاصی به وقوع پیوست که برد تاثیرات این انقلاب هنوز هم قابل لمس است. ایران اسلامی نه تنها رنگ و بوی انقلاب را پذیرفت بلکه برای به دست آوردن آن حاضر به پرداخت هزینه های بسیاری شد. با تورق صفحات تاریخی انقلاب و دقت به روزهای پس از آن، جلوه فرهنگی دهه اول انقلاب یعنی دهه 60 توجه هرکسی را به خود جلب می کند.
شکوفایی هنر اصیل انقلاب اسلامی که نسبت عمیقی با اسلام، انقلاب و مردم داشت در سایه کشف و جهت دهی استعدادهای فعالی که همچون آهن جذب آهن ربای انقلاب می شدند، به جریان سازی های عمیق هنری و فرهنگی در میان مردم انقلابی منجر می شد. تاریخ گواهی می دهد که هنرهایی همچون موسیقی و سرود، تئاتر، گرافیک و طراحی که این روزها به عنوان هنر نخبگانی و بریده از توده مردم شناخته می شوند، در عمومی ترین و محوری ترین مکان های تردد قاطبه مردم و مومنین عرضه می شدند، مکان هایی همچون مساجد، مدارس و دیوارهای خیابان ها.
شاید بتوان ویژگی های هنر غالب دهه 60 را در این موضوعات دسته بندی کرد:
- پرداختن به مضامین اسلامی و انقلابی
قالب های هنری دهه 60 با محور قرار دادن آرمان های انقلاب مسائلی همچون مبارزه با استکبار، جنگ فقر و غنا، شهادت طلبی و حق محوری، توجه به پابرهنگان و ستم دیدگان و مضامین اخلاقی و دینی را در جامعه پررنگ می کردند، موضوعاتی که دغدغه های اصلی جامعه و مردم محسوب می شدند. در حقیقت هنرمندی که از میان مردم برخاسته بود وظیفه هنری خود را پرداختن به خواسته ها و آرمان های جامعه خویش می دانست، نه طرح مسائلی انتزاعی که کمترین ارتباطی با جامعه ندارند.
- لحن قابل درک و زبان روان
زبان روان و لحن قابل درک این آثار موجبات ارتباط مخاطب ملی را با آنها فراهم می آورد. می توان گفت فرم و محتوا در کنار یکدیگر در جهت جلب مخاطب و انتقال پیام اثر، برای تولید کنندگان از اهمیت برخوردار بود، مسئله ای که این روزها از اهمیت کمتری برخوردار است. می توان گفت هنرمندان امروزی با تاکید بر فرم و بی توجهی به مخاطب به هرچه محدودتر کردن مخاطبان اثر هنری جهت می دهند.
- همدلی و همراهی ویژه مخاطب ملی
انتخاب لحن قابل فهم و مضامین انقلابی برای آثار تولیدی در دهه 60 موجبات همراهی و همدلی ویژه مخاطب در سطوح مختلف سنی، اجتماعی و فرهنگی را فراهم می آورد. ارتباط قوی مخاطب، اثر هنری و هنرمند، موجب تداوم تولید آثار هنری با مخاطب بالاو عمیق تر شدن نگاه فرهنگی جامعه می شد.
- تعدد گروهای فعال و گستردگی آنها
شکل گیری گروه های سرود و تئاتر در مداس و مساجد و فراگیری این فعالیت ها در سطوح مختلف جامعه، به ترویج و تعمیق فرهنگ انقلاب در میان لایه های اجتماعی کمک می کرد. این گستردگی به پررنگ کردن امواج هنری در میان توده مردم انقلابی و اعتلای جایگاه فرهنگی جامعه جهت می داد.
- تمرکز زدایی فرهنگی و کشف و جهت دهی استعدادها
فعالیت گسترده گروه های هنری و تقویت آنها از تمرکز فعالیت ها در یک شهر و منطقه جلوگیری کرده و با حفظ تفاوت های همه استان های کشور، آنها را در شکل گیری ابعاد هنر انقلابی دخیل می کرد. این نوع فعالیت به کشف و جهت دهی استعدادهای افراد مختلف جامعه نیز کمک کرده و از تسلط اقلیتی خاص بر هنر جامعه پیشگیری می کرد. حال آنکه دقتی کوتاه به شرایط امروز، ما را به تمرکز فعالیت های فرهنگی و هنری کشور در پایتخت رهنمون می شود. رشد یکسویه این شهر در عرصه های فرهنگی و هنری و همچنین بی توجهی به آزاد کردن ظرفیت های دیگر استان ها در عرصه هنر جامعه و انقلاب، تفاوتی شگرف با دوران طلایی هنر انقلاب اسلامی دارد.
علامت سوال در کنار صداوسیما
«ما بخواهيم يک جمهوري اسلامي در ايران محقق بشود، همين که ما بگوئيم جمهوري اسلامي، راي بدهيم به جمهوري اسلامي، کار تمام نيست، بايد دستگاههاي اطلاعاتيش، روزنامههايش، راديو، تلويزيون، ادارات، تمام مراکز دولتي و تمام مراکز ملي، بازار، در صحرا، در داخل، در کارخانهها، بايد طوري بشود که هرکسي وارد اينجا شد، خودش احساس کند که وارد شده است در يک دستگاهي که از اسلام آنجا خبر هست، اثر هست از اسلام، بايد قدم اسلام در همه اين دستگاهها باشد.»2
صراحت بیان امام خمینی در خصوص شروط لازم و کافی برای تحقق جمهوری اسلامی به معنای کامل کلمه در جامعه، به دستگاه های مختلف همچون صداوسیما و لایه های مختلف اجتماعی بازمی گردد. ایشان شرط لازم را رای به جمهوری اسلامی دانسته ولی آن را شرط کافی نمی دانند. از منظر امام دمیدن روح فرهنگ انقلاب اسلامی در تمامی سطوح جامعه به نحوی که احساس اسلامی بودن را به فرد منتقل کند شرط کافی تحقق جمهوری اسلامی است. بی شک رسانه ها و بالاخص صداوسیما در این مهم نقشی به سزا خواهند داشت. این است که صداوسیما با پذیرش فرهنگ ناب اسلامی و تلاش در جهت تهیه و تولید آثار فرهنگی با محتوای انقلاب اسلامی می تواند در مسیر آرمان امام خمینی گام بردارد.
اما نکته اساسی نحوه ایفای نقش رسانه ملی در تعمیق و ترویج فرهنگ انقلابی و اسلامی است که ذیل آن سوال مهم «آیا رسانه ملی در تولید برنامه هایی با محتوای فرهنگ انقلابی و انقلاب اسلامی موفق بوده است؟» پاسخ این سوال در گرو بررسی عملکرد صداوسیما در رابطه با تمامی شقوق و ابعادی است که شاخه های فرهنگ انقلاب محسوب می شوند.
یکی از شاخه های مهم فرهنگ انقلاب اسلامی که می تواند به جریان سازی فرهنگی در جامعه منجر شود، ضبط و نشر این فعالیت ها و یا به بیانی ثبت تاریخچه فعالیت های فرهنگی و هنری انقلابی است. در کنار ظرفیت های مکتوب برای ثبت این فعالیت ها نمی توان از وسعت و امکانات ویژه صداوسیما برای ضبط و نشر آنها در جامعه چشم پوشید. از این منظر سوال مهم دیگری ذیل سوال بند قبل بدین صوت رخ می نماید: «صداوسیما تا چه میزان در ضبط و ثبت و انتشار تاریخچه فعالیت های فرهنگی انقلابی موفق بوده است؟»
تلویزیون در برزخ نوستالژی
برنامه نقره، برنامه یادگاری، سریال های شبکه های آی فیلم و نمایش و برخی آیتم های برنامه رادیو هفت مسیری را پیش پای رسانه ملی گشودند با محوریت مرور خاطرات گذشته و یا به تعبیری «خاطره بازی». مخاطب با این برنامه ها همذات پنداری کرده و با تماشای آنها به گذشته خود «می نگرد.»
همه ما از مرور خاطرات گذشته و یادآوری لحظات شیرین و حتی سخت و تلخی که از سر گذرانده ایم سرشار از لذت می شویم. استفاده از این خصیصه انسانی در راستای تعقل، عبرت گرفتن و به کار بستن تجربیات گذشته در مسیر آینده را می توان حکمی عقلی دانست که هم از سوی خداوند در قرآن مورد تاکید واقع شده است و هم از سوی معصومین. از این منظر، گذشته هیچوقت تمام شدنی نبوده و به سان منبعی پربرکت برای تحقق اهداف بلند آینده قابل استفاده است، پس رجوع به آن و مرور لحظه لحظه اش همچون رودی پرآب، حاوی برکت و خیر فراوان است. اما همین رود پرآب و پربرکت از قابلیت غرق کردن فرد نیز برخوردار است.
رجوع به گذشته اگر در جهت تعقل، عبرت اندوزی و مرور تجربیات نباشد با خروشی تلخ می تواند فرد را در خود غرق کند، اگر این یادآوری در سطح جامعه صورت بگیرد می تواند در جهت دهی منفی ذهن جامعه موثر باشد.
برنامه های تولیدی سیما با محور قرار دادن گذشته جمعی یک ملت و مرور حافظه جمعی مخاطبین، جامعه را نه به اندیشه که به نگریستنی خاص به گذشته وادار می کند. خاطره بازی رجوع به گذشته بدون پل زدن به آینده است، حال آنکه تاکید بر دقت به گذشته به جهت اهمیت استفاده از تجربیات و تعقل مطرح می شود.
رسانه ملی ظرفیت پرداختن به گذشته و جذابیت این مقوله نزد مخاطبین را به خوبی درک کرده است، اما نکته ای که در خصوص برنامه هایی از این دست مطرح می شود این است که علی رغم نمایش گذشته رسانه ای جامعه، رنگ و بویی از انقلاب، جنگ، نسل های تازه از جنگ برگشته و تحولات عمیق فرهنگی و اجتماعی آن ایام در این برنامه ها وجود ندارد. گویی ایران نه انقلابی کرده است و نه از یک جنگ طولانی و پرهزینه برگشته و نه مادر شهیدی وجود دارد و نه مقبره هایی به نام گلزار شهدا شکل گرفته است. در کنار این نکات باید پرسید آیا مطرح کردن گذشته به این شکل مثبت و انقلابی است؟
باید گفت در حالیکه کم و کیف فعالیت های فرهنگی و هنری دهه طوفانی هنر انقلاب در حافظه هنرمندان آن دوره زیر خرواری از خاک فراموشی دفن شده، رسانه ملی صرفا جهت خاطره بازی به نمایش صحنه هایی از گذشته مشغول است. نمایش این تصاویر علی رغم انتقال حس خوب به مخاطب، توانایی برقراری ارتباط با تعقل و اندیشه را نداشته و مخاطب را در برزخی از تلخی و شیرینی رها می کنند. برزخ نوستالژی نسبتی با هدف اساسی صداوسیما که در بیان امام خمینی انسان سازی است نداشته و اهداف عالیه فرهنگی انقلاب را زیر چتری از فراموشی نگه می دارد.
آرایش انقلابی صداوسیما
کشف قالب های محبوب هنری در میان مردم و آمیختن آنها با مضامینی که نسبتی عمیق با مردم و انقلاب دارند رسالت اساسی امروز صداوسیماست. واقعیتی که در میان فعالیت های گسترده برای تاسیس شبکه های مختلف و انتخاب و امتحان قالب های متفاوت برنامه سازی در حال فراموشی است بخش دیگر رسالت رسانه، یعنی طرح مضامین مردمی و انقلابی است.
فارغ از بررسی عملکرد رسانه در حوزه های مختلف فرهنگ انقلاب باید گفت رسانه ملی علی رغم برنامه سازی های مختلف، تا به حال به عرصه ثبت و نشر فعالیت های فرهنگی و هنری دهه 60 که دهه طلایی هنر انقلاب است ورود نکرده است. حال آنکه یکی از وظایف اساسی رسانه ها انتقال مواریث فرهنگی یک جامعه به نسل های بعدی است.
درک نفوذ اندیشه انقلاب میان مردم ایران و حضور خودجوش آنها در فعالیت های هنری بدون اتکال صرف بر هنرمندان تحصیلکرده و آکادمیک، با برنامه سازی و ورود جدی رسانه ملی به عرصه تاریخ هنر انقلاب است که ممکن می شود. واقعیتی که اگر به راحتی از کنار آن عبور کنیم، بخش مهمی از تاریخ انقلاب را به فراموشی سپرده ایم. ظرفیت صداوسیما در ارتباط با اکثریت مردم جامعه، با خدمت به هنر انقلابی به تربیت نسل های آینده در مسیر انقلاب کمک کرده و معرفی مبانی اسلام ناب و انقلاب اسلامی را تسهیل می کند.
فواید پرداختن رسانه ملی به تاریخ هنر انقلاب را می توان اینگونه دسته بندی کرد:
• ثبت و ضبط تاریخچه فعالیت ها و پیشگیری از تحریف
اهمیت ثبت این فعالیت ها به عنوان تاریخ فرهنگی انقلاب در مسئله مهم تاریخ هنر و تمدن جوامع ریشه دارد. انقلابی که با صبغه اسلامی در ایران به وقوع پیوست، برای ارتباط با مردم جهان نمی تواند از فرهنگ و هنر سخنی به میان نیاورد؛ این است که تاریخ فعالیت های هنری و فرهنگی هر قوم و اندیشه سندی است برای اثبات عمق و نفوذ آن اندیشه در میان مردم. از سوی دیگر با ثبت این فعالیت هاست که زمینه تحریف آنها از سوی دیگرانی که نسبتی با این اندیشه ندارند از بین می رود.
• ارائه الگو و مدل برای فعالیت های آینده هنر انقلابی
سکوت رسانه ملی در قبال فعالیت های وسیع هنرمندان مردمی انقلاب در آن دهه، نه تنها به فراموشی سپردن گذشته بلکه تضعیف فعالیت های هنری آینده نیز محسوب می شود. ایجاد پل های ارتباطی میان تجربیات گذشته و فعالیت های آینده از وظایف مستندسازان و برنامه سازان رسانه ملی و انتقال آنها به مردم است. استفاده از تجربیات هنرمندان گذشته می تواند در مدل سازی هنر انقلابی به نظریه پردازان و فعالان این عرصه کمک کند.
• جریان سازی فرهنگی در میان مردم و تبدیل آنها به مخاطب فعال
انتقال مضامین انقلابی به جامعه و یادآوری امواج هنری مردمی در گذشته می تواند در تجمیع مردم حول مسائل هنری و همکاری و همراهی آنها با تولید و توزیع آثار هنری موثر باشد. در حقیقت جبهه مردمی با یادآوری امواج گذشته و تلاش برای احیای آن امواج براساس زیست بوم و فرهنگ هر منطقه است، که شکل می گیرد. از این طریق هنر انقلابی با حضور مردم که یکی از مهمترین شاخصه های این هنر است جامعه تحقق می پوشد. ثبت فعالیت های گذشته به هنرمندان امروز می فهماند که این مدل قابلیت تحقق را دارد و می تواند آنها را از کنج نگارخانه ها و خلوت خاصشان بیرون بیاورد.
• باز کردن میدان برای حضور نیروهای پراکنده و شناسایی و تجمیع نخبگان
اولین گام برای این مهم، استفاده از ظرفیت افراد گمنامی است که فارغ از هیاهو به بررسی تاریخ این فعالیت ها پرداخته اند، استفاده از تحقیقات آنها و عرضه در رسانه ملی باعث شناسایی و تجمیع این نیروها و ارتباط گسترده شان با مردم می شود. از سوی دیگر با جریان سازی در خصوص نقل تاریخ فعالیت ها، نیروهای جدیدی نیز با ارائه توانمندی ها و ظرفیت های خود به میدان آمده و حلقه های فعال در سراسر کشور تشکیل می شوند. حلقه هایی که می توانند یاریگر صداوسیما در این عرصه جدی و مهم باشند.
هنر انقلاب اسلامی هنری است که نسبت وثیقی با مردم و جامعه دارد، مسئله ای که نه تنها در نظر بلکه در عمل هم به اثبات رسیده است. حال آنکه این دیدگاه اثبات شده و موفق، در در قعر بایگانی ها و آرشیو صداوسیمایی که معبری مهم جهت انتقال آن به مردم و جهان محسوب می شود روزگار به سر می برد. ادعای شانه خالی کردن صداوسیما از زیر این بار مهم و حیاتی چندان هم بیراه نیست.
تا به حال از خودمان پرسیده ایم گروه سرود آباده کجاست؟ سرودهای انقلابی و سرخی که از حنجره های سبز آن نوجوانان طنین انداز می شدند کجای صداوسیما خاک می خورند؟ بر سر آن همه گروه فعال تئاتر که در مدارس و مساجد فعالیت می کردند و در جشنواره های هنری با هم رقابت می کردند چه آمده است؟ بی اغراق حافظه جمعی ملت ما یک دهه را با آن نواها و نماها به سر برده است، چرا صداوسیما بدون دقت به جنبه های دراماتیک و انقلابی این تاریخ، آنها را به محاق فراموشی رانده است؟
نسلی که با هنر اصیل به دنیا آمد و رشد کرد امروزه بی بهره از هنر و اندیشه جلوه داده می شود و در حالیکه از گذشته خود بی اطلاع است سالن های تئاتر و استدیوهای ضبط موسیقی و سرود را به اقلیتی که غرق در هاویه نفس به روایت خود مشغولند سپرده و در عین حال گسستن مردم با هنر اصیل را نظاره می کند. در این بین صداوسیمایی که باید روایت گر این خروش باشد در برزخ نوستالژی روزگار می گذراند.
«اگر روایت نکنیم، روایت می شویم.» این یک جمله قصار از نویسنده ای بزرگ یا متفکری شهیر نیست؛ بلکه واقعیتی است جاری که هر فردی می تواند با به دست آوردن کمی تجربه از زندگی روزمره خود با آن ملاقات کند.
منابع:
1- بیانات در دیدار هنرمندان و دستاندرکاران صداوسیما۱۳۸۹/۰۴/۱۲
2- صحيفه نور، جلد 10، صفحه 11
بقلم سحرهمیشه دانشور
کارکرد نعناداغ
تلفن های سفارش مطلب معمولا با یک «نه» بی حوصله پاسخ داده می شود. آن طرف خط یا به همین نه اکتفا می کند یا چک و چانه می زند که فرقی در نتیجه ندارد. سفارشی نوشتن همان اندازه که شیرین است، سخت است. اما آن هایی که قلقم را یادگرفته اند می دانند نباید توجهی به حرفم داشته باشند، همین طور بی خیال شروع می کنند به صحبت از موضوع و محتوا و مخاطب و قالب… من می گویم وقت ندارم و آن ها می گویند خب حالا مشورت بده… چند کلمه که می گذرد من دیگر پای تلفن نیستم. ذهنم دارد کلمه ها را کنار هم می گذارد و می رود جمله بعدی. تلفن تمام نشده، چند پاراگراف نوشته ام. و خب مشخص است که قبول میکنم بنویسم. وسوسه نوشتن، خیلی زود من را نسبت به همه سختی ها و اعصاب خردی هایش فراموش کار می کند.
دیشب وسط تزیین آش رشته بودیم که تلفن زنگ خورد. دبیرتحریریه بود. حواسم به حرف ها و وسوسه ها نبود. دوست داشتم زودتر قطع کند که کشک ها را صاف و صوف تر دور نعناداغ بریزم. میانه های حرفش من داشتم از بقیه سراغ خلال دندان میگرفتم و ذهنم پیش لحظه شیرین کشیده شدن آرام نعناداغ روی کشک بود و ابر و بادهایی که قرار بود نقش ببندد. بی توجه به حرف ها گفتم نه. فقط برای اینکه مکالمه کوتاه تر شود.
سرسفره، قاشق آش رشته توی دهنم بود که وسوسه ها شروع شد. کاش قبول کرده بودم، سوژه ش جذاب بود… دوباره کلمه ها داشتند جان می گرفتند و رژه می رفتند… من اما بی خیال آش رشته می خوردم و آرامش آن لحظه و لحظه های بعدم را مدیون حواس پرتی نعناداغ ها بودم.
بیست و سه
تاب هایی که این شش ماه خواندم لابد از این دست بودند که الان نه تصویر واضحی ازشان دارم و نه در اینجا ثبتشان کرده ام. اما اینکه نخوانده باشم؟ نه! اینطور نیست. یک قانون کلی در جهان وجود دارد و آن اینکه کسی که معتاد خواندن شده باشد، یا معتاد نوشتن… نمی تواند رهایش کند. باور نکنید وقتی یکی می گوید من مدت هاست نخوانده ام. حتما خوانده. حالا شاید شکل خواندنش عوض شده باشد. مثلا از کتاب رسیده باشد به وبلاگ. ولی خوانده. یک جوری خوانده. یا نویسنده پرکاری که می گوید مدت هاست ننوشته ام. نوشته. جای دیگر، وبلاگ دیگر… اسباب بازی ها عوض می شوند ولی آدم ها نه.
خلاصه که من هم خوانده ام. ولی آنطور جدی و پیگیر مثل قدیم ها، خب نه.
دیشب رفته بودم کتابستان. نه به قصد خرید. بیشتر گشتن. یکی دوهفته پیشش بعد از کلی چک و چانه زدن ، خودم را مجبور کرده بودم برود نشر افق و کتابی بخرد. نیم ساعت گشته بود و آخر مردد «سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار» مستور را برداشته بود، به امید اینکه چیزی درباره اش اینجا بنویسد که خب نشده بود. حرفی نیامده بود. این بار هم توقعی از کتابستان نداشتم. سختگیر شده ام توی کتاب خریدن و از آن طرف مثل قبل وقت گشتن و جستجو کردن توی سایت ها را ندارم که کتاب های خوب جدید را بشناسم.
یک کتاب برای همسرم برداشته بودم، خواستم بروم سمت صندوق که چشمم افتاد به «بیست و سه»، بیشتر از نام کتاب و نویسنده، عبارت «مجموعه داستان کوتاه»ش جذبم کرد. توی بهشت هم فکر کنم بیشتر از شیر و عسل دنبال داستان بگردم! رفتم جلوتر. مردد بودم. نویسنده اش را نمی شناختم. با خودم گفتم لابد از این تازه کار هاست که داستان هایشان بیشتر به پست های آشفته وبلاگی شبیه است تا قصه. بعد انتشارات را نگاه کردم. «نشر آرما» . حس خوبی نسبت بهش داشتم. نویسنده هایی که ازشان چاپ کرده را می پسندم. صفحه اش را در اینستاگرام دنبال میکنم و حدس میزدم روی هوا کتابی چاپ نکند. این کتاب هم که کم قطر بود و قیمت زیادی نداشت. گفتم یا بخت و یا اقبال. برداشتم و رفتم پای صندوق تا دو کتاب را حساب کنم. توی خانه که مشمای دورش را باز کردم تمام حس های متضاد لحظه کشف کتاب سراغم آمد. کتاب های ناشناخته و بی تحقیق خریداری شده پر از حس های ترش و شیرین اند. اگر خوب از آب دربیایند انگار گنج پیدا کرده ای و اگر تو زرد باشند حسابی می خورد توی ذوقت که دیگر من باشم بدون شناخت قبلی کتاب بخرم!
سر همان داستان اول نویسنده را شناختم. از مضمون هایش. قم و طلبگی و دغدغه های خاص بچه مذهبی ها. قبل ترها همشهری داستان چند داستانش را چاپ کرده بود. آن ها را هم دوست داشتم. اینکه بعد قرن ها یکی از دنیایی بنویسد که تو می فهمی اش، درش زندگی می کنی… همان موقع هم مرا به وجد آورده بود و حالا بیشتر. مهم تر از همه اینکه نویسنده نابلد نیست که صرفا محتوا جذبت کند. قلمش شسته رفته است. خوب وارد داستان می شود و خوب درمی آید، دست روی نقطه های حساسی می گذارد، شخصیت پردازی هایش قوی است… خلاصه دردسرتان ندهم. بعد مدت ها یک مجموعه داستان خوب خواندم. زیر بعضی جمله هایش خط کشیدم، سر بعضی پاراگراف هایش بلند بلند خندیدم، بعضی داستان هایش فکرم را درگیر خودش کرد و چندتا را آنقدر دوست داشتم که عادت شکنی کردم و دوباره خواندم…
البته قصه هایش هنوزجای کار دارد. بیشتر از همه جمله بندی ها. نحو جمله بندی ها کمی اذیتم کرد. مدام دوست داشتم مثل ویراستارها بعضی کلمات را جابه جا کنم تا روان تر شوند. نمی دانم نویسنده خواسته بود سبکش را خاص کند که درنیامده بود یا صرفا بی توجهی کرده بود. به هرحال جمله بندی های داستان جای کار داشت هنوز. تنها نقطه ضعفی که به نظرم رسید.
از نشر آرما باز هم خواهم خرید ان شاالله. لیست کتاب های منتشر شده اش که حسابی جذبم. فکر کنم آینده روشنی دارد.
"انگار چسبیده ست دنیایی به زانویم"
خاطره ی محرم برای من، خانه ی بابابزرگ است. آن روزهایی که همه بچه بودیم و همه چیزخوب بود. هیئت، سماور چایی و عمو م که مسئول چای بود، جمع شدن همه ی فامیل، تذکرهای عمه که صدایمان از آشپزخانه تا ته هال پیچیده، پارکینگ که می شد هیئت مردانه و میکروفن و زنجیرهای بزرگانه و پارچه سیاه های دورتادورش بی نهایت برایمان جذاب بود و تمام کیف آن روزها به این بود که قبل یا بعد مراسم برویم پارکینگ و به بهانه ی کمک اکتشافات کنیم. روزهایی که بابابزرگ -خدا رحمتش کند - زنده و پررنگ فامیل بود.
آن وقتها من نمی فهمیدم غم یعنی چه. روضه یعنی چه. محرم واقعی یعنی چه. ظهر عاشورا برایم پذیرایی کردن از یک عالمه مهمان و حس خوب شریک بودن بود. عصرعاشورا دعوا سر جارو زدن فرش ها و بازی شستن دیگ ها توی حیاط که بابا با چکمه و دستکش می ایستاد و فرمان می داد و پسرعموها از کاری و تنبل به کارگرفته می شدند. شستن استکان ها بود زیر شیر باغچه ی حیاط. حتی گاهی فوتبال بازی کردن با حضور جدی ترین افراد فامیل. شور حرکتی جمعی بود که فامیل را معنی دارتر از همیشه می کرد. تا بابابزرگ زنده بود و تا قید آوردن آشپز و قیمه پختن را نزده بودیم، به عبارتی تا بزرگ نشده بودیم این بود. بعد که پای جوجه و غذای از بیرون گرفته به میان آمد و کم کم خانه ی پدری فروخته شد و هیئت از این خانه به آن خانه رفت، دیگر ما بزرگ شده بودیم.
حالا بزرگ شده ایم. حالا بیشتر از قبل می فهمیم مصیبت و غمگینی یعنی چه. نه که گریه کردن و متاثر شدن را یاد گرفته باشیم، نه. دنیا را مزه کرده ایم. عمق حادثه ها را بهتر فهمیده ایم. اصلا تازه تازه فهمیده ایم مصیبت یعنی چه. عزا یعنی چه. از دست دادن یعنی چه.
وقتی بزرگ می شدیم، یک جایی از هم غافل شدیم. دیگر هم هیچ وقت آن طور که باید بهم نرسیدیم. دوره ای که حواسمان نبود کی کجاست; شاید از بس که همه با هم بزرگ شدن را طی می کردیم. یک روزی یادم هست ظهر عاشورا دو تا از بچه ها چند دقیقه غیبشان زد. آن طرف خیابان کشفشان کردیم که داشتند سیب زمینی سرخ کرده می خوردند. بس که هیچ چیزی آن روزها از چشممان پنهان نمی ماند. خاصه بهانه های شادی واقعی. آن هم وسط مراسم عزا. حالا از شادی هم که هیچ، از غم همدیگر هم بی خبریم. یکی مان طلاق می گیرد. یکیمان از یکی دیگر رنجیده. یکی مان دست تنهاست. یکی مریض است. یکی غم دارد. و هی لایه هایی از آگاهی های غمناک گرد نازکی از آنچه که نمی دانم نامش چیست و شبیه حزن است روی لحظه هایمان می نشانند. حالا کم کم با هم غریبه می شویم، در حین اینکه می دانیم چقدر با هم همدردیم. همدیگر را می فهمیم و نمی خواهیم حرفی بزنیم از این فهمیدن ها.
تمام آن روزهای کودکی یک خواب شیرین دسته جمعی اند که با هم دیده ایم. گاهی سعی می کنیم ادایش را دربیاوریم. از بعد مرگ مادربزرگ بیشتر. وقتی می رویم پیک نیک. فشم. دوچرخه سواری. بهمان خوش می گذرد اما خوب می دانیم چه چیزهایی را از دست داده ایم و چقدر حیف، چقدر مفت از دست داده ایم. مقصر بوده ایم. و نبوده ایم. از دست خودمان.و از دست دنیا.
همین هاست. همین غبارهای غم که اسمش را می گذارند بزرگ شدن. همین تجربه ی ای کاش هایی که دیگر بر نمی گردند. همین شاید مصیبت واقعی را فهمیدنی تر می کند. من عاشورا را وقتی می فهمم که درد را می دانم. درد را که در اندازه ی کوچک خودم خط خطی کرده ام می گذارم کنار غم های بزرگ، غم های واقعی، و به خودم میگویم “این دنیاست".
و به تضاد کوچکی خودم و بزرگی آنها غبطه ای منتهی به آرامش و احترام و تسلیم می خورم…
به قلم فاطمه غ
معرفی
اینجا، شب عاشورا، ظهر عاشورا و شام غریبان، سید بزرگوار در حد یک دقیقه از شهدای کربلا نام برده و نشانی مختصری داده. اول فکر کردم درین حد شنیدن ازشان چه بهره ای می تواند داشته باشد، اما یک مرورِ بسیار ارزشمند و موثر بود.
شنیدن بعضی هایشان امید را زنده می کند، مثلا دو برادری که از خوارج بودند و در مقابل امام علی علیه السلام تمام قد ایستادند ولی با یکی از آخرین یاری طلبی های سیدالشهدا علیه السلام، در آخرین دقایق قبل از شهادت امام از لشکر عمر سعد جدا می شوند (فایل ظهر عاشورا)!
نوع روایت کردن آقای بهشتی از این یاران شنیدنی ترش کرده است. روایت برمبنای زمان شهادت است. از ابتدای صبح تا بعد از شهادت امام.
هیئت یا حسین (علیه السلام)، از آن هیئت های کوچک و باصفای اهالی جبهه است. بچه مذهبی های نارمک. سخنران، آقای بهشتی، معاون آقای قرائتی است. مطالب فیش برداری شده و مستند و به شدت کاربردی است. سال های قبل هم موضوعاتشان خاص و بسیار مفید بود *. خدا حفظشان کند. مداحی آقای آل حسینی یک سوز خاصی دارد. سر ساعت، نظم، شور سینه زنی، شعرهای خوب و چای استکانی داغ (: از دیگر ویژگی های خوب هیئت است.
نوحه های شب تاسوعای هیئت شنیدنی است.
دو شب از مراسم هیئت مانده که می توانید در پخش زنده مراسم محرم، فردا و پس فردا شب (شب آخر) بشنوید.
* درباره ی نقش همسران در نیکی رساندن به والدین مطلبی گفته بودند و بنده اثرش را در همسر محترم به شدت دیدم (:
** قدیم، پیش از ظهر عاشورا، دسته سینه زنی فقط آقایان {به به} با چند پرچم ساده سرخ “یا حسین” سینه زنان تا مرکز نگهداری جانبازان (کنار پارک فدک) که هم رزمانشان بودند می رفتند، وقت اذان هم برمی گشتند هیئت برای نماز!
بعدا نوشت با سپاس ویژه از سارای عزیز و زینب عزیز: بچه های موسسه شمس الشموس یک کار قشنگی کردند، مجموعه پوسترهای معرفی اصحاب کربلا را با عنوان “پروانگان عشق"، با نصف قیمت تمام شده در یک بسته کیف مانند تهیه کرده اند. به شدت پیشنهاد می کنم به کسانی که استطاعت مالی دارند، بخرند و هدیه کنند به هیئت ها و مساجد.
برای خانه خودتان هم بخرید و این ایام نصب کنید دورتادور خانه. خیلی خوب یاد آدم می اندازد که می تواند به چه فوزی برسد.
که هنوز هم این فوز را می توان برای همراهی ولیِ منتظر متصور شد. حر که خیلی خوب تر بود از خوارج. یعنی قصه ی آن دو برادر از خوارج روبه روی مولا امیرالمونین شوق و امیدی در دلم زنده کرده اند به لطف خدا و برکت امام!
به قول آقای فاطمی نیا روح های بزرگ پس از مرگ دستشان بازتر است. می شود ازشان مدد گرفت؛ حالا روح های این باوفاترین یاران و شهدا که در برترین جایگاهند، می شود نصب کرد توی خانه و اهل خانواده را سپرد به برکتشان!
قیمت تمام شده صد هزار تومان است، قیمت فروش 50 هزار تومان.
آدرس سایت موسسه: http://shsh.ir/
لینک مربوط به مراکز پخش محصولات در سراسر کشور
موسسه حوالی متروی شهید بهشتی تهران است و روزهای 1شنبه برای عموم آزاد. شاید با مراجعه بتوانید حضوری بخرید.
مسیر نوشت
روضه دونفره من و آقای راننده
منتظر تاکسی سر کوچه می ایستم. چندتا رد می شوند و سرعتشان را کم نمی کنند. آخری سمند زرد است. تک بوق می زند و می کشد کنار. می پرسم شهدا؟ و سوار می شوم. کسی توی تاکسی نیست. پیرمرد سیاه پوش پنجره سمت خودش را داده پایین و توی حال و هوای خودش است. ضبط است یا رادیو؟ نوحه قشنگی می خواند. تکیه می دهم به در سمت راست و سرم را می چسبانم به پنجره. ظهر یکی از روزهای محرم است. دلم پر از غصه شده از نوحه. دل راننده هم انگار. غرق نوحه شده ام. دوست دارم حالا حالاها نرسم. بین راه کسی سوار نمی شود. مسافر نیست. من خوشحالم.
نشسته ام توی روضه و چپیده ام کنج دیوار. دارم آرام آرام اشک می ریزم. حوصله رفت و آمد آدم ها را ندارم. کاش چراغ ها را به این زودی روشن نکنند.
مقصد نزدیک است. می رسیم. تشکر میکنم. مودبانه تر از همیشه. پیرمرد کرایه را می گیرد و بقیه اش را پس می دهد. محترمانه تر از راننده ها… انگار زیرپوستی هر دو احساس کرده ایم که توی یک مجلس مشترک نشستیم…درد مشترک داشتیم. حرمت هم را داریم. هم هیئتی بوده ایم. شده چند دقیقه.
روزهای قشنگ خدا
اذان صبح بیدار شده باشی. بعد نماز میزت را ببری کنار شومینه و توی تاریک روشن صبح قصه علی اصغر را برای سایت بنویسی. به ایمیل فاطمه که فرستادی، تندتند حاضر شوی. از خانه بزنید بیرون. سمت هیئت. تکیه داده باشی به دیوار سیاه پوش حسینیه و گرمای فضا چشمانت را برده باشد روی هم. چندبار. از مجلس که می آیی بیرون هوا بارانی باشد. تو اول باورت نشود. همین چندثانیه پیش داشتی روضه العطش می شنیدی. هوا یک بارانی لطیف باشد. پر از حزن روزهای تشنگی کربلا.
توی راه برگشت چشمت بیفتد به تره بار که باز است. تیری در تاریکی انداخته باشی که بریم خرید و آقای همسر برخلاف تصور نگفته باشد کار دارم…عجله دارم…حوصله ندارم. بعد رفته باشید قاطی رنگ ها و میوه ها. چشمت به لوبیاسبزهای تر و تازه افتاده باشد و سریع حواس خودت را پرت کنی. وقت این کارها را نداری! به جایش بروکلی خریده باشی و هویج های بلند نارنجی و خیارهای قلمی.
برگردید خانه، صبحانه خورده باشید با چای سبز تازه دم و نان و پنیر گردو هیئت. و تو باز ذوق کرده باشی از دیدن سیاه دانه ها روی سفیدی پنیر. وطعم دل چسبشان.
خواب سر صبح پریده باشد. سخنرانی چندشب پیش دانشگاه امام صادق(ع) را دانلود کنی و با هنزفری و پیشبند بروی پای ظرفشویی. سراغ ظرف های نشسته این دو روز که توی سینک تلنبار شده.
نهار هم بار گذاشته باشی. بعد کلی سرچ درباره ترکیبات بروکلی و گوشت، حالا یک غذای تقریبا ابداعی. با آن دوتا و قارچ و زنجفیل و سویا و عسل و آردذرت. خوراک مثلا چینی.
بوی غذا توی خانه پیچیده باشد. بعد ظرف ها بروی سراغ گل کلم نزدیک خراب شدن توی یخچال که شوری اش کنی، قارچ های آماده تفت خوردن، سر و ته زدن هویج ها، خودت را گیر انداخته باشی بین سبزیجات و سبدها. چاقو به دست دنبال شستن این و خرد کردن آن و آبکشی …
و ظهر آمده باشد. آرام. بی صدا. آنقدر اهسته نوک پایش را گذاشته باشد روی فرش آبی هال که با شنیدن صدای اذان تعجب کنی.
نماز بخوانید، نهار بخورید و همسرت برود دانشگاه. تو هم برای خودت شیرینی زنجفیلی برداری، خرما و عناب و آلو بریزی توی یک ظرف در دار و شال و کلاه کنی سمت بیرون …
روزهای خوب گاهی به همین سادگی اند.
از روزمره نویسی ها …
عبدالله بن حسین
نازک آرای تن ساقه گلی
که به جانش کشتم، و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم م ی ش ک ن د …
امرء القیس نصرانی بود. زمان عمر آمد مدینه. رفت مسجد و اسلام آورد. امیرالمومنین(ع) هم در مسجد بود. درخشش ایمان را توی چشم های مرد دید. صداقت در شهادتینش موج می زد. پیشانی بلند و سپیدی داشت که نشان از نسل های پاکیزه بود. محبت امرءالقیس آمد توی دل علی(ع). دو دخترش را برای دو پسرش گرفت. حسن و حسین(ع).
دختری که همسر اباعبدالله(ع) شد، نامش رباب بود. رباب مادر سکینه. مادر علی اصغر.
*
رباب عاشق حسین(ع) بود. اباعبدالله هم. آنقدر دوستشان داشت که شعر گفته بود برای رباب و سکینه. خانه ای که در آن رباب و سکینه نباشند را دوست نداشت. رباب آنقدر محو حسین(ع) بود که بعد او ازدواج نکرد. خواستگاری تمام بزرگان قریش را رد کرد و تنها گفت: بعد رسول الله(ص) پدر شوهر دیگری نمی خواهم! عزاداری اش تمام نشد. ندبه هایش آرام نگرفت. یک سال زیر سقف نرفت. توی سایه ننشست. تا رفت. رفت پیش همسر و پسرش.
فرزند شبیه مادرش می شود. با شیر او که تغذیه می کند، حب و بغض هایش را هم می گیرد. شجاعت و ترس هایش را هم. علی اصغر توی زندگی کوتاه شش ماهه اش آنقدر عشق به ولایت را از مادر گرفته بود که با همه شیرخوارگی اش شد کوچکترین سرباز پدر. آخرین فدایی حسین(ع).
*
حسین(ع) آمده بود خداحافظی. صدای گریه طفل تشنه از خیمه ها می آمد. گفت پسر کوچکم را بدهید تا با او خداحافظی کنم. در آغوشش گرفت. مثل برگ گل لطیف بود. مثل پر سبک. شش ماهه جانی در بدن نداشت. از تشنگی دهان کوچکش مثل ماهی باز و بسته می شد…
پر از غصه تشنگی اش بود که تیر حرمله رسید. سه شعبه بود. چیزی از گلوی طفل نماند. حتی وقت نکرده بود درست ببوسدش. حالا دستش را از خون گلو پر می کرد و به آسمان می پاشید. حتی یک قطره از ان خون برنگشت.
مصیبتی بالاتر از این نبود. حسین شکسته بود. تمام دلش، فکرش… خالی شده بود بعد علی اصغر. اما باز هم کم نیاورد. کوتاه نیامد. گفت: این مصیبت ها بر من آسان است چون پیش چشم خداست. خدای من می بیند… بعد با گام هایی خسته رفت پشت خیمه ها. رمقی برایش نمانده بود. روحش با جان علی اصغر پرکشیده بود. با نوک شمشیر زمین را کند. شیرخواره اش را دفن کرد. همه آرزوهایش را هم با او دفن کرد.
بعد، شش ماهه حسین، شد باب الحوائج عالم.
بقلم صاد
در روضه های زنانه چه می گذرد ؟
رای آن ها که از کودکی با اسم امام حسین (ع) بزرگ شده اند و از آن موقع که خودشان را شناخته اند، در ایام سوگواری سیاه پوش ائمه علی الخصوص سرور و سالار شهیدان بوده اند، روضه و روضه خوانی غریبه نیست.
در این بین، محافل و مجالس روضه زنانه، که نه فقط در ایام محرم و صفر و روزهای شهادت، که مستمرا در طول سال در خانه ها و حسینیه های کوچک خانگی برگزار می شد و می شود، یکی از جدی ترین عرصه های حضور در این فضا به شمار می رود.
برای خیلی ها که امروز به قول خودشان به یک عزادار حرفه ای تبدیل شده اند و عشق امام حسین در وجودشان شعله ور است، یادآوری مجالس کوچک و بی ریایی که هر از گاهی در خانه یکی از همسایه ها یا اقوام برگزار می شد، کار سختی نیست. زمانی که لباس مشکی تن می کردند و دست مادر را می گرفتند و راهی مجلس اباعبدالله می شدند. مجلسی که غالبا در خانه کوچکی برگزار می شد که اتاق اصلی اش با پرچم ها و پارچه های سیاه پوشانده شده بود و دورتادورش را پشتی چیده بودند و برای راحتی مهمان ها، کنار دیوار و پشتی ها پتوی ملافه شده پهن می کردند.
مجلس ساده روضه، با پذیرایی کوچک چای شروع می شد و وقتی تعدادی دور هم جمع می شدند، دعا یا سوره ای از قرآن و یا زیارت عاشورا را نوبتی یا دسته جمعی می خواندند و منتظر می شدند تا خانم جلسه ای بیاید و برنامه روضه ادامه پیدا کند.
خانم جلسه ای یا همان سخنران که یکی از باسوادترهای محله نسبت به بقیه بود، می آمد و بالای مجلس می نشست و اگر قرآنی تلاوت می شد، ایرادات قرآنی را می گرفت و ترجمه ساده بعضی آیه ها را می گفت و یا بحث دیگری را برای سخنرانی انتخاب می کرد. بهشت و جهنم، قبر و قیامت، نماز و اخلاق و سیره ائمه و مانند اینها معمولا موضوعاتی بود که به خاطر همه فهم تر بودن و جذابیتی که از بین نمی رفت، برای بحث و تشریح انتخاب می شد. بعد از سخنرانی هم روضه و نوحه بود و گریه برای سیدالشهداء و اهل بیت. که این اتفاق یا توسط همان خانم جلسه ای می افتاد و یا فرد دیگری که تخصصش در این زمینه بیشتر بود، این کار را به عهده می گرفت.
در خیلی از مجالس هم برای روضه، آقای روضه خوان در نظر می گرفتند. آقای روضه خوان عموما پیرمردی بود از پیرغلام های اباعبدالله که می آمد و انتهای مجلس زنانه می نشست و روضه می خواند و خانم های عزادار اشک می ریختند و دلی سبک می کردند…
این مجالس از تاریخ دور وجود داشته و با این که طی سال های متمادی با تغییراتی مواجه شده، اما هرگز فراموش نشده و از رونق نیفتاده است.
قدمت پانصد ساله روضه ایرانی
با این که روضه و روضه خوانی در مصائب ائمه به زمان خود این بزرگواران برمی گردد، اما منابع تاریخی، پیدایش جلسات روضه خوانی در ایران را به زمان صفویان نسبت می دهند.
شاید ریشه نامگذاری نوحه خوانی برای ائمه و این که مجالس ذکر مصیبت برای ائمه، “روضه” نامیده شده است، این باشد که آن زمان نوحه خوانان، از روی کتاب “روضه الشهدا” نوشته ملاحسین کاشفی سبزواری مصایب ائمه را نقل می کردند و احتمالا رفته رفته، مجالس ذکر مصیبت را “روضه” نامیدند.
این کتاب که کمی قبل تر از روی کار آمدن صفویان به زبان فارسی نوشته شد، حاوی مطالبی درباره اتفاقاتی که در کربلا افتاد و مصایبی که بر اهل بیت وارد آمده است بود و کسانی که از روی این کتاب برای مردم می خواندند “روضه خوان” نامیده شدند.
بعدها در زمان قاجار نیز این روضه خوانی ها ادامه پیدا کرد و تعزیه و پرده خوانی نیز به وجود آمد و تمام این ها دست به دست هم داد تا مجالس روضه رونق بگیرند و سینه به سینه به نسل های بعد منتقل شوند.
با این حال در مورد منشا پیدایش روضه های زنانه، اطلاعات دقیقی در دست نیست، اما می شود حدس زد که دورهمی های زنانه برای بزرگداشت مقام شهدا و اهل بیت قدمتی طولانی دارد و در زمان های مختلف، دارای کارکردهای مختلف بوده است.
برای مثال در دوره رضاخان که امکان برگزاری مجالس بزرگتر و انتقال مفاهیم دینی و حتی سیاسی نبوده، یکی از راه های روشن کردن مردم، همین مجالس روضه زنانه بوده و بسیاری از تحول ها از همین مجلس رخ می داده است.
در این که مجالس روضه زنانه یکی از اصلی ترین شیوه ها برای تربیت نسلی عاشورایی و محب اهل بیت و ائمه اطهار است، شکی نیست. اما در طول زمان، ماهیت این مجالس در بعضی مقاطع تغییر کرد و کارکرد پیشین خود را از دست داد. این که این تغییرات در چه مواردی مثبت و در چه مواردی منفی بود، به سلیقه مخاطبان آن ها برمی گردد.
سطحی بودن و استفاده از ادبیات ضعیف
وقتی پدیده ای به صورت کاملا مردمی ایجاد می شود و نظارتی دقیق روی آن نیست، رفته رفته دچار آسیب هایی می شود که جلوگیری از آن به راحتی ممکن نخواهد بود. یکی از آسیب های روضه های خانگی، فیلتر و گزینش نشدن سخنران و واعظ است.
این که واعظ و یا همان خانم جلسه ای روضه های زنانه را چه کسی انتخاب می کند و اصلا از چه زمانی و با چه صلاحیتی این شخص به این سمت منصوب می شود، چیزی است که اگر از ۹۰ درصد از کسانی که پای ثابت روضه ها هستند بپرسیم، پاسخش را نمی دانند. این که این فرد اطلاعاتش را از کجا آورده و از روی چه منابعی صحبت می کند و تحلیل هایش تا چه حد می تواند قابل اعتنا باشد و چند درصد حرف هایش با سند ارائه می شود و چه مقدار برداشت های شخصی خودش است، همیشه از مواردی است که می تواند روضه های زنانه را به شمشیری دولبه تبدیل کند و از کارکردهای مثبت آن بکاهد.
مخاطبین روضه های کوچکتر، خصوصا اگر در شهرستان های کوچک و محله های کم سوادتر برگزار شوند عموما از افراد کم مطالعه هستند که ذهنشان آماده پذیرش هر چیزی هست و کمتر پیش می آید که به چیزی که به آن ها گفته می شود شک کنند.
از آن بدتر این که وقتی یک مفهوم غلط در ذهن این افراد جا بگیرد و نهادینه شود، سخت تغییر می کند و در این صورت، آسیب شرکت در این مجالس بیشتر از ترک آن می شود.
علاوه بر سطحی بودن اطلاعات و بعضا اشتباه بودن آن ها، استفاده از ادبیات ضعیف و پیش پا افتاده در این مجالس، از آسیب های دیگر آن است که می تواند موجبات از بین رفتن محبوبیت در بین امروزی ترها را فراهم کند. برای نسل جدید و کنجکاو امروز که به منابع مختلف اطلاعات دسترسی دارند و در عصر ارتباطات از همه طرف، محاصره اطلاعاتی شده اند، ادبیات ضعیف و مطالب هزاربار گفته شده و بدون تحلیل، جذابیتی ندارد و چنانچه مجالس روضه بخواهد به حیات خود ادامه بدهد و مخاطبینش را از دست ندهد، می بایست به این مورد مهم دقت بیشتری کرد.
عرفان های نوظهور و فرقه های انحرافی
همان قدر که سطحی بودن اطلاعات و کم اطلاعات بودن مخاطبین در این جور مجالس ضربه زننده است، استفاده از روش های مختلف ارائه اطلاعات برای جذب مخاطب نیز آسیب زاست. شاید یکی از دلایل جذب مخاطبین سطح بالاتر به مباحث عجیب و غریب و نوظهور، همان ضعیف بودن مجالس عامیانه است و سوءاستفاده کنندگان، از همین ضعف استفاده کرده و مطالبی انحرافی را با پوششی زیبا و قشنگ و با بیانی جذاب، به خورد مخاطبان تشنه شان می دهند.
سحر، جادو، جن گیری، پیشگویی و خلاصه مباحثی که سندیت دینی ندارند و اگر هم دارند درست تبیین نمی شوند، مخاطبین عام و بدون مطالعه و سطحی را به خود جذب می کنند.
در برخی از این مجالس، ارائه مطالب ضد دین و خرافی، آن قدر طرفدار پیدا می کند که به راحتی نمی توان اثرات سوء آن ها را از بین برد و مخاطبان آن قدر محو این مباحث خلاف واقع می شوند که پس از مدتی سخنران و ارائه دهنده مطالب را مراد خود می دانند و به مریدی بی چون و چرا تبدیل می شوند. متاسفانه در این بین کتاب ها و جزوات ترویج دهنده این گونه مطالب کم نیستند و به همان دلایلی که گفته شد، کمتر می توان روی این گونه مجالس و محتوای آن نظارت داشت.
مجلس “روضه زنانه” یا مسابقه ای بی سابقه!
دیگر گذشت آن روزهایی که ده بیست نفر دور هم جمع می شدند و با چادر و روسری مشکی از اول تا اخر دور هم می نشستند و فکر و ذکرشان فقط دعا بود و خواندن زیارت و شنیدن وعظ و روضه و مداحی. الان دیگر کمتر روضه و مجلس ذکر مصیبتی پیدا می شود که از چشم و هم چشمی های معمول زنانه در امان مانده باشد. به طوری که وقتی وارد بعضی مجالس می شوی، اگر لباس ها مشکی و ایام، ایام سوگواری نباشد، شک می کنی وارد مجلس عزا شده ای یا عروسی!
لباس هایی که به نیت این مجلس از مدت ها پیش سفارش داده شده و دوخته شده اند و آرایش و سر و وضعی که به هیچ وجه یادآور مراسم عزا نیست، یکی از جلوه های این چشم و هم چشمی است. پذیرایی آن چنانی و آراستن میوه و غذا و لوازم پذیرایی با روبان و تور مشکی و استفاده از ظروف مخصوص میهمانی ها و … تنها گوشه ای از اعجاب برخی مجالس روضه زنانه است.
دعوت از سخنران و مداح گرانقیمت(!)، تزئینات خانه با گل های تیره رنگ و گران که در مواردی آن را دکوراتور طراحی کرده است، پذیرایی از مهمان ها با انواع خوراکی ها و در نهایت دادن غذاهایی که در این جور مجالس مرسوم نیست آن هم طبق منویی چند انتخابه، از دیگر جلوه های این چشم و هم چشمی است که جزو آسیب های مجالس زنانه محسوب می شود.
قرض الحسنه، حراج، مارکتینگ و غیره!
در بعضی موارد، جو حاکم بر مجالس روضه زنانه تنها چند دقیقه بعد از تمام شدن مراسم، جالب و البته عجیب و غریب است. از غیبت و پشت سر هم گفتن و حرف های خاله زنکی احتمالی که انگار لازمه همه جمع های زنانه است که بگذریم، گاهی در انتهای این مجالس اتفاقات دیگری نیز می افتد.
یکی از شایع ترین آن ها، خرید و فروش جنس است. انواع لباس، خوراکی های خانگی، لوازم تزیینی دست ساز و هنرهای دستی در این مجالس عرضه می شود که این بخش عموما با استقبال خوبی مواجه می شود.
قرض الحسنه های خانگی هم یکی دیگر از اتفاقاتی است که با گرد هم آمدن خانم ها ایجاد می شود؛ هر ماه هر کس مبلغی را به مسئول این قرض الحسنه می دهد و هر ماه طبق قرعه کشی، مبلغ جمع شده به یک نفر اختصاص پیدا می کند تا به یک زخمی بزند.
تبلیغ برای فلان فروشگاه و بهمان آرایشگاه و توصیف و تشریح عملکرد و ویژگی های اینطور مراکز هم از اتفاقات احتمالی انتهای این مجالس است.
جمع آوری کمک برای نیازمندان و جور کردن جهیزیه برای بی بضاعت ها و پیدا کردن راه حل برای دستگیری از کسانی که به کمک احتیاج دارند هم از آن دسته اتفاقات میمونی است که در این جلسات می افتد که شاید ثوابش از صرفا شرکت در جلسه روضه خوانی اباعبدالله بیشتر باشد.
با این همه، هرگز نمی شود منکر فواید جلسات روضه خانگی شد. این جلسات اگر هدفمند و علمی دنبال شوند، می توانند یکی از بهترین مسیرها برای ترویج سبک زندگی اسلامی و انتقال مفاهیمی باشند که در هیچ رسانه ی دیگری نظیرش پیدا نمی شود. کارکردهای آشکار و پنهان این جور مجالس و مشکلاتی که از طریق همین دورهمی های ساده حل شده آن قدر پررنگ و قابل اعتناست که اهمیت ادامه پیدا کردن آن را دوچندان می کند.
علاوه بر این، فراموش نکنیم که خیلی هایمان، چه زن چه مرد، اولین پیراهن های مشکیمان را برای رفتن به همین روضه ها پوشیده ایم و اولین ذکر مصیبت ها را در کودکی در همین مجالس و از زبان همین روضه خوان های ساده و بی آلایش شنیده ایم و حزنی که امروز از مصائب ائمه در وجودمان شاخ و برگ پیدا کرده، ریشه اش در همان مجالس به ظاهر ساده شکل گرفته است. طوری که هنوز هم نوحه های قدیمی بیشتر از هر چیزی دلمان را می لرزاند و عشق کهنه به ائمه و اباعبدالله را هر روز تازه تر و زنده تر می کند.
بقلم دوست خوبم زهرا مهاجری
آخر دنیا ...
ظهر عاشورا من بیشتر از هر چیز به «دنیا» فکر میکنم. به دنائت اش، به پستی اش، به بی انتهایی زشتی اش…
فکر میکنم شاید اباعبدالله هم برای همین رفت. که دنیا را نشانمان دهد. آخرش را پیش چشممان تصویر کند. نهایتش را بگوید. و چه چیزی بهتر از ماجرای کربلا می توانست پرده فریب را از صورت کریه دنیا کنار بزند.
دنیا همین است. همین شکلی. شکل ظهر عاشورا… شکل گودال قتلگاه. همین قدر نخواستنی. و چه چیزی بهتر از ماجرای کربلا می توانست ما را بلدِ دنیا کند؟!
همیشه، وسط روضه، اوج مقتل… به این فکر میکنم که دیگر این همه دنائت لازم نبود. این اوج رذالت لازم نبود. اباعبدالله را می شد جور دیگری کشت، حتی جور دیگری سر … نیزده زدن و تیر انداختن و شمشیر شکسته برداشتن و دامن از سنگ پرکردن هم دستوران خلیفه بود؟ آدم ها به کجا رسیده بودند آن روز؟
نمازخوان های حج رفته به کجا رسیده بودند آن روز. این حیوان صفتی، درندگی… چطور؟ از کجا؟ جمع شده بود توی دل این همه آدم؟
کاش یک نفر بود، ده نفر بود، صدنفر بود… سی هزارنفر مسلمان رسیده باشند به اینجا؟
که به اهل بیت پیامبری که روزی هشت بار نامش را در تشهد نمازهایشان می آورند هم رحم نکنند؟ به زنان و دخترانش هم… ؟
خب، حسین(ع) را کشتند، همه مردانش را کشتند… سیراب شدند از خون، از دنائت، از انتقام … با زن ها چه کار دارند؟ با بچه های کوچک… خودشان بچه نداشتند؟ … این مردم چه کارشان شده؟ چه مرضی افتاده به جانشان که با بریدن سرها هم آرام نمی شود؟!…
ظهر عاشورا… من به این فکر میکنم که پیراهن پاره آخر به چه درد می خورد؟ لباس می شد برای کسی؟ می خریدش کسی؟ پیراهن پاره خونین کهنه به چه درد می خورد که غارت ش کردند؟…
ظهر عاشورا فکر میکنم چه کارها که دنیا می تواند با آدم بکند…
ظهر عاشورا من از دنیا می ترسم
از دنیا بیزار می شوم
از دنیا فرار می کنم…
می دوم سمت خیمه های سوخته حسین.
شروع سال قمری با حسین
+ خیابان ها سیاهپوش شده اند و تکیه ها و علم ها سر به آسمان شهرم بلند کرده اند…
” حزن حسین ” دوباره تویِ این قلبِ پر مشغله پا گرفته و دلم دوباره شیداییِ بانویِ گیس سپیدِ بلند قامتِ لحظه هایِ تلخِ تاریخ شده…
دوباره محمود کریمی ها و حاج منصور ها و حدادیان ها و میردامادها عرض اندام می کنند تویِ دل آشوبِ این شب و روزهامان…
و من مُدام هروله می روم بینِ دلم و عباس … و گداییِ عباس می کنم از دست هایِ حسین …
این روزها دوباره دلم تکاندنِ چادرِ خاکی می خواهد…
دلم چشم بستن و حس کردنِ خنکایِ آب می خواهد…خنکایِ آبی که زاینده-اشکِ گرمِ این شب و روزهایِ رُبابی ست…
راستش را بگویم؟
این روزها وقتی که طفل های ۶ ماهه میبینم گلویَم درد می گیرد …خیلی هم درد می گیرِد!
اصلا تمامِ “مهدیّه ” درد می گیرد…
حتّی اشک هایم …دَرد می گیرد…
این روزها…
هروله می روم…
بینِ دلم و عباس…
.
+
دیشب انگار مرور شب امتحان بود!
ورق می زدم دردهایی را که از بَرَم…
مکث می کردم روی اشک هایی که پاک یادم رفته بود…
و خط می کشیدم زیر مهم ترین ها…زیر اهل بیت ها…زیر ثقلین ها و سلسله الذهب ها…
تمام این بچه شیعه را دوره می کردم و دوباره یادم می آمد که سال هاست پاهایم هوس آبله دارد!
چقدر دست هایم پر از هوس آن ضریحی است که شبی سرد و با شکوه دلم را با خودش برد تا عراق! تا آن طرف ترِ نجف…تا نزدیکیِ حرم عباس…جایی که اسمش را خوب بلدم: ” کرب و بلا “…
(این چند شب نمایش ” فصل شیدایی ” هزاران نفر از مردم شهرم رو به تماشا می نشونه و امام حسین ع رو مهمون دل ها می کنه…دست مریزاد و خدا قوت به تک تک شون )
دیپلماسی فرو کردن میخ به رد پای دزد
چند روز پیش اخبار گزارشی از دیپلماسی دولت و لنگ کفش های کامرون و ظریف و دست دادن هایشان و دست های قفل ظریف حین مذاکره پخش کرد که به یاد حکایتی افتادم که بین ما خیلی معروفه:
روزی روزگاری در ایام ماضیه-که هنوز جهان و بشر اینقد متمدن نبود که با توپ و تانک و مسلسل و اسلحه به غارت بپردازد-یکی از دار و دسته های غارتگر که متعلق به منطقه ما بودند به کاروان بخت برگشته ای حمله می کنند. از آنجایی که کاروان بخت برگشته به قوم و محلی تعلق داشتند که به ترسو بودن معروفند-اگر کسی این حکایت را بداند می داند اشاره ام به کدام محل نزدیک به ماست- کنار می ایستند تا غارتگران شجاع به غارت اموالشان مشغول شوند. خلاصه اینکه پس از به تاراج رفتن همه اموال کاروان و دور شدن غارتگران محترم یکی از شجاع ترین جوانان کاروان میخ بزرگی را به دست گرفته و شروع می کند به تعقیب غارتگرها جهت انتقام. چند متر آنسوتر موفق می شود خودش را به ردپایی از غارتگرها برساند. جوان شجاع میخ بزرگ را محکم و با ضربه ای سنگین به ردپای غارتگرها زده و در زمین فرو می کند. پس از آن فریاد می زند که: موفق شدم! چنان دماری از روزگارشان درآوردم که دیگر هوس دزدی به سرشان نزند؛ میخ وسط ردپایشان نشست.
حالا شده حکایت رسانه ملی ما و نگاهش به دیپلماسی جناب ظریف. در حالیکه تحریم ها چاق تر می شوند و جناب کامرون توهین می کند و مذاکرات هرچه خنده دارتر پیش می رود، تلویزیون گزارشی می دهد تحت عنوان دیپلماسی عزتمندانه جناب ظریف و می گوید در گفتگوی رئیس جمهور با کامرون، کامرون پایش را روی آن یکی پایش انداخته بود و ظریف در پاسخ به این حرکت پای خودش را روی آن یکی پایش انداخت و از عزت ملی ما دفاع کرد. یا رئیس جمهور فرانسه وقت دست دادن با دکتر روحانی دستش زیادی کشیده بود و این یعنی قدرت جاذبه ایران و وقت مذاکرات دست های ظریف قفل است و این یعنی دیوار آهنین و…!
قبول که هر حرکتی در دیپلماسی بین الملل حاوی رمزها و پیام های مهمی است ولی نه اینقدر که ما همه چیز را بدهیم برود و بعد با فرو کردن یک میخ به جای پای طرف بگوئیم عزتمان حفظ شد! به نظرم صداوسیما دیگر شورش را درآورده.
بی ربط نوشت: ز احمد تا احد یک میم فرق است/جهان جمله در این یک میم غرق است
آیتالله مجتهدی در توصیهای به طلاب و منبریهای جوان میگفت: به اسماء مبارکه باید احترام گذاشت. میرزا ابوالقاسم یزدی(رحمه الله) کیسه ای به همراه داشتند و هر وقت در کوچه و بازار ورقی را که اسماء مبارکه روی آن بود میدیدند بر میداشتند و در کیسه میاندختند و حتی در منزل جستجو میکرد اسماء جلاله و اسماء مبارکه اهل بیت(علیهم السلام) را جدا می گذاشتند.
چه بسا که احترام و تجلیل از یک اسم، باعث برکات و توفیقات زیادی شود. کسانی که اسماء مبارکه را با احترام ذکر نمی کنند، منبرشان نور ندارد.
شخصی به واعظی گفته بود بگو: حضرت علی اکبر علیه السلام نگو علی اکبر. بعضی که روضه می خوانند رعایت ادب را نمی کنند و می گویند: «زینب بیچاره» ،بلکه بیچاره خود اوست که حرمت بزرگان و مقربان درگاه الهی را حفظ نمی کند.
وقتی «نظّام رشتی» می خواستند اسم حضرت زینب(سلام الله علیها) را ببرند با صدایی رسا و قوی می گفتند: عقیله ی بنی هاشم، دُخت کبرایِ امیرالمؤمنین، مجلله بی بی، زینب کبری علیهاالسلام.
وقتی اسم ائمه اطهار (علیهم السلام) را می نویسی (ع) یا (ص) ننویس بلکه کاملا «علیه السلام» یا «صلی الله علیه و آله و سلم» را بنویس.
بقلم دانشور
العلما باقون ما بقی الدهر
مراسم تشییع پیکر حضرت آیتالله مهدویکنی صبح پنجشنبه از مقابل دانشگاه تهران به سمت حرم شاهعبدالعظیم الحسنی(ع)تشییع خواهد شد.
طبق وصیتی که آیتالله مهدویکنی داشتند، پیکر این مرحوم در کنار مزار آیتالله ملاعلی کنی در حرم مطهر حضرت شاه عبدالعظیم الحسنی(ع) به خاک سپرده خواهد شد.
من و آن مرد ...
+مثل همیشه صندلی جلوی تاکسی نشستم و ا ز اینکه قرار است بار سنگین کیف لپ تاپم را از روی شانه های خسته ام بردارم احساس خوبی داشتم…
سریع دستم را خیز دادم به داخل کیف دیگرم و اسکناس مرطوب شده ای را محکم گرفتم و یک آن چشم هام به دفترچه ی بیمه ای که از شدت بارش باران خیس شده بود افتاد.
با اندکی نگرانی دفترچه را برداشتم و خیالم راحت شد از اینکه لازم نیست مجددا تعویضش کنم.آسیب جدی نخورده بود.
لبه ی شال سرم خیس خیس شده بود و با چند حرکت سریع و کوتاه لبه ی پائینی شال را که رطوبت کمتری داشت روی سرم انداختم . گوشی تلفن همراهم را برای بار هزارم نگاه کردم و پیامکی که مدنظرم بود را ارسال کردم و حالا…. می شد تکیه داد به صندلی تاکسی …و از شیشه ی نیمه پائین ماشین شهر باران زده را تماشا کرد…
همینجور که چشم هام شهر و مردم را می پائید چشمم خورد به یک عدد آرامش و آسودگی!
مردی را دیدم که با لباس های ژنده اش کف پیاده رو خیس نشسته و لم داده بود به پتو و بالشی خیس و نه چندان پاکیزه…و فارغ از تمام مشغله ها باخیالی بسیار آسوده که از تمام وجناتش پیدا بود شهر باران زده را تماشا می کرد…
به تماشایش به تماشا نشستم و دنبال نگاهش را گرفتم و رسیدم به جوانی عصبی که احتمالا نتوانسته بود از خودپرداز بانک تومان هایش را برداشت کند…حسابیی کلافه شده بود!
و چه تقارن عجیبی بود کلافگی آن مرد جوان و شیک پوش و این مرد میانسال ژنده پوش!
به خودم فکر کردم…
به تماشایم…
به اینکه من به شهر باران زده ای خیره می شدم که آن مرد!
اما بدون شک ما چیزهای بسیار متفاوتی می دیدیم…
به کیف لپ تاپم خیره شدم و اسکناس مرطوب دستم…دفترچه ی بیمه ای که رطوبتش مرا نگران کرده بود و به گوشی تلفنی که باید مدام چک شود!
من و آن مرد گویا در دو شهر متفاوت زندگی می کردیم!
و اهالی دو شهر دووووووووور بودیم…
با دو فرهنگ متفاوت!
اصلا انگار ما از یک جنس نبودیم…
انگار در دو سیاره ی دور از هم خلق شده بودیم…!
کاش من هم اهل همان سرزمینی بودم که آن مرد…
و همان هوایی را نفس می کشیدم که آن مرد!
و همان شهری را می دیدم که آن مرد…
و
تنها ثروتم یک پتو و بالش نه چندان پاکیزه بود….
.
.
.
+ وقتی سوار تاکسی باشی و رو به رویت تپه ای باشد با گلدسته های چند شهید گمنام…و باران ببارد و ببارد و ببارد…مگر می شود دلت هوای مهدی فاطمه عج را نکند و مدام زمزمه نکنی ” اللهم عجل لولیک الفرج “
بقلم مهدیه .ع
ضایعه غمناک بر دل شیعیان
اینکه ابتدای یک متنی می نویسند با نهایت تاسف و تالم عبارت ضعیفی است . گاهی فقدان یک عالم آنقدر در جامعه نمایان می شود که جبرانش به اندازه طول عمر یک عالم دیگر وقت می برد و چه مصیبتی از این بالاتر ؟
هرچند که گفته اند العلما باقون ما بقی الدهر حتی اگر جسمشان نباشد آموزه ها و منش آنها در میان ما خواهد بود
درگذشت عالم ربانی و استاد عظیم الشان حضرت آیت الله مهدوی کنی رحمت الله علیه را به جامعه روحانیت تسلیت گفته و از خداوند منان برای بازماندگان و شاگردان ایشان صبر خواستاریم .
ما زن های متاهل ترسو
زمان مجردی بارها اتفاق افتاده بود که درخانه تنها بمانم؛ یادم هست زمان به دنیا آمدن خواهرزادههایم مادرم خانه خواهرم رفته بود و پدرم هم مسافرت و فاصله خانه خواهرم تا خانه ما زیاد بود و من که باید هرروز دانشگاه میرفتم و گاها سرکار، طی کردن هر روزه این راه برایم سخت بود و برای همین چند روزی تنها در خانه ماندم؛ در خانهای بزرگ و حیاطدار. بدون هیچ احساس ترس و وحشتی. یادم است ترسِ یکی از دوستانم که ازدواج کرده بود از تنها ماندن در خانه بعد از تاریک شدن هوا را بیمورد میدانستم و فکر میکردم خودم خیلی شجاع هستم.
ولی بعد از ازدواج انگارشجاعتم! کم شده؛ بعد از تاریک شدن هوا حتی اگر ساعت شش عصر باشد، مدام به ساعت نگاه میکنم و منتظرم تا همسرم برسد، حتی از فکر تنها ماندن در شب هم میترسم آن هم در خانهای خیلی خیلی کوچیکتر از خانه پدری، خانهای آپارتمانی که فقط با یک دیوار از همسایهها جدا شده است وگاهی صدایشان را میشنوی، نه حیاطی دارد نه زیرزمینی؛ حالا شاید حالِ آن دوست قدیمیام را درک میکنم.
دلیلش شاید این باشد که انسان، مخصوصاً زنها، بعد از ازدواج به همسرشان وابسته میشوند، یک پناهگاه پیدا میکنند برای مواقع ترسیدن، ناراحت و خوشحال بودن، برای همهی زمانهایشان و وقتی نباشد، میترسند، هراس پیدا میکنند؛ انگار دلشان قرص شده است به کسی و بودنش و وقتی نباشد، ترس و اضطراب پیدا میکنند. شاید یکی از مصداقهای آیه لتسکنوا الیها همینجا باشد
در این مواقع یاد کتابهایی که از زندگی همسران شهید خواندهام میافتم (مخصوصا دختر شینا) که آنها چه زنهایی بودند که آن هم نه در شرایط عادی که درشرایط جنگ وبمبباران، چطور روزها و شبها بدون همسرانشان تحمل میکردند؛ و اینکه اگر من هم در چنین شرایطی قرار بگیرم، میتوانم تحمل کنم و بشوم همان دخترِ شجاع؟ که دلم قرص شود نه به بودن همسرم که به بودنِ خدای همسرم در کنارم و شرایط را تحمل کنم بخاطر آرمانهای همسرم و دینمان؟
بعدنوشت: این حسیی که دربارهاش نوشتم ترس نیست؛ حس دیگری است که در قالب ترس خودش را نشان میدهد.
بقلم راحیل
واگن ویژه بانوان
در این دو ماه اخیر روزی نیست که سوار مترو بشوم و حرص نخورم. اصلا انگار این واگنِ سوم مخصوص خانمها را گذاشتهاند تا من موضوعی داشته باشم برای هرروز حرص خوردن؛ آنهم دوبار. یکبار صبح و وقت رفتن به محل کار و یکبار هم عصر وقت برگشت به خانه.
چندینبار شاهدِ دعواها و حرفهای زشت و بیاحترامی خانمها و آقایان به هم بودهام، وضعِ اسفناکِ اختلاط زنان و مردان در شلوغی بیش از حد واگنها را دیدهام و بهخاطر همین دیگر حاضر نیستم تا مشخص شدنِ وضعِ این واگن پایم را درونش بگذارم. چندینبار با مسئولین خط یا مسئولین ایستگاههای مختلف صحبت کردهام، یکی میگوید قرار است این طرح به زودی کلاً برداشته شود یکی میگوید داریم تصمیمات جدید میگیریم برای تمهیدات و اقدامات جدید.
مسئولین محترم مترو؛ لطفا هر تصمیمی می خواهید بگیرید، یا این واگن را بردارید و خیال ما و خودتان را راحت کنید یا به صورت جدی از ورود آقایان به واگنها جلوگیری کنید… وضعِ نامناسبی را بهوجود آوردهاید!
این متن را برای پایگاه خبری تحلیلی زنان پرس نوشته ام:
ابتدای مهر ماه سال جاری، شرکت متروی تهران طی خبری اعلام کرد “به منظور رفاه حال بانوان، یک واگن به واگنهای مخصوص بانوان اضافه شده است” البته این طرح را یک طرح آزمایشی یک ماهه اعلام کردند که تا پایان مهرماه آزمایش میشود و اگر در اکثر ساعات شبانهروز خلوت بود، طرح برداشته و متوقف میشود.
در اوایلِ شروع این طرح و در دورهی آزمایشیاش، حضور آقایان در واگنِ جدید بانوان، شاید به دلیل تازگی طرح و بی خبری اکثر مردم از اجرای این طرح بود. امید میرفت که با تمهیدات مترو بعد از اتمام زمانِ آزمایشی این وضعیت درست شده و بانوان بتوانند در محیطی بهتر از مترو استفاده کنند. ولی هنوز با اینکه نیمی از آبان ماه را سپری کردهایم و میتوان گفت بیست روزیست که طرح آزمایشی تمام شده است، هیچ تفاوت و تغییری در راستای حل این مسئله، احساس نشده است.
همواره اتخاذ تصمیم و وضع قانون و مقررات بدون اهتمام به ضمانت اجرائی نتایجی بدتر از وضعیت قبلی دارد. در این میان، فضا برای افرادی که در پی سوءاستفاده هستند نیز فراهم شده و از خلأ اجرائی سوء استفاده جسته و با استفاده از هرج و مرج، آسیبهایی به جامعه وارد میکنند.
در ایستگاههای کم رفت و آمدتر یا ایستگاههایی که گاها ماموری ایستاده و مانع وارد شدن آقایان به واگنِ خانمها میشود، وضع این واگن مساعد است و خانمها با آسودگی خاطر و با خیال اینکه این واگن مخصوص آنها تعبیه شده است، وارد میشوند؛ ولی در چند ایستگاه بعد که ماموری در ایستگاه نایستاده و آقایان هم توجهی به خط زرد رنگ و تابلوها و برچسبهای مخصوص خانمها نکردهاند، سیلِ جمعیت آقایان است که وارد واگن خانمها میشود. تصور کنید خانمها روی صندلی با آسودگی خاطر نشستهاند و ناگهان آقایان وارد واگن میشوند و روبروی آنها میایستند …
وضع وقتی بدتر میشود که جمعیت خانمها زیاد باشد و واگن شلوغ و آنگاه آقایان هم بخواهند وارد واگن شوند و جمعیت به حالتِ فشرده مجبور میشوند در کنار هم ایستاده و حتی اگر کسی بخواهد حدود شرعی را رعایت کند، ناخودآگاه به خاطر فشار زیاد جمعیت و تکانها و ترمزهای مترو نمیتواند.
از دیگر مشکلات این واگن جدید، دعوا و بحثهایی است که بین خانمهای معترض به ورود آقایان به واگنشان و آقایان بیخیال به اختصاصی بودن این واگن میشود که گاهاً به توهینهای زشت و سخنان به شدت ناپسند بین خانمها و آقایان میشود که از ادب، شرع و زندگی شهروندی به دور است.
چه سیاستها و اعمالی را میتوان برای بهتر نتیجه گرفتن انجام داد؟
برای محقق شدن کاملِ طرحِ واگنِ جدید اختصاصی بانوان مترو تهران باید سیاستها و تمهیدات جدی را پیشرو بگیرد تا این طرح به درستی اجرا شود، چند نمونه از پیشنهاداتی که به ذهنِ نویسنده میرسد:
گذاشتن مامور در همهی ایستگاههای مترو و گذاشتن مامورهای بیشتر در ایستگاههای پررفتوآمد مانند امامخمینی، دروازهدولت، دروازهشمیران، ولیعصر، هفتتیر
افزایش تابلوها در ایستگاهها و گذاشتن یک تابلو عمودی در کنارِ نوارهای زردرنگ مشخص کننده محدوده واگنِ بانوان که کاملا مشخص و در دید مسافران باشد
افزایش برچسبهای چسبیده شده روی شیشه های واگنها
اعلامِ اضافه شدنِ این واگن از طریق بلندگوهای ایستگاهها
در کنارِ همه تمهیداتی که مدیریت مترو باید قرار دهد، خود بانوان و آقایان هم باید سعی در رعایت این طرح و کمک به بهبود وضعیت کنونی کنند. خانمها میتوانند با تذکر محترمانه به اقایان در ایستگاهها و قبل از آمدن ترن و هم چنین تذکر به آقایانی که وارد واگن شده اند به این وضعیت کمک کنند و آقایان هم با رعایت و سوار نشدن به این واگنها به حق خانمها تعرض نکنند.
مسلماً اجرای کامل این طرح باعثِ کمتر شدنِ حضور خانمها در واگنهای عمومی میشود و آقایان میتوانند در آن واگنها راحتتر باشند.
وادی راحیل
دیگر اسمت را عوض نکن
سرباز وظیفه ق.ه در منطقه مرزی خین بین ایران و عراق دوران سربازیاش را میگذراند. در کنارِ نیزارهای کنار رود خین، داخل قوطی کمپوتی، یک کاغذ پیدا میکند که با زبان شکسته فارسی، جملاتی نوشته و تقاضای کمک کرده! نویسندهی نامه کیست؟ فواد صابر یک سرهنگ عراقی که در جنگ ایران و عراق و سقوط خرمشهر حضور داشته و حال دنبال گمشدهای در ایران است. این میشد همهی داستانِ “دیگر اسمت را عوض نکن”
چندسال پیش کتاب “از،به” امیرخانی را خواندم، نامههای چند خلبان به هم بود اگر درست یادم باشد. از سبک کتاب خیلی خوشم آمد، از نامهنویسیها؛ و از اطلاعاتِ خلبانیای که از بین نامهها یاد گرفتم. بعداً فیلم “مری و مکس” را دیدم. یک انیمیشن استرالیایی که موضوعش نامههایی بود که مری هشت ساله ساکن ملبورن برای مکس چهل و چهار ساله ساکن نیویورک مینوشت بدون اینکه او را بشناسد. گذشته از مفهوم و جملات فیلم، موضوع این فیلم را هم دوست داشتم؛ نامهنگاری، آن هم برای یک غریبه که اصلا نمیدانی کیست و فقط روابط انسانی نقطه اشتراکشان میشود.
“دیگر اسمت را …” هم داستانش را در غالب نامهنگاریهای ق و فواد تعریف میکند، داستانی که مثل اکثرِ آثارِ مجید قیصری، رنگ و بوی جنگ دارد.
داستان حول و حوش سال شصت و نه میگذرد. ایران قطعنامه را پذیرفته و جنگ تمام شده. نیروهای مرزی هردو کشور در منطقه “خین” حضور دارند. (خین اسم رودیست در غرب خرمشهر) یک سرباز ایرانی وسط نیزارها نامهای پیدا میکند از یک سرباز عراقی! ابتدا شک میکند که نویسنده عراقیست یا ایرانی؟ جواب مینویسد و فردایش جواب نامهاش را دریافت میکند؛ مینویسد و جواب میگیرد … کمک میکند به سرباز عراقی، که حالا فهمیده سرهنگ است، برای پیدا کردنِ گمشدهاش! و حالا ق درگیر ماجرایی شده که دقیقاً نمیداند چیست و حق با کیست. جنگ عراق و کویت میشود و …
انتهای داستان را دوستتر داشتم، پایانی که بازگذاشته شده تا خواننده خودش برای شخصیت فوادصابر تصمیم بگیرد وآدم خوبه داستان بسازتش یا نه. و من هنوز نتوانستهام برای فوادم تصمیمی بگیرم.
پ.ن: این کتاب، توسط نشر چشمه منتشر شده است.
بقلم ف . مطهری
دنده عقب
معمولاً فقط چیزهایی خوب به یادم میمانند که روی آنها تمرکز کرده باشم و خیلی برایم مهم شده باشند و گرنه بقیه خود به خود از ذهنم میروند و جای خود را به اتفاقهای جدید میدهند.
برادرم برعکس، حافظه خیلی خوبی دارد، از دوران خردسالی اش یک خاطراتی دارد که منی که چهار سال از او بزرگتر بودهام به زور یادم میآید. یک وقتهایی حتی از قبل از دو سه سالگیاش هم صحنههایی را یادش هست!
این روزها اما برخلاف همیشه یکی دستم را گرفته و برگردانده به روزهای کودکی، یک چیزهایی یادم میافتد که تمام این سالها حتی یکبار هم به شان فکر نکرده بودم یا به نظرم جالب و قابل توجه نیامده بودند. همه چیز با جزئیات میآید جلوی چشمام. فکر میکنم هفتاد هشتاد سال پشت سرم دارم! خودم و آدمها و رویدادها و مکانها و حرفها و حسها مثل یک فیلم از ذهنم میگذرند. مثل همان وقتهای بچگی که سکوت برایم یک صدای مخصوص سوت مانندی داشت حالا هم باز همان صدای سکوت را میشنوم.
از کودکی که در میآیم میرسم به نوجوانی و جوانی و…، اشتباهها و خنگبازیهایم برجسته میشوند، یک جاهایی تآسف میخورم و با خودم دست به یقه میشوم، خودم شاکی میشود که ای بابا! گذشته دیگه حالا! مال اون موقع بود اون! یک جاهایی هم دلم تنگ میشود و ابری میشوم، خودم یکی میزند پس گردنم و بلندم میکند از بست نشینی در گذشته.
شاید طبیعت این دوران است، شاید هم چون وقتهای زیادی را تنهایی میگذارنم این شکلی شدهام. ولی سخت است چقدر، غوطه خوردن در تلخ و شیرین گذشته یک جور حزن میآورد، چه رنجی میکشند آنهایی که خاطرههای زیادی دارند و همه چیز در ذهنشان طولانی مدت ثبت و ضبط میشود..
عطش شکن
آدم های اهل عمل
دیدن آدمهای اهل عمل، مخصوصاً توی روزگار ما خیلی کیف دارد. بابای بابابزرگ ما اینطور که میگویند از همین آدمها بوده، کلی خاطره و حکایت جالب ازش نقل میکنند، یکیش مثلاً این است که یک شب داشته کتاب میخوانده به حدیثی برمیخورد درباره اهمیت صلهی رحم، ایشان هم که یکی از خالههایش را در جوانی گم کرده بوده فردای همان روز تحت تأثیر همان یک حدیث شال و کلاه میکند و مشقت سفرهای سخت آن روزگار را به جان میخرد و میرود تهران دنبال نشانیهای خالهی گمشده و دست آخر بچههای آن خانم را مییابد و برمیگردد و هنوز هم ارتباطهایی بین آنها و ما هست.
یک نمونهی دیگر این آدمها هم، همین سید شهر ماست، دیده بودم که مقاله و کتاب و اینها کار کرده درباره درختهای مثمر و با الهام از قرآن سفت و سخت تأکید دارد که در فضاهای سبز شهری به جای درخت های غیر مثمر بهتر است درختهای میوهدار و فلان کاشت شود. مستندات و ادله فراوانش را هم خوانده بودم و خیلی جدی نگرفته بودم. بعد از اولین مقالهاش بود انگار که توی خبرها خواندم اولین بوستان درختان قرآنی کشور را راه انداخته. دیروز هم که بعد مدتها برای دعای عرفه رفتم مصلا، دیدم توی حیاط بزرگ مصلا، باغچههای کوچک درآوردهاند، توی بعضی گلهای لاله عباسی و سرخ بود و بعضی دیگر بوتههای گوجه و بادمجان. بادمجانهای کوچولوی بنفش براق برای خودشان از بوتهها آویزان شده بودند و گوجه فرنگیهای نقلی هم. ندیدم کسی از آن انبوه جمعیت برود و بچیند اما برای من که خیلی چشمک میزدند:)
فکر کردم اگر همهی حدیثها همینجوری توی دلها اثر میکردند، یا نه، همهی دلها جوری بودند که حرفهای خوب را به همین سرعت میگرفتند و تبدیل به عمل میکردند یا اگر همهی مقالهها و کتابها حتی در مقیاس همینقدر کوچک هم مصداق بیرونی پیدا میکردند، زندگی ما چه شکلی میشد..
عطش شکن
20 مهر و حافظ
بیستم مهرماه هر سال چه خوشبخت است! اینکه همنشینی دارد چون حافظ…
چرا و چطورش مهم نیست… اما قرابت جالبی است. اینکه نمره شاعری حافظ و مهری که در دل مردمان همزبانش دارد یکجا جمع است. آن هم در فصل شاعرها؛ پاییز.
برعکس بسیاری از شعرا که روز بزرگداشت شان یاد مردم می آید که عجب شاعری هست به نام او، روز بزرگداشت حافظ میان تکرار یاداوری های مردم از او گم شده است.
حافظی که پشت سر امام غزل هایش، قرآن، در دل هر خانه ای نشسته و با شعر همیشه تر و تازه اش لحظه های زیادی همراه ما بوده و هست… دلشوره ها، دلتنگی ها، عاشقی های اسمانی و زمینی و…
راستی چقدر لبخند روی لب ها نشانده، چقدر دل ها را به هم نزدیک کرده، چقدر تاسف به چشم و تامل به ذهن ها آورده… گاهی چه عاشقانه میان راز و نیازهای بندگی زمزمه شده و گاهی چه عوامانه از او یاد شد؛ ای حافظ شیرازی! تو محرم هر رازی…. و میان منقار مرغ عشقی به تفال و به ثمن بخس در دست دستفروش ها…
به هر روی حافظ زنده است به شعر و شعر او زنده به قرانی که در سینه دارد..
باور دارم حافظیه مزار شاعری از قرن هشت در شیراز نیست… بخشی از حافظه فرهنگ ایرانی و اسلامی است در شعر… بخشی از ذهن ماست که پر از هوای شعر با معرفت است… بخشی از دل ماست که با غزل هاش عالمی دارد…
بقلم دوست خوبم ر . معیری
فرشته ای از کنار خانه ما رد شد
سفرهی شام را جمع کرده بودیم. آقای «ت» داشت از روی حدیث میخواند و رسیده بود به آنجا که جبرییل از خدا پرسیده بود: «اجازه هست من هم بروم زیر آن عبا و کنار آن پنج نفر باشم»؟… من دلم خواست بشود از خدا پرسید آیا اجازه هست ما هم برویم زیر آن عبا؟ جای خیلی خواستنی و امنی باید باشد؛ برای همهی لحظههای خوشی و ناخوشی زندگی… بعد رسید به آنجا که پیامبر(ص) به علی(ع) گفته بود این ماجرا توی جمع دوستدارهای ما گفته نمیشود مگر آنکه رحمت من بر آنها فرود میآید و فرشتهها گرداگردشان را احاطه میکنند و برایشان آمرزش میخواهند… من دلم خواست چشمهایم باز بود و میدیدم راستیِ این حرفها را… قدری برگشتم و در و دیوار خانهمان را نگاه کردم و فرش و وسایل را و فکر کردم لابد اینها میبینند نزول فرشتهها را و فکر کردم اصلاً برای همین ذوق داشتم که نوبت میزبانیِ ما رسیده بود، که بچهها این بار توی خانهی ما جمع بشوند و به عادت مألوف، «حدیث کساء» بخوانند. که برسیم به همین جای آخر؛ به وعدهی آمدن فرشتهها … که باور کنم لابد به سادگی و خلوصِ گفتن این جملهها میشود فرشتهها را دعوت کرد به خانهی تازهمان.
میم .روستا
برداشت از بناهای تاریخی
اسم پسرها شمسالدین و صدرالدین و بهاءالدین بود. حاجخانوم آن قدر شیرین صدایشان میزد که هنوز هم طنین لحنش توی گوشم مانده وقتی پسرها را که توی حیاط به شیطنت مشغول بودند صدا میزد. با این حال لحنش مهر داشت؛ خیلی عمیق و مادرانه؛ تشر نداشت. حاج آقا از اول صبح میرفت توی اتاق بیرونی. مردم میآمدند؛ از هر فرقه و گروهی. زردشتیها هم حتی. از حل اختلافات خانوادگی گرفته تا وجوهات و احکام و … هر چه که از دست یک «روحانی» بربیاید. شبها توی حسینیه منبر میرفت. دههی دوم محرم بود انگار. خانهی اصلیشان یزد بود. برای ایام خاص میآمدند میبد. با اینهمه، خانه اصلاً شبیه یک سکونتگاه موقت نبود. مسکن بود. روح داشت. آنطرف توی هشتی و بیرونی حاجآقا با مردم سر و کار داشت، این طرف توی اندرونی، پسرها توی حیاط آتش میسوزاندند و دخترها راحت و آزاد، بیدغدغهی نامحرم و حجاب، قدم میزدند و کمک میکردند. من و فاطمه از حیاط شروع کردیم تا اتاقهای اندرونی و بادگیر و اتاق بیرونی و هشتی و آخرسر هم پشت بام. آن نصفهروزی که روی پشت بام بودیم، حاج آقا آرام نداشت. مدام از اتاق میآمد بیرون و صدایمان میزد. دلش شور میزد. نمیدانست دو تا دختر دانشجوی معماری از این مدل پلهها باید زیاد بالا رفته باشند و لبهی پشتبامهای خشتی و طاقضربی را زیاد گز کرده باشند … حیاط حوض داشت. درخت انار هم. کف اتاقها زیلوهای دستباف میبدی پهن بود. دستپخت حاج خانوم حرف نداشت. از آنهمه مهر و محبت که نثار بچهها و حاجآقا میکرد انگار قدری هم میپاشید به غذا که آنقدر به ما میچسبید. عصر که میشد بقیهی دخترها و دامادها هم میآمدند. یکی از دامادها هم معمم بود انگار. ما هم شده بودیم دو تا دختر خانواده. همه به اسم میشناختندمان. چای میخوردیم. کاهو سکنجبین هم. یادم هست یک عالمه انار هم بود؛ توی انباری؛ زیر یک تل کاه. شمسالدین نشانمان داد جایش را …
خانهشان مَسکن بود؛ روح داشت. بیرونی و اندرونیاش توی قرن بیست و یکم هم کار میکرد. امروز وسط کار و بار، دلم تنگ شد برای خانهی حاجآقا. برای خودش. برای حاج خانوم، برای صدای پرمهرش وقتی با لهجهی یزدی پسرها را صدا میزد. من و فاطمه توی آن چند روز به جای سه واحد درس «برداشت از بناهای تاریخی» چند واحد اخلاق در خانواده و آداب معاشرت با مردم و ویژگیهای یک روحانی حقیقی و روح حاکم بر فضا و مهر و محبت و صفا و اینها هم گذراندیم و یکعالمه اندوختهی دیگر. یادم باشد بروم میبد یک سفر دیگر دوباره؛ بعد ده سال؛ خانهی حاج آقا حیدری… کاش دست نخورده باشد.
بهارنارنج
کمی حرف زنانه با مادر اصلی زمانه!
به زندگی تان فکر می کنم و حسرت مثل قطره ی آبی از یک گوشه ی ذهنم سُر می خورد و پخش قلبم می شود. چه زیبا پیامبر را در راه نشر اسلام همراهی کردید و چقدر راحت و لذت بخش همه ی عمرتان خدمت کردید برای آن جناب… و بی سبب نبود که فقدان شما در چنین روزی کمر رسول خدا را خم کرد و آن سال عام الحزن نام گرفت.
برمی گردم سراغ زندگی خودم و زنان امثال خود. زنان به ظاهر عاشق پیشه که تا وقتی همه چیز خوب پیش می رود زندگی شان خوب است و وای بر آن روز که حرف مردشان با خواسته و حرف خودشان یک کلام نباشد.
باز یاد شما در ذهنم چرخی می خورد و روی از خودگذشتگی تان مکث می کند. نه این که تنها با نداریِ همسر بسازید. شما داشتید. از همه چیز بهترین را. اما همه را در راه هدف والای شوی خویش فدا کردید. تا سنگینی بار رسالتی را که بر شانه های عزیزتان بود کمی سبک کنید. تا نشان دهید در طی این مسیر والا تنها نیستند.
به یاد توقعات زنانه ی خودمان می افتم. به یاد شانه های خسته ی همسرانمان. به یاد خواسته های نابجا و شرمندگی آنها. و کاش نباشد در میانمان زنی که به خاطر تامین خواسته های خویش، همسرش را به کسب حرام تشویق یا مجبور نماید…
دقایقی به اذان صبح باقی مانده. می خواهم وقت را مغتنم شمرده و نمازی بخوانم. گوینده ی رادیو حدیثی می خواند و دهانِ باز مرا که آماده ی الله اکبر گفتن است می بندد. رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرمایند: کسی که با زبان همسرش را بیازارد عبادت او پذیرفته نمی شود حتی اگر روزها روزه باشد و شب ها مشغول عبادت. مگر اینکه توبه کرده و از او عذرخوهی نماید…
امان از زبان ما…
بانو! نه ما چون شماییم و نه همسرانمان چون شوهر شما اما به یقین نمک زندگی هایمان محبت به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و اهل بیت ایشان می باشد. پس به برکت این محبت در حق ما، مادری کنید و دستی بر سرمان بکشید. دلسوزانه شیوه ی نیکو همسرداری را به قلبمان جاری سازید تا به راه کمال پیش رویم و سعادتمند شویم. تا پشتیبان آنها در مسیر رضای حق و ادای وظایف الهی گردیم. و مادرانه دعایمان کنید تا بتوانیم کنیزان خوبی برای غلامان درگاه فرزندانتان باشیم…
بوم نوشت
الهی لو اردت هوانی لم تهدنی
توی این دنیا، توی همه ی زمین خوردن ها و دل گرفتگی ها و خستگی ها
چیزهایی هست که نمی گذارد برای همیشه از پا بیفتی…
هر بار حرم می رود می گوید اگر این خاندان را با ما کاری نبود، توی
این دنیای شلوغ ما را نمی آوردند کنج حرم امنشان و کاری نمی کردند که لذیذترین
لحظه های عمرمان در مناجات با آنها بگذرد …
چطور می شود یکی اکرم الاکرمین باشد و آن وقت بی پناهی را که جایی پناه داده
آواره کوی و بیابان های ناامن کند؟؟
نمی شود، به ما اینطور گفتند.
الحمد لله رب العالمین
ظاهر بعضی جملات خیلی ساده اند و خیلی هم عادی و تکراری به نظر
می یان، ولی در واقع نه ساده اند و نه عادی. بعضی از همین جملات
به ظاهر ساده رو اگر خوب دقت کنی، بفهمی و باور کنی به چیزایی
می رسی که از عمیق ترین اعتقادات دینی ماست.
یکی از همین جملات ساده اینه که «خوبی هر جا هست، مال خداست
و درست تر، خوبیِ خداست».
اگر هر جا خط قشنگی دیدی، منظره زیبایی دیدی، صدای قشنگی شنیدی،
چهره خوبی دیدی و همین طور، اخلاق قشنگ و افکار قشنگی دیدی یا اگر
کمالاتی رو در خودت دیدی، یاد خدا افتادی و حواست بود که ذره
ذره خوبی ها، حسن ها و کمالاتی که توی این عالم از ازل تا ابد هست
فقط و فقط مال یک نفره و دیگه جایی برای من و تو و غرور و خودشیفتگی و …
نمی مونه، توحید صفاتی رو فهمیدی.
درک همین جمله ساده، کلی محبت هم دنبال خودش میاره … مگر می شه وقتی
همه خوبی ها و کمالات عالم رو مال یک نفر دیدی، عاشقش نشی؟
به قول حاج اسماعیل دولابی: «از هر چیز تعریف کردند بگو مال خداست، کار خداست.
نکند خدا را بپوشانی و آنرا به خودت و دیگران نسبت دهی که ظلمی بزرگتر از
این نیست. اگر این نکته را رعایت کنی از وادی امن سر در می آوری. هر وقت
خواستی از کسی یا چیزی تعریف کنی از ربت تعریف کن. بیا و از امروز تصمیم
بگیر حرفی نزنی مگر از او».
وقتی اینطوری به عالم نگاه کنی در عین حال که همه چیز و همه کس فقیرند
و از خودشون هیچی ندارن، ولی به خاطر انتسابشون به غنی مطلق، همه
عظمت و بزرگی دارن، همه، همه چیز دارن ولی نه از خودشون.. اینطوری
هیچ کس با جیب خالی و مال دیگری، نمی تونه پز بده یا مغرور بشه…
اینطوری هیچ کی از خدا، طلبکار نمی شه…
برداشت های بیشترش با خودتون..
بقلم بانو حبیب
دقت کنیم در مصرف
بحران آب شاید برای ما تهرانی ها خیلی جدی نباشد، چون هر وقت شیر آب خانه را باز کردیم از آن آب جاری شده است . اما بسیاری از شهرها و روستاها هستند که آب لوله کشی جیره بندی دارند و در تمام ۲۴ساعت شبانه روز بطور مداوم آب ندارند! حتی بعضی از روستاهای بدون امکانات آب آشامیدنی و چیزی به نام لوله کشی و شیر آب در خانه شان تعبیه نشده. آنها باید با یک ظرف به کنار رودخانه یا نهر بروند و برای مصرفشان روزی چند بار آب بیاورند.
دوستی دارم که در لبنان زندگی می کند. می گوید در کل کشور لبنان مردم چه فقیر و چه غنی باید برای مصرفشان آب بخرند! نه مثل ما که لوله کشی آب داریم و ماهانه مبلغی جزیی پرداخت می کنیم! باید تانکری آب بخرند و در مخزن های منزلشان بریزند. آب شرب جدا و آب غیر شرب هم جدا. در سایر کشورهای دنیا هم باید آب آشامیدنی را بطور جداگانه خریداری کنند.
پس حالا که ما از نعمت آب آشامیدنی، خیلی راحت تر از سایر مردم دنیا بهره مندیم ای کاش بیشتر ملاحظه آن را داشته باشیم. آب یادگاری از گذشتگان برای ما نیست؛ بلکه آب امانتی از آیندگان است در دستان ما که باید مواظب آن باشیم تا ذخایر آب کشور تهی نشوند.
به همین منظور بیان چند راهکار برای صرفه جویی در مصرف آب در این روزهای مواجهه با کم آبی خالی از لطف نیست.
شیر آب
اولین توجهی که در مورد صرفه جویی در مصرف آب باید به آن عنایت داشت، سالم بودن شیر های آب خانه است. چک کنید که هیچ کدام از شیرهای خانه چکه نکنند. اگر احیانا یکی از شیرآلات خانه فرسوده بود یا چکه می کرد آنرا بوسیله یک واشر تعمیر و یا عوض کنید.
دقت داشته باشید که از سر شیرهایی استفاده کنید که با کم باز کردن آب فشار آب زیادی از خود منتقل کنند تا نیاز نباشد شیر آب را تا انتها باز کنید و آب اسراف شود. برای هر کاری شیر آب را باز کنید و سریع ببندید. آب را باز نگذارید و بعد فکر کنید یا به سراغ سایر کارهایتان بروید .
شستشوی میوه و ظروف
شستشوی میوه و سبزی اگر با دقت در صرفه جویی در مصرف آب نباشد، اسراف زیادی در بر دارد. ماشین های ظرفشویی که گزینه شستشوی میوه و سبزی دارند گزینه ی مناسبی برای صرفه جویی در آب هستند. تمام میوه ها و سبزی ها را درون سبد ماشین ظرفشویی قرار دهید و دکمه مخصوص شستشوی میوه را بزنید. ماشین ظرف شویی ظرف مدت پانزده دقیقه و با کمترین میزان آب میوه و ها و سبزی ها را به نحو احسن می شوید و نیازی به آبکشی های مجدد هم ندارد.
اگر ماشین ظرفشویی ندارید یک سبد و یک لگن بزرگ آب در کنار ظرفشویی بگذارید. لگن را تا نیمه آب کنید و چند قطره ماده ضد عفونی کننده در آن بریزید و میوه ها و سبزی ها را چند دقیقه خیس کنید و بعد سریع آب کشی کنید و در سبد بگذارید.
برای شستن ظرف ها هم بهتر است تا مواد غذایی و چربی ها روی آن خشک نشده اقدام به شستن کنید تا آب کمتری مصرف شود. ا گر احیانا ظرفها از وعده غذایی قبل ماند و چربی هایش خشک شد یک لیوان آب جوش روی ظروف بریزید و بعد شستشو را آغاز کنید تا برای سابیدن چربی ها نیاز به هدر رفتن آب نباشد.
ابتدا همه ظرفها را با اسکاچ و کف بشویید و بعد آبکشی کنید. در طول زمان شستشوی ظروف از ابتدای شستن با اسکاچ تا آب کشیدن شیر آب را تمام وقت باز نگذارید.
شستشوی لباس
ماشین های لباسشویی معمولا گزینه های شستشوی باصرفه و شستشوی پانزده دقیقه ای یا ۳۰دقیقه ای دارند. برای شستن لباس های خیلی کثیف ماشین را روی گزینه شستشوی باصرفه تنظیم کنید. برای شستن لباس هایی که فقط نیاز به آب کشیده شدن دارند و زیاد کثیف نیستند ماشین را روی شستشوی سریع ۱۵ یا ۳۰ دقیقه ای تنظیم کنید.
لباس های کثیف را در طول هفته در یک سبد جمع کنید و در آخر هفته همه ی لباس ها را با هم بشویید . هیچ وقت برای شستن یک یا دو تکه لباس ماشین لباس شویی را روشن نکنید تا از اسراف آب جلوگیری شود.
شستشوی اتومبیل
شستشوی اتومبیل در روزهای بحران آب ک ار عاقلانه ای نیست اما به هر حال اگر مجبور به این کار هستید از یک سطل آب و کف و یک اسفنج استفاده کنید. ماشین نیازی به سابیدن ندارد و با یک کف ساده برق می افتد. بعد از شستشوی کفی ماشین یک یا دو سطل آب به اطراف ماشین بپاشید. دقت داشته باشید که برای شستن ماشین نیازی به اینکه شیر آب تمام وقت باز باشد و با شلنگ همه جای ماشین را چند بار آب بگیرید نیست.
آب دادن با صرفه به گلدانها
اگر در خانه گل و گیاه دارید بطری های خالی آب معدنی یا نوشابه را نگه دارید و به جای اینکه هر روز شلنگ آب را دستتان بگیرید و نیم ساعت آب تصفیه شده گوارا را پای باغچه بدهید، یک بطری آب معدنی را تا نیمه پر کنید و پای گلدان واژگون کرده و در خاک قرار دهید و بعد انتهای بطری را چند سوراخ کوچک کنید تا هوا به راحتی در ان جریان پیدا کند. با این روش خاک گلدان هیچ وقت خشک نمی ماند و به اندازه از بطری آب می کشد. برای درختان و گل و گیاه در باغچه های بزرگ هم می توانید از سیستم آبیاری قطره ای استفاده کنید.
شستن حیاط
یکی از تفریحات خانم ها و بعضی از آقایان آب پاشین و به نوعی شستن حیاط با فشار آب است! این کار جز اسراف آب هیچ ثمری ندارد و حیاط را خیلی خوب تمیز نمی کند و در نهایت برگ های خشک شده درختان و خاک ها در گوشه ای باقی می ماند. باور کنید آب پاشیدن به حیاط یا آسفالت جلوی در خیابان هیچ فایده ای ندارد. به جای آب پاشیدن چند ساعته با شلنگ لطفا با جارو به نظافت حیاط بپردازید. هم از اسراف آب جلوگیری می شود و هم حیاط کاملا تمیز می شود.
حمام های ۵ دقیقه ای
یکی از جایگاه های اسراف آب حمام است! برخی از مردم گمان می کنند یک حمام خوب در صورتی است که از صبح تا ظهر در حمام باشند و دوش هم تا انتها باز باشد. در صورتی که یک حمام ۵ دقیقه ای هم همان تمیزی حمام کردن های طولانی را در پی خواهد داشت با این تفاوت که آب کمتری اسراف می شود. برای کمتر مصرف شدن آب از سردوش های بزرگ استفاده کنید که مقدار کمی آب را با فشار بیشتری خارج کنند و نیازی نباشد شیر حمام را چندین دور بچرخانید. در زیر دوش باز حمام لباس نشویید و تمرین صدا و خوانندگی نکنید. اگر هوس کردید آب بازی کنید به بحران جدی آب در کشورمان فکر کنید و سریع شیر آب را ببندید و از حمام خارج شوید.
این جمله کلیدی را همواره در ذهن داشته باشید که آب امانتی از آیندگان و فرزندان ماست که به ما سپرده شده است. با مصرف بهینه آب به آیندگان خیانت نکنیم!
زنبور بی عسل
زن کارمندی هستم که با کار کردن زنها به شدت مخالفم. اگر احساس وظیفه نبود ریاست خانه را بااستخدام خارج از خانه تحت هیچ شرایطی عوض نمی کردم. امسال مرخصی بدون حقوق می گیرم تا لبخند صبحگاهی فاطمه به گریه بد خوابی تبدیل نشود.تا چشمان خواب آلود صبحگاهیش با آب ریخته شده از دستانم تر شود نه اشک بی امان جدایی از من.محمد وقتی خبر مرخصی را می شنود برایم نامه می نویسد:
سلام مامان. من خیلی خوشحالم که مرخصی گرفتی. چون قفل در خیلی سفت است و موقع باز کردنش دست من خیلی درد می گیرد.حالا دیگر مجبور نیستم صبر کنم تا برنج دم بکشد. مامان باز برایم کباب تابه ای و قورمه سبزی درست کن. مامان من خیلی خوشحالم خداحافظ
پسرت محمد
دانش آموزی داشتم که از میدانی که هر صبح مادرش او را در ان جا پیاده می کرد تا سوار سرویسش شود متنفر بود.می ترسم از روزی که محمد از تمام کلید ها و قفل ها متنفر شود. می ترسم!
بقلم میس طلبه
این روزها سالگرد همخانه شدنمان بود...
توی تست روانشناسی پرسیده بود : «چه وقت هایی دوست دارید با همسرتان حرف بزنید؟» پاسخش از اصلا و به ندرت تا گاهی و اغلب اوقات و همیشه متغیر بود. فکر نکردم و تیک زدم : «همیشه»
بعد فکر کردم چندتا آدم توی دنیا پیدا می شوند که من همیشه دوست داشته باشم، حوصله داشته باشم، انگیزه داشته باشم باهشان حرف بزنم؟…
می دانی! «من» خیلی خاص است. خوب نیست ها!، خاص است. برخلاف گرمی ظاهری اش با هیچ کس عمیقا نمی جوشد، هیچ جمعی را از تنهایی اش بیشتر دوست ندارد، از تنهایی نه می ترسد نه خسته می شود، حوصله آدم ها، جمع ها، حرف ها را ندارد… سال هاست عادت کرده حرف هایش را توی دلش نگه دارد و سفره فکرهایش را باز نکند پیش روی کسی.
اما تو فرق داری. سفره فکرش را فاشِ فاش پهن می کند جلو رویت، از فکرها و دغدغه ها و مسئله ها و حرص هایش می گوید… آنقدر می گوید و می گوید و می گوید که خسته شوی…
از خودش بیشتر قبولت دارد.
تو فرق داری، از همه جمع ها گریزان است ولی با تو بودن را همیشه ترجیح می دهد.
تو را انتخاب کرده… که توی همه شادی ها و غم ها، فکرها و دغدغه ها، توی همه سفرها و لحظه ها، توی همه فانتزی ها و رویابافی ها…کنارش باشی.
کسی نیستم، خوب نیستم…ولی وقتی بخواهم قَدرت را توی دلم تصویر کنم، فقط می توانم بگویم آدمی به سخت گیری من، سخت پسندی من، آدم گریزی من… تو را انتخاب کرد.
و برای اولین بار توی عمرش، به طرز معجزه آسایی آن ایده آل گرایی کذایی دست از سرش برداشت و پای انتخابش ماند. توی این سالها یکبار هم پشیمان نشد.
اول فکر کردم معجزه ازدواج است، بعد دیدم شاید هم تو خیلی «ایده آل» بودی.
بقلم صاد
بیچاره زنان محجبه!
نزدیکانم می دانند احترام خیلی خیلی زیادی برای خانواده روحانیت قائلم و بابت تلاش هایشان تحسینشان می کنم، به بانوان خیلی محجبه خیلی احترام می گذارم، بانوان پوشیه پوش را هم خیلی محترم و قابل احترام می دانم و به نظرم قشری از جامعه اند که مثل بقیه در حال زندگی اند و نادیده گرفتنشان درست نیست، اما با اینطور نشان دادنشان توی برنامه زنده باد زندگی خیلی مشکل دارم. دیدن برنامه واقعا شگفت زده ام کرد، برنامه که سیاه و سفید بود، آن دو تا زن هم که هیچیشان پیدا نبود، توی برنامه ای که قرار است با مخاطب خودمانی باشد و حرف های عادی بزند شروع کردند به استدلال گفتن و بحث کردن جوری که انگار آمده اند برای تبلیغ، وسط حرف هاشان یک استدلال عجیب مثلا علمی هم می آورند که مجری هم دست و پایش را گم می کند! انتظار دارید نتیجه همه این حرکات چه باشد؟ نشان دادن قشری از جامعه که جه بخواهیم و جه نخواهیم در حال حاضر حساسیت رویشان بالاست به هنری فوق بقیه هنرها نیاز دارد! نمایش بانوان پوشیه پوشی که از خانواده روحانیت هستند برای اولین بار در رسانه ملی به این شکل صحیح است؟ (من که تا به حال ندیدم تلویزیون زن پوشیه پوش نشان دهد، اگر هم نشان داده باشد به هر صورت معدود بوده و این می شود جز معدود دفعات!) آیا گفتگوی مستقیم با کسانی که از ابتدایی ترین اصول ارتباط رسانه ای هم اگاه نیستند جوری که برنامه زنده باد زندگی را با محیط تبلیغ اشتباه می گیرند برای نشان دادن قشری از جامعه که کمتر روی صفحه تلویزیون ظاهر شده و مخاطب عادت چندانی به دیدنش بر صفحه تلویزون ندارد صحیح است؟ به همه اینها اضافه کنید سیاه و سفید پخش شدن برنامه را در آن شب، چرا لزوما در همان شبی که برنامه قرار است سیاه و سفید پخش شود از این خانواده محترم دعوت می شود؟ چهره نمایش داده شده واقعا عجیب و تکان دهنده شده بود. نادر و استثنایی جوری که واقعا حال آدم را بد می کرد. نشان دادن خانواده پوشیه پوش روحانیت به خودی خود چیز بدی نیست، اما به ظرافت های خیلی خیلی زیادی نیاز دارد که بی دقتی به اعمال آن ظرافت ها می تواند بدترین اثرات را بر نیت گردانندگان برنامه داشته باشد. ضمن اینکه با توجه به تصویرسازی رسانه باید پرسید در راستای وظیفه اساسی برنامه سازان زنده باد زندگی باید پرسید تصور جامعه از زنان محجبه با این تصویری که ارائه کردید چه می شود؟ یک زمانی چادر را روی سر زنان زندانی می گذارند با آن تبعات، حالا هم که از سر مثلا دلسوزی اینطور رفتار می کنند. بیچاره حجاب و بیچاره زنان محجبه!
بکم
وقتی جامعه کبیره را نگاه می کنی، به زبان خیلی
ساده، گویی اینطور است که به ائمه (علیهم السلام) می گویی
خدا هیچی برای شما کم نگذاشته
شما هم هیچی برای خدا کم نگذاشتید
ما هم هیچی برای شما کم نمی گذاریم!!
این جمله آخرش خیلی سخت است ..
وقتی شروع به نجوا با امام (علیه السلام) می کنی
از هر طرف که بخواهی راجع به خودت صحبت کنی
به دو کلمه می رسی: «فقر» و «عجز».
همدیگر را بغل کنید!
امام خمینی(ره) در حدیث هفتم از کتاب چهلحدیثشان، یکی از راههای مهار غضب را -بر اساس احادیث- تغییر موقعیت ذکر میکنند؛ یعنی مثلا اگر شخص ایستاده است، بنشیند یا اگر نشسته است به پشت بخوابد. انگار که میخواهند بگویند این جور وقتها، تماس بدنیتان را با زمین بیشتر کنید. میدانید که؛ بدن از طریق زمین، انرژی منفی را خارج میکند و اینطوری به آرامش فرد کمک میکند.
اما امام یک راه جالب دیگر برای مهار خشم بر رحم (یعنی آشناهای نسبی و اقوام) ذکر میکنند که در احادیث آمده و بسیار حیرتانگیز است: مس کردن کسی که از او خشمگینایم. مس کردم یعنی تماس پیدا کردن دست با او؛ مثلا نوازش کردن طرف.
فکرش را بکن؛ از دست کسی ناراحت میشوی، ولی به جای تندی کردن بهاش، به جای بد و بیراه گفتن، به جای نواختنش، او را نوازش میکنی و آرام میشوی. محشر است این! دین رحمت و محبت که می گویند همین است. چرا معطلاید؟ پاشید همدیگر را بغل کنید!
قرآن دو جلدی هم مهجور است
اعلام شد جلسهٔ سخنرانی آقای قرائتی قبل از افطار برگزار میشود و هر کس مایل است سر ساعت مقرر خودش را برساند… غنیمت بود. دوربینم را برداشتم و رفتم.
آقای قرائتی که آمدند، از صحبتهایشان معلوم شد خودشان پیشنهاد برگزاری این جلسه را دادهاند. در جمع اساتیدی از زنجان بودهاند که بهشان اطلاع میدهند گروه دیگری از اساتید دانشگاههای کشور هم در مشهد حضور دارند. میگویند ترتیبی بدهید چند دقیقهای باهاشان صحبت کنم.
من که به عنوان یک جوجهاستاد در جمع اساتید بودم، گوشهایم را تیزتر کردم که ببینم چه کار مهمی با اساتید دارند که خودشان به جمع آنها آمدهاند.
صحبتشان با اساتید دانشگاه این بود که روی قرآن کار کنند و به قرآن به عنوان یک کتاب علمی نگاه کنند. بانی کارهای قرآنی در دانشگاهها باشند و تفسیر قرآن را در دانشگاهها باب کنند، بلکه از مهجوریت قرآن کاسته شود.
دو شب بعد، محفلی قرآنی تشکیل شد که یک مسابقه برای بچهها هم داشت. آقای مجری از دو پسر نوجوان دورهٔ راهنمایی تعداد سورههای قرآن را میپرسد. هیچکدام جواب را نمیدانند. مجری در سؤال بعدی میپرسد: «چند تا قرآن داریم؟» یکی از دو پسر جواب میدهد: «دو تا. دو جلد قرآن داریم». همه میخندند. مجری میپرسد: «خب، چیا هستند؟» پسر جواب میدهد: «یکیش قرآن مجید، یکی هم قرآن کریم».
پسرهای همان اساتید بودند.
بقلم بانو کوثر
یک صفحه دعا
ند وقت پیش، اوائلِ کتابِ «مهارتهای سازگاری»ِ علی حسینزاده روایتی میخواندم از امام صادق (ع). روایتِ نسبتاً طولانیای است. نقل کرده بود از امام:
در شگفتم چرا کسی که از چهار چیز میهراسد، به چهار چیز پناه نمیبرد. در شگفتم چرا کسی که میترسد، به این سخن خداوند در قرآن پناه نمیبرد: حَسْبُنَا اللّهُ وَنِعْمَ الْوَکِیلُ؛ «خداوند ما را بس است و او خوب کارگزاری است»؟ به درستی که من در پسِ این آیه خواندم که خداوند منان فرمود: فَانقَلَبُواْ بِنِعْمَةٍ مِّنَ اللّهِ وَ فَضْلٍ لَّمْ یَمْسَسْهُمْ سُوءٌ؛ «اینها با نعمت و بخششی از سوی خداوند به مقصد میرسند، در حالی که هیچ آسیبی به آنها نمیرسد».
همچنین در شگفتم چرا کسی که اندوهگین میشود، به این سخن خداوند پناه نمیبرد: لَا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ ؛ «معبودی جز خداوند نیست که از هر بدی منزه است»؟ من در ادامهٔ این آیه خواندم که خداوند منان فرمود: فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَکَذَلِکَ نُنجِی الْمُؤْمِنِینَ؛ «ما دعای او را برآورده ساختیم و او را از اندوه و غم رهانیدیم، و ما مؤمنان را اینگونه نجات میدهیم».
باز در شگفتم چرا کسی که به او نیرنگ میزنند به این سخن خداوند پناه نمیبرد: وَ أُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ؛ «و من کارم را به خدا میسپارم، همانا که خداوند به حالِ بندگان آگاه است». من در ادامهٔ این آیه خواندم که خداوند بزرگ و پاک فرمود: فَوَقَاهُ اللَّهُ سَیِّئَاتِ مَا مَکَرُوا؛ «پس خداوند او را از عواقب سوء آنچه نیرنگ میزدند، حفظ کرد».
و در شگفتم چرا کسی که خواهان دنیا و زرق و برق آن است، به این سخن خدای متعال پناه نمیبرد: مَا شَاء اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ؛ «آنچه خدا میخواهد صورت میپذیرد و نیرویی جز به قدرت او وجود ندارد»؟ من در ادامهٔ این آیه خواندم که خدای بلندمرتبه فرمود: إِن تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنکَ مَالًا وَ وَلَدًا * فَعَسَى رَبِّی أَن یُؤْتِیَنِ خَیْرًا مِّن جَنَّتِکَ؛ «اگر مرا از بُعد مال و فرزند، کمتر از خود میبینی، امید است که پروردگارم بهتر از باغ تو را به من عطا فرماید»، و این قطعی است».
بعد دیدم انگار این روایت را برای آن دعای یک صفحهای گفتهاند که در تعقیبات نماز صبح آمده و «با بسمالله و صلّی الله علی محمّد و آله» شروع میشود و همین چهار دسته آیه را هم شامل میشود. مرحوم شیخ عباس قمی با حکایتی که بعدش نقل میکند، تأکید دارد بر گشایشی که از مداومت این دعا در کارها حاصل میشود. به نظرم میارزد آدم این یک صفحه دعا را حفظ کند.
قبضی که در چهاردیواری کوچک، فراموش شد
از اتاق آمدهام بیرون تا تلفنی قبض پرداخت کنم. صدای موتور میآید و زمزمهٔ کوتاهِ مبهمی میان مادر و مردی که احتمالاً رانندهٔ موتور است. فکر میکنم این بار دیگر خودش است.
چند ثانیه بعد، مادر چادربهسر وارد میشود. کتاب را که دستش میبینم، میخندم و میگویم: «بالاخره اومد؟»
همشهری داستان را از مادر میگیرم و کنار تلفن مینشینم. ۱۸۱۸ را شماره میگیرم و به جلد همشهری نگاه میکنم. شمارهٔ تلفنی که قبضش را باید پرداخت کنم وارد میکنم. شماره تکرار میشود. مربع را فشار میدهم. برای پرداخت قبض، شمارهٔ یک را وارد میکنم. صدای ضبط شدهٔ زنی ازم میخواهد کمی صبر کنم و بعد موسیقی کوتاهی پخش میشود. گوشی را بین گوش و شانهام نگه میدارم و همشهری را از داخل کاورِ نایلونیاش در میآورم. به دو کارت پستالِ هدیهٔ نوروزِ همشهری نگاه میکنم. اولی ساده و دلنشین است و دومی با آن رنگ قرمزش هیچ چنگی به دل نمیزند. با خودم فکر میکنم طرح و رنگش چقدر با «گروه مجلات همشهری» نامتجانس است.
از آن طرفِ گوشی دیگر صدایی نمیآید. اولین بار است میخواهم تلفنی قبض را پرداخت کنم؛ فکر میکنم شاید همهٔ این انتظارِ بیصدا هم جزئی از روندِ طبیعیِ پرداخت باشد. صفحههای تبلیغات همشهری داستان را رد میکنم و میرسم به فهرست. یادداشت سردبیر صفحهٔ ۳۴ است. تا صفحهٔ ۳۴ را پیدا کنم، چند بار فید فاطمه از ذهنم میگذرد: «اعتراف میکنم ۷۰ درصد انگیزهٔ من از خرید مجلهٔ داستان همشهری، خوندن یادداشت سردبیر، نفیسه مرشدزاده ست.»
گوشی هنوز دستم است و صدایی از آن طرف شنیده نمیشود. شروع میکنم به خواندن یادداشت سردبیر. چند خط که میخوانم گوشی را از روی شانه برمیدارم. باید دوباره تماس بگیرم. این فکر چند بار در چهاردیواری کوچک ذهنم، منعکس میشود. مادرِ درونِ اتاقِ پرو، دارد خاطرات پرو اَش را مرور میکند. بیآنکه چشم از صفحهٔ یادداشت بردارم، گوشی را میگذارم. از انتظار دخترک، پشت درِ اتاق پرو، استرس گرفتهام. برای اینکه صدای بقیهٔ مشتریهای در انتظارِ پرو درنیاید، متن را سریعتر میخوانم. به آخر که میرسم، از دیدن حس شیطنتِ کودکانهٔ مادر در کندنِ برچسبِ روی آینهٔ چهاردیواری، بهتر سرچشمهٔ برق نگاه شیطنتآمیز دخترک را میفهمم.
مجله را میبندم. به اتاق میروم. پشت سیستم مینشینم و فید فاطمه را پیدا میکنم. فید را لایک میزنم و مینویسم: «این فید و آخرین شمارهٔ مجله، انگیزهای شد برای کمی زنده کردن حس مردهٔ نوشتنم».
بقلم بانو خسروی
«برای سلامتی مرندیها صلوات!»
چند ماه پیش که مباحث جمعیتی یک دفعه بازارش گرم شد، بنا بر این شد که از یکی از متهمین اصلی(!) گرفتار شدنمان در این تله جمعیتی یعنی دکتر مرندی، وزیر اسبق بهداشت مصاحبه بگیرم.
وقتی که زمان مصاحبه تعیین شد، با تاکید بسیار بسیار بسیار زیاد روابط عمومی مواجه شدم مبنی بر سروقت آمدن. وقت مصاحبه ساعت یازده و نیم بود و من به خاطر استرسی که دفترش وارد کرده بود، بیست دقیقه زودتر رسیدم. معمولش این طور است که اگر زودتر برسی و مصاحبه شونده کاری نداشته باشد، زودتر تو را می پذیرد که زودتر کارت تمام شود و بروی پی کارت!
اما این بار این اتفاق نیفتاد و با این که دکتر مراجعه کننده ای نداشت، من راس ساعت یازده و نیم رفتم داخل اتاقش. مسئول دفتر می گفت دکتر به زمان حساسند و بدقولی را برنمی تابند. این که می گویم راس ساعت یازده و نیم، یعنی راس ساعت یازده و نیم. آن قدر دقیق که شک ندارم توسط مسئول دفتر، ثانیه هایش هم حساب شده بود…
طبق وعده، یک ساعت با او حرف زدم و همانطور که قرارمان از قبل گذاشته شده بود، راس دوازده و نیم(نه یک ثانیه این طرف، نه یک ثانیه آن طرف) مصاحبه تمام شد.
چند هفته ای بود که برای نوشتن یک گزارش به مناسبت سالروز بازگشت اسرای جنگی، دنبال چهار اسیر خانمی بودم که چهارسال از عمرشان را در اسارت به سر برده بودند. هر کدام به یک دلیل نشد. یکی شوهرش اجازه نداد، آن یکی سرش شلوغ بود و پروژه ی کاری مهمی در دست داشت که حتی یک ساعت نمی توانست صحبت کند(!)، دیگری تهران نبود و خلاصه قرعه به نام خانم آباد، عضو فعلی شورای شهر تهران افتاد. وقت گرفتن از معصومه آباد برای مصاحبه و مجاب کردن مسئول هماهنگی کارهایش و بعد از آن سر و کله زدن با مسئول دفترش برای انجام این کار، دو هفته ای زمان گرفت و درست دو روز قبل از بسته شدن کار، ساعت سه بعد از ظهر این وقت داده شد و البته این بار هم تاکید فراوانی شد که راس ساعت سه در دفتر ایشان در شورای حضور داشته باشیم چرا که خانم دکتر ساعت سه و نیم جلسه ای دارند و هر چه می خواهی باید در همین نیم ساعت از ایشان بپرسی و …
ده دقیقه به سه رسیدم. آدم های مختلف آمدند و رفتند. دوست، همکار، مراجعه کننده… همه و همه رفتند داخل و برگشتند و من نه! ساعت حدود پنج و بیست دقیقه بود که پیغام رسید خانم دکتر اجازه ی حضور دادند! با این که به شدت از وقتی که تلف شده بود حرص می خوردم ولی ته دلم خوشحال بودم که بالاخره نتیجه داده. وقتی که رفتم داخل، تا آمدم ویس را روشن و مصاحبه را شروع کنم، ایشان گفتند که خیلی خسته اند و نمی توانند حرف بزنند اصلا! و بهتر است که مصاحبه را بگذاریم برای یک وقت دیگر. و این حرف برای منی که می بایست هشت صبح فردا کار را آماده و نهایی شده تحویل می دادم مساوی بود با مرگ!
این که این بانوی بزرگوار به من چطور مطالبی که می خواستم را رساند و چه شرطها گذاشت و گزارش چه گزارش افتضاحی از کار در آمد بماند، اما چیزی که همان روز به شدت برایم قابل لمس شد، تفاوت مدیریت ها بود. اگر به جایی نمی رسیم، اگر دور خودمان می چرخیم، اگر تصمیم درست نمی توانیم بگیریم برای این است که مدیریت بلد نیستیم. آن روز علی رغم انتقاداتی که به عملکرد مرندی در برخی موارد دارم، به او و امثال او اعتقاد پیدا کرده و برای سلامتی و زیاد شدن هم ردیفانش دعا کردم. و البته ابه این نتیجه رسیدم همینکه وضع کشور با این مدیرهای هیئتی همچنان انقدر خوب است(!) واقعا جای شکر دارد.
پ.ن: تا به حال برای هیچ گزارشی از هیچ دبیری عذرخواهی نکرده بودم. امروز به خاطر گزارشی که از مصاحبه خانم آباد درآمده بود، از صمیم قلب از دبیرم عذر خواستم. دلیل به دنیا آمدن این بچه ی ناقص الخلقه که وصله ناجوریست بین خانواده را همانی می دانم که بالا گفتم و لاغیر!
نمیدانم چه بگویم
دو سه ماه است آب بازی تعطیل شده. حالا نه این که قبلا هم شیلنگ را باز میکردیم و میگذاشتیم به امان خداها! نه! ولی همان حمام نیم ساعته بچهها هم شده 5 دقیقه. خودم تند و تند میشویمشان و میآورمشان بیرون. نرگس خواهش میکند که یک بار برویم آببازی. میگویم «توی حموم نه. آب کمه.»
بعد یک روز آب قطع میشود. میرویم خانه فلانی. فلانی شیر آبش مثل دریچه سد باز است که سه تا استکان بشوید. نرگس میگوید «ما که آب بازی نکردیم، چرا آبمون قطع شد؟ چرا آب فلانی که این همه شیر آب بازه، قطع نمیشه پس؟» من نمیدانم چه بگویم.
*
رفتهایم پاساژ بغل خانه. از خانم مغازهداری سوال میپرسم. وقتی میآییم بیرون، نرگس میگوید: «خانومه چه خوشگل بود!» دوباره برمیگردم و نگاهش میکنم. موهایش ترکیب خوشرنگی از قرمز و مسی است. بافته و انداخته روی شانهاش. با شال و مانتوی خردلی و سبز و قرمز، خداییاش ترکیب جذابی درست کرده. دلم میخواهد به نرگس بگویم که زیباست، ولی این که زیباییات را بریزی کف پاساژ، زیبا نیست. دلم میخواهد بداند که «عفاف» از همه این بافتهها و رنگوارنگها قشنگتر است. ولی بلد نیستم. نمیدانم چه بگویم.
*
دارند تعریف میکنند که عادت ندارند یک لباس را مدت زیادی بپوشند. دلشان را میزند. باید تند و تند عوضش کنند. یکی میگوید اصلا از این یک قرون دوزار کردنها بدم میاد. زن باید خرج کنه دیگه. نرگس نیست. رفته بازی. ولی فکر میکنم اگر بود، اگر میشنید، اگر میپرسید، چه باید میگفتم؟ چطور باید بهش میفهماندم که قناعت ارزش است، نه ولخرجی. خرج کردن بیحساب، لارج بودن نیست. قناعت هم گدابازی نیست. خوب شد نیست، چون من نمیدانم چه بگویم.
*
سخت است.
در دوره و زمانهای که جای ارزشها و ضدارزشها عوض شده، توضیح دادن ارزشهای “حقیقی” برای بچهها خیلی سخت است. وقتی بیحیایی، خوشگلی است؛ اسراف، دست و دلبازی؛ ولخرجی، باکلاسی؛ چطوری باید برای بچه حیا را، قناعت را، صرفهجویی را، توضیح داد؟ من نمیدانم چه بگویم.
میم مصطفی زاده
کلیدی به نامِ تسلیم
خیلی پیش میآید که حکمت یک حکم را ندانیم و از چراییاش سر در نیاوریم. اینجور مواقع اگر از بزرگی سؤال کنیم، ما را توصیه میکند به پذیرفتنِ تعبّدی آن حکم (و البته پذیرش تعبّدی همهٔ احکام به طور مطلق؛ چه آنها که از حکمتشان تا حدودی سر در میآوریم و چه آنها که سر در نمیآوریم).
پذیرش تعبّدی یعنی عبدگونه، یعنی از سر بندگی. یعنی که از روی ایمان به خدا و حکیم بودنِ خدا، به مصلحت احکام و دستوراتش اعتماد داشته باشیم و یقین کنیم که در آن کار خیری وجود دارد، گرچه که ممکن است خیریّتش را ندانیم.
این پذیرش تعبّدی، به نظرم یک شاهکلید است در مسیر بندگی که آدم را از خیلی از اشتغالات و درگیریهای بیفایدهٔ ذهنی دور میکند.
یک جایی که خیلی این روحیهٔ تعبّدی میتواند کمک کند، در ایمان به درستی گفتار و رفتار ائمه(ع) است که اگر این ایمان و اعتماد سست باشد، گاهی کار دستِ آدم میدهد. نمونهاش «سلیمان بن صرد خزاعی» است که آنطور که باید خوی تعبّدی پیدا نکرده بود و در مقابلِ پذیرفتنِ صلح از طرف امام حسن(ع)، جسارت کرده بود و امام را «خوارکنندهٔ مؤمنین» خوانده بود. حتما میدانید که بعدترش همین روحیه -که نظر خودش را گاهی غلبه میداد بر نظر امام، گرفتارش کرد و خودش را عاقلتر از امام حسین(ع) دید و در کربلا حاضر نشد و بعدترها عذاب وجدان و احساس گناه دست از سرش برنداشت و بالاخره (باز هم با بیفکری) به خونخواهی حسین(ع) قیام کرد.
در رابطه با ظهور آخرین حجتِ خدا(عج) هم روایاتی دربارهٔ سرپیچی بعضی از منتظرانِ ظهور از دستورات حضرت(عج) داریم که شنیدنش خوف میاندازد در دل آدم که نکند او هم بعد از رسیدنِ بهاری که در انتظارش بوده، از در نافرمانی وارد بشود و در مقابل حضرت بایستد.
چیزی که محتمل است و به عقلانی بودن نزدیکتر است این است که اغلبِ منتظرانی که سر تسلیم در مقابلِ منتَظرشان فرود نمیآوردند کسانی هستند که به گونهای رهبر و خط دهندهٔ گروههای کوچک و بزرگ در زمینهٔ مسائل فرهنگی و دینی هستند. این رهبرها چون مدتی در کارِ هدایت و برنامهریزی و تعریف استراتژی و مکانیسمِ عمل و سنجشِ نیازها و بررسی آسیبها بودهاند، خودشان را خواهناخواه صاحبنظر در بعضی امور میدانند و با آگاهیِ غیرجامعی که نسبت به جامعه و شرایط دارند، تصمیماتِ امام را ارزیابی میکنند، و گاهی برنامههای امام را در مقابل یا ناهمخوان با یافتههای خود میبینند.
اما کسانی که از دستهٔ اول نیستند و عمومِ جامعه را تشکیل میدهند، شاید به خاطرِ عدم اشراف به مسائل، همیشه به ضعف و نقصِ شناختشان باور دارند و تسلیم تصمیمهای امامی میشوند که معتقد به عصمت و حکمتش هستند.
به نظرم یکی از راههای جلوگیری از گرفتار شدن به چنین مهلکهای، غیر از کسب معرفت و شناختِ نظریِ زمانهٔ ظهور و خصلتهای امام عصر(عج)، در دست داشتنِ همین شاهکلید تعبّد است که البته همینطوری به دست نمیآید و نیاز به تکرار و تمرین دارد. یعنی اگر کسی خودش را به تسلیم بودن در برابر دستوراتِ ریز و درشتِ خدا عادت داده باشد، خوی بندگی و تسلیم در مقابلِ ولیامر در او شکل میگیرد و احتمال ابتلا به غرور و عُجب در مقابل امام در او کم میشود.
شاید عادت کردن به پیروی و پذیرفتنِ اوامرِ کسانِ دیگری غیر از امام که در مواردی بر انسان ولایت دارند هم یکی دیگر از راهها باشد -که البته این هم خودش زیرمجموعهٔ اطاعت و تسلیمِ امر خدا بودن است؛ مثلا اطاعت از پدر و مادر یا همسر (در مواردی که امر به حرام نکنند)؛ به خصوص که زیاد پیش میآید در حکمت و مصلحتِ تصمیماتشان تردید کنیم و نظری خلاف دیدگاهشان داشته باشیم. اما اگر راضی نگهداشتنِ آنان را، در راستایِ اطاعت از فرمانِ خداوند تمرین کنیم، احتمالا در اخذ آن شاهکلید موفقتریم.
شهروندانِ شهرِ مهدی (عج)
تا به حال زیاد پیش آمده که در مواقع مختلف، ظهور امام زمان(عج) را طلب کرده و فرجش را خواستهایم. هر کسی اما، به دلیلی شوق فرج دارد. یکی از دلایل بسیار شایع برای تعجیل در فرج، ظهور مدینهٔ فاضلهٔ وعده داده شده از سوی پیشوایان دین است. رفع مشکلات، برپایی عدالت، سایه افکندن محبت و دوستی و ایمان بر سراسر جهان و رفع غم معاش و غصههای دیگر از علتهای شایع اشتیاق ظهور حضرت است.
نکتهٔ جالبی که تقریباً در میان دعاکنندگان ظهور عمومیت دارد، این است که خود را از دستهٔ ظالمین جدا کرده و مسلم فرض میکنند که از یاران حضرتاند: «آقا کی میاد حقمون رو بگیره» یا «انشالله آقا میاد و از این وضع خلاص میشیم».
این در حالی است که بر طبق روایات عدهٔ زیادی از مسلمانان در مقابل حضرت مهدی(عج) جبهه گرفته و به پا میخیزند که یا علتش مشتبه شدن امر بر آنان است و یا به خطر افتادن موقعیت و شرایط اجتماعی و اقتصادیشان آنان را به مقابله با حضرت وامیدارد. و حتماً شنیدهاید که حکومت حضرت بعد از یک دوره جنگ بسیار سخت برپا میگردد و آرامشِ معهود بعد از سختیهای فراوان به ثمر مینشنید.
با این اوصاف چطور میتوان مطمئن بود که در این امتحاناتِ نفسگیرِ قبل و بعد از ظهور سربلند بیرون میآییم و سختیها ما را از پا نینداخته و در حقانیت حضرت تردید نکرده و مطیع اوامرِ بعضاً مشکل و حتی شاید گاهی عجیبِ ایشان خواهیم بود؟
واقعیت این است که شهروند آن مدینهٔ فاضله شدن، هزینهبردار است و مفت و رایگان و صرفاً با خواندن چند دعای ندبه و عهد به دست نمیآید. شهروندِ شهرِ مهدی(عج) شدن، آمادگی میخواهد، روحِ ولایتپذیر و خلوص و صبر و تلاش میخواهد. ما که دست به دعا برداشته و مهدی را گاه در حد وسیلهٔ رفع مشکلات و مسئول تأمین نیازهایمان پایین آوردهایم، چقدر آمادهٔ اطاعت از او و پذیرش عدالتش و جهاد و تحمل سختی بعد از ظهورش هستیم؟
بقلم بانو خسروی
روزی شما ضمانت شده است
تعابیری در مذمت دنیا، در خطبهٔ ۱۱۴ نهج البلاغه آمده که عجیب زیباست و البته تأثیرگذار. طوری که آدم بعد از خواندنش با خودش میگوید: «راست میگهها!». از آن «راست میگه»هایی که آدم بعد از روشن شدن راهی که یک عمر پیش رویش بوده و آن را ندیده بوده، میگوید.
آخرهای خطبه، حضرت با کلامی آغشته به تعجب میگویند خدا «روزی» را بر بندههایش تضمین کرده و «عمل» را بر آنها واجب نموده است؛ اما آنها در پی چیزی میروند که خدا ضمانتش را کرده (یعنی روزی)، و از چیزی که بر آنان تکلیف کرده است غفلت میکنند (یعنی عمل). بعد از این، سفارش میکنند به مبادرت به عمل نیک؛ و استدلالِ ساده، اما گویایی برای اهمیت عمل نیک نسبت به تلاش برای کسب روزی میآورند که بدجوری به دل مینشیند.
میفرمایند تلاش کنید در انجام عمل نیک و حواستان باشد که مرگ ناگهانی میآید و فرصت عمل را از انسان میگیرد. یادتان باشد که انسان امیدی به برگشت عمر ندارد، در حالیکه همیشه به برگشت روزی امید است. اگر بخشی از روزی، امروز از دستتان برود، امید است که فردا بازگردد؛ اما عمری که سپری شود، امیدی به بازگشت آن نیست. پس تقوا پیشه کنید و طوری زندگی کنید که مسلمان از دنیا بروید.
+ پاراگراف آخر، معنای ضمنیِ کلام ایشان است.
+ گمان میکنم نیاز به توضیح نباشد که منظور از تلاش برای کسب روزی در این مقال، وابسته شدن به دنیا و حریص شدن به آن است که از فحوای خطبه برمیآید؛ وگرنه کسب روزی حلال از عبادات شمرده شده و از ملزومات زندگی است.
بقلم کوثرانه
از تجربههای زندگیتان محافظت کنید
برای همه ما در زندگی مشترک شرایط بسیاری به وجود میآید که درسهای فراوانی از زندگی یاد بگیریم و آنها را تجربهای کنیم برای روزهای آینده زندگیمان. هر زن و شوهری باید از تجربیات زندگی مشترکشان درس بگیرند و از آنها محافظت کنند در در صورت مواجهه شدن دوباره با این مسائل بتوانند بر مشکل مربوط فائق آیند. حتی گاهی لازم است برای حفظ تجربیات زندگی آنها را یادداشت کرد تا از صفحه خاطر محو نشوند. خواندن این مقاله را به هر کسی که میخواهد زندگی شیرینی داشته باشد توصیه میکنیم.
بسترها را بشناسید
شناخت بسترهای مختلف در روابط زناشویی کمک بسیاری به نوع روابط و داشتن رفتار صحیح میکند.
از این روست که شناخت بسترها در زندگی بسیار حائز اهمیت است.
تجربه مهم شناخت هر یک از زمانهایی که به طور مثال باعث بروز بحث و مشاجره یا باعث بروز قهر و دعوا میشوند، به زن و شوهر بینش کافی میدهد که با جلوگیری از به وجود آمدن این زمانها بتوانند روابط خود را به نوعی مدیریت کنند که در مسیر زندگیشان کمتر دچار بگومگو یا دعوا بشوند.
حتی میتوان گفت شناخت بسترهای مختلف زندگی باعث میشود هزینههای زندگی در هر امری چه مربوط به امور وقتی و زمانی باشد و چه مربوط به امور هزینهای و یا حتی امور برخوردی، از هر حیث کاهش پیدا کند و خانواده به سمت پیشرفت باشد.
تفاوتها را بشناسید و بپذیرید
قطعاً میان خانواده شما و خواهرتان یا میان خانواده شما و برادرتان یا حتی میان خانواده شما و پدر و مادرتان تفاوت وجود دارد. این تفاوتها اساسیترین شاکلههای زیر ساختی روابط اجتماعی هستند و از این روست که باید پذیرفت افراد در مقاطع مختلف با دیگران دارای تفاوتهایی هستند و هر کسی را باید :.۷<ر شرایط خود سنجید و با شرایط خودش مقایسه کرد. مقایسه شرایط یک زندگی با سایر زندگیهای اقوام و آشنایان کار درستی نبوده و ممکن است منجر به بروز بحث و دعوا شود. از این روی لازم است تا تفاوتهای میان خانوادههای مختلف را شناسایی کنید و بدانید جایگاه زندگی خودتان کجا و چگونه است و از مقایسه در هر زمینهای پرهیز کنید تا بستر زندگیتان دچار بیماری عاطفی نشود.
البته این نکته مهم را مد نظر داشته باشد که زندگی با تفاوتهایش زیباست و اگر تفاوتها نبودند زندگی از جذابیت میافتاد.
تجربه هر زندگی حریم خصوصی آن زندگی است
با توجه به متفاوت بودن زندگیها شایان ذکر است که تجربههای مربوط به هر نوع زندگی هم متفاوت خواهد بود. تجربههای یک زندگی به مثابه دیوارهها و فونداسیون آن زندگی میباشند و لذا باید از پایه و اساس زندگی خود مراقبت کنید تا خدای ناکرده متزلزل نشود.
از آنجایی که افراد روحیات مختلفی دارند و هر زندگی تابع شرایط خاص خود است لذا تجربیاتی که شما به دست میآورید در قسمت خصوصیترین دستاوردهای زندگی شما قرار میگیرند و باید از آنها محافظت کنید. تجربههای زندگی مشترک خود را بین خود و همسرتان نگه دارید چراکه ممکن است با فاش شدن برخی از آنها، دیگران به بطن زندگی شما سرک بکشند و از چگونی زندگی خصوصی شما آگاه شوند که این امر پدیده خوبی نیست!
تجربههایتان را یادداشت کنید
اگر فکر میکنید با گذشت سالها ممکن است تجربیات مهمی که در زندگی بدست آوردهاید، فراموش کنید بهتر است یک دفترچه کوچک بردارید و هر صفحهاش را اختصاص دهید به یکی از تجربیات مهم زندگیتان. با یادداشت این تجربیات میتوانید تا همیشه آنها را حفظ کنید.
تصور کنید زندگی مانند یک قطار بر روی یک ریل در حرکت است. با این حساب شما در طول مسیر ممکن است منظرههای مختلفی ببینید که اگر بوسیله یادداشت کردن تجربهها به مسیرهای مشابه هم رسیدید میتوانید بخاطر بیاورید که شبیه این منظره را قبلاً در کجا دیدهاید و چگونه آن را ثبت کردهاید.
تجربههای قدیمی گاهی باعث میشوند متوجه بلوغ زندگیتان شوید و به همین جهت است که ما یادداشت کردن تجربهها را به شما توصیه میکنیم. با گذشت چندین سال از شروع زندگیتان قطعاً اگر خودتان تجربههای روزهای اول را مطالعه کنید متوجه بارور شدن تجربههایتان خواهید شد و این میسر نیست جز با دقت شما در زندگی و تجربههایتان!
در مواقع ضرورت تجربههایتان را مرور کنید
تجربه معلم بزرگی است که به شما درس میدهد و باعث پیشرفت زندگی شما میشود اما بهای آن پرداخت وقت و عمر شماست! پس حواستان باشد تجربههای قدیمیتان را دوباره تکرار نکنید تا در وقت و عمر خود صرفهجویی کرده باشید. گاهی در زندگی مشترک شرایط طوری با لحظات مشابه آن همسان است که میتوانید از تجربه خود در زمان گذشته بهره ببرید و بهترین نتیجه را دریافت کنید. به خاطر داشته باشید وقتی شما از تجربیاتتان به نحو احسن استفاده کنید یک گام جهشی به سمت موفقیت برداشتهاید!
دقت در طبقهبندی تجربهها
تجربیات یک زندگی قطعاً در مورد مسائل مختلف است. پس لازم است که شما تجربیاتتان را در موضوعات مختلف طبقهبندی کنید. تجربیات مالی را هنگام نیاز به امور مالی بررسی کنید و تجربیات رفتاری را برای موفقیت در مدیریت برخورد به میان بکشید. دقت داشته باشید که از خلط مباحث در تجربیات مختلف و در موضوعات مختلف جلوگیری کنید. اگر موضوعات هر تجربهای را واگذارید و فقط صرف تجربه را در نظر بگیرید ممکن است هیچ نفعی متوجه شما نشود! تجربیات در جایگاه مشخص خودشان میتوانند مثمر ثمر باشند.
یک دستهبندی ساده برای تجربیات میتواند تقسیم آنها به چند شاخه کلی باشد. مانند:
تجربیات مالی
تجربیات رفتاری
تجربیات تربیتی
و …
برطبق این نوع دستی بندیهای کلان میتوانید از آنچه که به عنوان تجربه در اختیار دارید بهره ببرید .
در نظر داشته باشید که یک زندگی زمانی موفق است که بیشتر وقتش صرف حرکت روبه جلو باشد و از ایستادن در موقفهایی که در گذشته توقفهای طولانی در آنها داشته است بپرهیزد. اگر تا به حال به تجربههای زندگیتان بیاهمیت بودهاید؛ سعی کنید از همین حالا به فکر جمعآوری الماسهای زندگیتان باشید؛ همان تجربههای جا مانده در گوشه و کنار زندگیتان را میگویم!
بقلم طهورا ابیان
تیشرتهایی که بیصدا آب میروند
درس جدیدمان دربارهٔ شیوهٔ نگارش نامههای رسمی و اداری بود در زبان انگلیسی. برای تمرین موظف شدیم نامهای بنویسیم در انتقاد و یا شکایت از محصولی که به تازگی خریداری کردهایم و متوجه وجود عیبی در آن شدهایم. خود معلم مثال تیشرتی را زد که مثلا بعد از اولین شستوشو آب رفته و سایز کم کرده است. این را که گفت، بچهها اول یکییکی و با تردید، و بعد همگی با هم زدند زیر خنده. شکایتنامه برای یک تیشرت؟!
این موضوعی بود که چند ماه اخیر زیاد بهش فکر میکردم؛ شکواییه، رسیدگی به شکایات و نظارت بر عملکردها. چیزی که به نظرم درصد بالایی از بیقانونیها و هرج و مرجهای بازار را تحتالشعاع قرار میدهد.
حتما برای شما هم پیشآمده که یک محصول واحد، با جنس واحدی را ببینید که در دو فروشگاه نزدیک به هم -و حتی گاهی چسبیده به هم- با دو قیمت متفاوت و گاهی بسیار متفاوت به فروش برسد. و حتما از خودتان سؤال کردهاید چطور چنین چیزی ممکن است. شاید به این فکر کرده باشید که اجناس زیادی در بازار هست که هیچ مرجعی برای قیمتگذاری ندارد. و یا بازار فاقد هر گونه نظارت مراجع ذیصلاح است؛ تازه اگر مرجع ذیصلاحی برای چنین موضوعی وجود داشته باشد!
یا به وضوح شاهد کمفروشی و کلاهبرداری در خرید و فروشِ حتی اجناس مصرفیِ بسیار ساده بودهاید؛ مقداری خیار مجلسی خریداری میکنید و بعد از رسیدن به منزل و باز کردن کیسه متوجه خیارهای بادمجانسایزی میشوید که ته کیسه را پر کردهاند.
یا دیدهاید که بسیاری از محصولات، خصوصاً محصولات صنعتی و الکتریکی، هر چه از زمان صدور اولین محصولات سازندهاش میگذرد به بیکیفیتی بیشتری میگراید. به خاطر همین است که زیاد میشنویم «فلان جنس، قدیمیهاش اصله».
به این فکر میکنم که چطور چنین چیزهایی به این وفور دارد اتفاق میافتد و کک هیچکس چنان که باید، نمیگزد. به این که آیا درآمد حاصل از این نوع معاملات از نظر شرعی حلال است یا نه، هیچ کاری ندارم؛ بیشتر به این فکر میکنم که چطور ممکن است در میان مردم یک کشور، چنین پدیدههایی شیوع پیدا کند و نه مردم صدای اعتراضشان را بلند کنند و نه هیچ نظارت جدی و بگیر و ببند و پلمپی اتفاق بیفتد. منظورم از بلند شدن صدای اعتراض مردم، غُرهای غیررسمی و بیحاصل که توی صف نان و اتاقک تاکسی یا اتوبوسها میزنیم نیست؛ منظورم یک جور درخواست جدی، رسمی، پیگیرانه و در سطح وسیعتری از جامعه است که کمی جدیت یا وخامت اوضاع را نشان دهد.
به نظرم این موضوع دو سر دارد: یک: عدم نظارت مسئولین مربوطه بر بازار و فعالیتهای اقتصادی و خدماتی؛ دو: عدم اطلاع کافی مردم از حقوقشان.
این دو تا البته بیارتباط به همدیگر نیستند. علت اول که روشن است. واقعا نظارت بر فعالیتهای اقتصادی و خدماتی بسیار کم است که اگر اینطور نبود، نباید شاهد قیمتهای جورواجورِ یک محصول واحد، یا بیکیفیتی محصولات، یا تناقض داشتن بعضی از محصولات با مسلمات مذهبی و فرهنگیمان باشیم. متأسفانه این عدم نظارت فقط محدود به حیطهٔ اقتصادی و خدماتی نیست؛ به طور کلی فعالیتهای کشور ما فاقد نظارت بر اجرا است که شاید بعدتر دربارهاش بنویسم.
از سوی دیگر ما هم -شاید به دلیل کماطلاعی- نظارت و رسیدگی را از مسئولان طلب نمیکنیم. کمآگاهی از این که این حق من است که در قبال پولی که میدهم جنس خوبی بگیرم یا وقتی پولی میدهم حق من است که جنسی مطابق با مشخصههایی که سازندهاش ادعا کرده تحویل بگیرم. این حق من است که خدمات خوب دریافت کنم و البته این خدمات را با برخورد انسانی کارمندان دریافت کنم و نه نگاههای بیحوصلهٔ از بالا به پایین و تحقیرآمیز. اگر همهٔ ما از این حقوق ساده خبر داشته باشیم و راههای انتقال نقد و شکایاتمان را به مسئولین مربوطه بلد باشیم، خودبهخود با بالا بردن حجم شکایات، مسئولین را مجبور به رسیدگی و پیگیری جدیتر خواهیم کرد. اگر الان اغلب ما به عنوان خریدار و درخواست کنندهٔ خدمات، در موضعی پایینتر از فروشنده و ارائه دهندهٔ خدمات خود را تصور میکنیم و یا اینگونه به ما نگاه میشود، ناشی از ناآگاهی ما نسبت به حقوقمان است. کافی است به خوبی بدانیم که ما از فروشنده طلب داریم، طلب یک جنس خوب؛ و از ارائه دهندهٔ خدمات نیز، طالب خدمات خوب هستیم.
این پروسهٔ نظارت و شکایت و رسیدگی و اقدام، نیاز به یک استارت دارد؛ وگرنه شروع که بشود، با دیدن نتیجهاش، به نظر من، دیگر متوقف نخواهد شد و آنوقت است که بازار از حالت «هر کی به هر کی» و «کی به کیه» درآمده، روال معقول و منطقی خودش را پیدا میکند.
سر و سامان گرفتن این پروسه غیر از شکل دادن به بازار و قانونمند کردنش، و پایین کشیدن نرخ کمفروشی و هر نوع کلاهبرداری در بازار، برکات مهمتری دارد؛ جدی شدن نقش فعال مردم در اداره کشور. این که یک شهروند بداند که مرغفروشیِ گرانفروش سر کوچه، به خاطر تماس او با ۱۲۴، پلمپ شده و کارش به قانون و جریمه و تعهد کشیده است؛ به او احساس شخصیت میدهد، حس سهیم بودن و نقش فعال داشتن در جامعه را القاء میکند که نتیجهاش علاوه بر بالا رفتن رضایت نسبی از نظام حاکمه، تقویت تکرار نظارتگری و پیگیری شکایات در او و همینطور بالا رفتن میزان اهمیت امور جامعه و تمایلش به شرکت فعالتر در جامعه خواهد بود.
کشوری که به جای نظام سربازخانهای، با نظام شهروندی و همسایگی اداره شود، قطعا جای قشنگتری برای زندگی خواهد بود و شکواییه نوشتن برای آبرفتن یک تیشرت، دیگر در آن مضحک به نظر نخواهد رسید.
بقلم بانو خسروی
آخوندها در شبکههای اجتماعی چه میکنند؟
نمیدانم دقت کردهاید یا نه، اما روز به روز دارد بر تعداد روحانیونِ ملبس در فضای مجازی افزوده میشود. از وبلاگها که بگذریم، شبکههای مجازی پر شده از آواتارهای عمامهدار و اکانتهای «آخوند»دار!
ورود جدی طلاب دینی به فضای اینترنت، گرچه که کمی دیر دارد اتفاق میافتد، اما اصل آن اتفاق، اتفاق خوب و مبارکی است که به نظر من از حداقل نکات مثبتش، خروج برخی طلاب از فضای محدود حوزههای علمیه و خصوصاً شهر قم است به فضایی رنگارنگتر و متنوعتر از آدمیان.
گرچه که در حالت کلی، کمتر پیش میآید حوزویانِ طالبِ علمِ حقیقی، زمان و فرصتی که باید در کلاس درس و کتابخانه و مباحثهها سپری کنند را صرف اینترنتگردی کنند؛ اما با برنامههایی که سیستم حوزه یا بعضی نهادها به منظور آموزش طلاب و گسیل مبلغان به فضای مجازی در پیش گرفتهاند، این اتفاق کمی به واقعیت نزدیکتر میشود.
آنچه که به نظر میرسد و البته معقولتر نیز هست، این است که طلاب آموزش دیدهای که به عنوان مبلغ وارد فضای مجازی میشوند، بیش از این که در شبکههای اجتماعیای که عموماً فیلتر شدهاند به تبلیغ مشغول شوند، به ایجاد وبلاگ و سایتهای پاسخگویی به شبهات و احیاناً شرکت در فرومها و شبکههای اجتماعی ایرانی میپردازند.
اما موضوع این نوشته طلاب مأمور به تبلیغ در فضای مجازی نیست؛ بلکه قصد داریم نگاهی بیندازیم به کیفیت فعالیت طلاب درشبکههای اجتماعی به عنوان اشخاصی حقیقی، اما در لباسی که صبغهٔ حقوقی دارد.
آخوندها در شبکههای اجتماعی
چرا فقط به شبکههای اجتماعی میپردازم؟ در شبکههای اجتماعی برخلاف سایت و وبلاگ یک ارتباط زندهٔ دو طرفه و تعامل پویا در میان کاربران برقرار است که سرعت انتقال اطلاعات در آن نسبت به بخش نظرات یک وبلاگ و یک فروم، بسیار بالاتر است و همین مسئله که موجب رفتارهای سریعتر و کمتر فیلتریزه شدهٔ کاربران میشود، فضا را به یک رابطهٔ متقابل در فضای حقیقی نزدیکتر میکند. واکنشهای سریع، بیشتر از فضای وبلاگی، ظرفیت بروز برخوردها و عکسالعملهای نابهنجار را موجب میشود.
آیا پسندیده است که طلاب در فضای شبکههای اجتماعی حضور داشته باشند؟
پاسخ این سؤال را میتوان از دو دیدگاه داد؛ یک: آرمانی و با در نظر گرفتن بایدها و نبایدها. به عبارتی اگر سؤال را اینگونه فرض کنیم که آیا طلاب «باید» در اینگونه فضاها حضور داشته باشند یا نه؟ پاسخ من به آن، مثبت است. در این فضا -که البته حضور آدمها در آن باید و نباید برنمیدارد- طلاب یا مبلغان دینی مثل فضای حقیقی باید حضور داشته باشند. در این تعاملات هم، درست مثل زندگی واقعی، آدمها با مسائلی برخورد میکنند یا موضوعاتی را طرح میکنند که پاسخ یا راه حل آنها دست مبلغان دینی است. همچنین طلاب میتوانند تعدیل کنندهٔ فضای بیش از اندازه باز این محیطها باشند و با الگو قرار گرفتن در رفتار و گفتار و نحوهٔ تعامل با مخالفین در عقیده و نظر، کمی این فضا را تلطیف کرده، به اسلامیتر شدن آن کمک کنند.
البته در این حالت آرمانی، خود طلبه نیز از نظر علم، اخلاق، برخورد و گفتار، فعل و توانایی استدلال و مباحثه باید آرمانی باشد! یعنی یک نماد دینی کامل. که خب در حالت تکاملش اتفاق نمیافتد و باید به طلابِ در راه تکامل اکتفا کرد.
اما دیدگاه دوم، نگاه کردن بر پایهٔ واقعیت و وضعیت موجود به این سؤال است. آیا با توجه به وضعیت موجود، استمرار حضور طلاب در این فضا ضروری است؟
پاسخ به این سؤال در گرو بررسی وضعیت موجود است. در حال حاضر که تعداد زیادی طلبه (اعم از ملبس و غیرملبس) در فضای شبکههای اجتماعی حضور دارند، وضعیت حضور آنها چگونه است؟ میزان اثربخشی آنها در این فضا چقدر است؟
پاسخی که من به این سؤال میدهم، با تفکیک میان طلبهها همراه است. من فعالیت و حضور عدهای از طلبهها را واقعاً مثبت و مؤثر دیدهام و حضور برخی را درست در نقطهٔ مقابل.
طلبههای گرهگشا
طلبههایی را دیدهام که با اخلاص و به دور از درگیر شدن در حلقههای دوستی مشترکین، و حفظ خویشتن خویش، در این فضا به شکلی صمیمانه و به دور از دگماندیشی و تحجر، با کاربران ارتباط برقرار میکنند، نظرات خود را بیان میکنند، به سؤالات کاربران از هر قشری، با کلامی بیّن، متین و صبور پاسخ میدهند و شبهات عدهای از کاربران را نسبت به برخی مسائل دینی و حتی گاه حکومتی کمرنگ یا رفع میکنند و در نهایت موجب تغییر یا تلطیف دیدگاهها نسبت به دین و خصوصاً مبلغین دینی میشوند.
طلبه نگو، بگو گره کور!
طلبههایی را نیز در این فضا دیدهام که بیش از آنکه مبلغ دین باشند، مبلغ بیاخلاقی، دگماندیشی، فساد و فحشا، کلمات رکیک، ارتباطات سخیف و گپ و گفتهای خارج از حدود اسلامی، ترویج ازدواج موقت به شکلی بیبندوبار، بیتقوایی، و نیز نمادی از بیسوادی دینی بودهاند.
قطعاً قرار نیست همهٔ این صفات را نسبت بدهم به همهٔ طلاب فعال در شبکههای اجتماعی. اما واقعیت موجود، حکایت از وجود طلبههایی دارد که رفتارشان بجای تبلیغ دین، کاملاً در جهت تخریب مذهب است. آیا حضور چنین طلابی یک توطئه است؟ سادهاندیشی است اگر ضعف روحی و نواقص رفتاری چنین طلابی را که بعضاً از ناکامیهای کودکی رنج میبرند، به طور کلی بگذاریم به حساب توطئه و دستهای پشت پرده و گرگ و روباه! باید اعتراف کرد و پذیرفت که در درجهٔ اول خانوادهها و بعد حوزههای علمیه در تربیت این مبلغان مقصرند. البته صحبت دربارهٔ کمکاری حوزههای علمیه و یا توفیق و عدم توفیق آنها در تربیت طلابی اثرگذار، مقالی جدا میطلبد.
گرهگشایی از گرههای کور
توجه به این واقعیت تلخ، نیاز به چارهاندیشی را جدیتر میکند. گاهی فکر میکنم شاید اگر سیستم نظارتی حوزه، کمی دقیقتر روی مسئلهٔ نظارت بر طلاب کار میکرد و برخورد جدیتری داشت، انحرافات برخی از طلاب کمتر به چشم میآمد. اما حال که این موضوع از دست و کنترل ما خارج است، چرا خودمان به رفع این نقیصه اقدام نمیکنیم؟ من این چند راه حل به ذهنم میرسد؛ شما هم اینها را با راهحلهای پیشنهادیتان تکمیل کنید:
۱. خروج ما (مشاهدهگران) از حالت انفعال: این درست است که رکن امربهمعروف و نهیازمنکر، بعد از شعارهای «زندگی هر کسی به خودش مربوطه» و «من و تو رو توی یه قبر نمیخوابونن» و «عقاید هر کسی محترمه» و … در جامعه کمرنگ شده و تقریباً به رسمیت شناخته نمیشود، اما با این حال احیای این فرهنگ اسلامی، به خودی خود و بدون دخالت دستگاههای نظارتی، میتواند یک مصحح و تعدیل کنندهٔ رفتارهای غلط و انحرافات باشد. این که در برخورد با ناهنجاریهای برخاسته از این قشر یا به طور کلی قشر مذهبی، سری از روی تأسف تکان دهیم یا همدیگر را در خفا از انحراف اخلاقی یا بددهنی آنها مطلع کنیم یا آنها را لایق همکلامی ندانیم، به نظر کافی نمیآید. موقعیتی که در حال حاضر در آن به سر میبریم، نشان از جسورتر شدن روز به روز آن دسته از مبلغینی دارد که حدود الهی را زیر پا میگذارند و ما در واقع با سکوت یا حتی گاهی با شوخی از سرگذراندن بعضی رفتارها، به آنها میدان بیشتری دادهایم. لازم به ذکر نیست که در این مورد، تذکرات و برخوردهای آقایان که همجنس آنها هستند بسیار مؤثرتر و کارگشاتر است.
۲. گزارش به نهادهایی که به همین منظور تأسیس شدهاست: دو نهاد برای این منظور وجود دارد که اولینش دادگاه ویژهٔ روحانیت است. مستدلات و شواهد و مدارک خود را که میتواند اسکرینشات یک صفحه باشد، به این دادگاهها که در تمام استانها شعباتی دارد ببرید و قضیه را از آن طریق پیگیری کنید.
همچنین در شورای عالی حوزه، بخشی تحت عنوان «معاونت آمار و بررسی» وجود دارد که وظایف آن در اینجا قابل مشاهده است. یکی از وظایف آن رسیدگی به گزارشات و شکایات رسیده به آن مرجع، دربارهٔ طلاب رسمی حوزههای علمیه است. ارسال گزارش به این مرکز میتواند یکی از سریعترین راههای پیگیری مواردی از این دست باشد. خصوصاً در مقولهٔ سوءاستفادههای عاطفی یا جنسی از دختران که همواره دختران به دلیل ترس از آبرو، از پیگیری آن خودداری میکنند، بهرهگیری از کمک این مرکز که میتواند بدون مراجعهٔ حضوری انجام شود، میتواند بهترین گزینه باشد. از این پس میتوانید موارد تخطی طلاب رسمی را به شمارهٔ این مرکز ۰۲۵۳۷۸۳۲۴۲۸ و ۰۲۵۳۷۸۳۲۴۲۹ گزارش کنید. (تخلفات طلاب ساکن قم را نیز مستقیماً به شمارهٔ ۰۲۵۳۷۷۳۹۴۸۰ میتوان گزارش نمود.) در تماس تلفنیای که برای کسب اطلاعات بیشتر با مرکز قم داشتم، برخورد خوب و مناسبی را از متصدی مربوطه دیدم که آدم را به رسیدگیها دلگرم میکرد.
حال برگردیم به سؤال بیجوابی که بالا مطرح شد: آیا حضور طلاب با وضعیت موجود خوب است؟ به نظر شما آیا وجود تعدادی طلبهٔ خوب، در کنار تعداد دیگری که رفتار غلطشان مخاطب را شگفتزده و انگشت به دهان میکند، مؤثر است و به همین دلیل ریسک ورود هر طلبهای را به فضای مجازی باید پذیرفت؛ یا حضور دستهای طلبهٔ بیتقوا که ناهنجاریهای بعضیشان در بالا ذکر شد و بعضی دیگر حتی در عیان، در قالب کلام یا عکس و یا حتی «لایک» زدن به پای مطالب +۱۸ به ترویج فحشا مشغولاند، بر کارهای خوب آن دستهٔ دیگر از طلاب سایهٔ تاریکی میافکند و فضای پر از نفرت و انزجاری را نسبت به این قشر شکل میدهد؟ در هر دوی این حالات، مضرات حضور آنهایی که با شخصیت حقوقیشان به عنوان طلبهای که به طلبه بودنش اذعان دارد، بیشتر است یا فوائدش؟
در پایان یادآوری میکنم که تقریباً تمام این کاستیها را میتوان به کل قشر مذهبی هم تعمیم داد، اما دلیل این که در این نوشتار به قشر خاصی اکتفا شده و روی طلاب متمرکز شدیم، حساسیت بالای نقش آنها در جذب یا دفع آحاد مردم به معارف اسلامی است که به عنوان مبلغان علوم دینی شناخته میشوند؛ مسئولیتی که حساسیت آن ایجاب میکند تا حد امکان، آنها خود را به برترین آموزههای اخلاقی و عبادی مزیّن کنند.
بقلم ک. خسروی
«نماز اول وقت» واجب نیست
صبح زود از خانه میزنم بیرون. علاوه بر مدارکی که فکر میکنم ممکن است لازم شود، کتابهای امانی را هم با خودم برمیدارم. تا مصاحبهام تمام شود و ملاقاتم با مسئول یکی از ادارات به آخر برسد و برسم به کتابخانه، ظهر شده است.
صدای اذان بلند است که کتابها را تحویل میدهم. مسئول کتابخانه که خانمی است بسیار خوشحافظه که از کتابها مثل تخم چشمهایش محافظت میکند، سر پا ایستاده است. بعد از تحویل کتابها، حرف از بردن چند جلد تفسیر میزنم که بلافاصله میگوید: «الان وقت نمازه. من که نمیتونم از نمازم به خاطر شما بزنم.» از حرفش جا میخورم. میگویم: «چند جلد کتاب مشخص میخوام. زمان نمیبره.» میگوید: «باشه برای بعد از نماز. چرا این موقع اومدی؟ سر ظهر وقت اومدنه؟!» کمکم دارد شاخهایم از استدلالهایش در میآید.
در حالت بُهت لبخند میزنم و میگویم: «شما گفته بودید ساعت کار کتابخونه تا ساعت دو هست، منم تو ساعت کاری کتابخونه اومدم.» میگوید: «بله، تا دو هست، ولی الان وقت نمازه» وقتی تکرار میکنم که کارم وقتگیر نیست و کتابها و جای کتابها را بلدم، میگوید: «برو کتابها رو بردار» و بعد میسپارد به آقایی که پشت رایانه نشسته و دارد مقدمات الکترونیکی شدن سیستم کتابخانه را فراهم میکند که شماره جلدهای تفسیری که برمیدارم را یادداشت کند و خودش میرود نمازخانه.
آن روز به خیال خودم قضیه تمام شد و ایشان خیلی لطف کردهاند و کارم را راه انداختهاند. دو هفته بعد هنوز کارم با تفاسیر تمام نشده است. زنگ میزنم که برایم کتابها را تمدید کند. تا اسمم را میشنود با تندی میگوید: «شما چطور این همه تفسیر با خودتون بردید؟» تعجب میکنم. من فقط پنج جلد برداشتهام و سقف کتب امانی تا هفت جلد است. وقتی این را میگویم، میگوید: «باشه، اصلا تفسیر رو نباید بیرون ببرید!» میگویم: «من قبلا هم ازتون کتاب تفسیر امانت گرفتهام. این بار هم بهتون گفتم که میخوام این کتابها رو ببرم» میگوید: «شما موقع نماز اومدید و من نبودم که کتابها رو بهتون بدم» میگویم: «شما نبودید، ولی گفتم که چه کتابی رو میخوام ببرم؛ اگر خاطرتون باشه، بعدش گفتید به همکارم بگو چه جلدهاییش رو بردی، نگفتید بگو چه کتابی رو بردی». جواب میدهد: «اصلا اینا کتاب مرجعه. نباید از کتابخونه خارج بشه».
کلافه شدهام از دستش. میگویم: «اگه مرجع هست و اجازهٔ خروج نداشت، همون روز بهم میگفتید. من که از قوانین دانشگاه شما خبر ندارم». برآشفته، زبان به تحقیر باز میکند: «اینا گفتن نداره که. شما مثلا دانشجوی دکترا هستید!؟ کتابخونه دانشگاه خودتون هم برید همینجوریه» سرخ میشوم از عصبانیت. میگویم: «چه ربطی به دکترا داره؟ هر کتابخونهای برای خودش قوانین جدایی داره. دانشگاه ما کتاب تفسیر رو هم به امانت میده». باز حرفش را عوض میکند و بهانهای دیگر میتراشد: «حالا اگه رئیس دانشگاه بیاد و این تفسیرها رو بخواد من چی بهش بگم؟»! میگویم: «از هر کدوم از این تفسیرها، دو سه نسخه توی کتابخونهتون هست». میگوید: «من دیگه به شما کتاب تفسیر امانت نمیدم.»…
از این حرفها دو هفتهای میگذرد و هر وقت چشمم به آن تفسیرها که هنوز روی میزم دارد خاک میخورد میافتد، طعم تلخش در کامم تازه میشود. هر چه مکالمهٔ تلفنی را مرور میکنم، تشتت بهانهها و نداشتن محور واحدِ انتقادات ایشان، من را به این میرساند که تمام ناراحتی و بهانهجویی مسئول کتابخانه ناشی از مراجعهٔ قبلیام در وقت نماز ظهر بوده. راستش شنیده بودم که ایشان آدمی است که اگر باش راه بیایی بسیار بات راه میآید و اگر رابطهٔ خوبی باش برقرار نکنی، در گرفتن کتاب دچار مشکل میشوی. برخوردهای گزینشی ایشان با دانشجوهای همان دانشگاه را هم شنیده بودم. اما حالا همینها یقهٔ خودم را گرفته بود و خاطرهٔ بدی از من در ذهن ایشان مانده بود و من هم تبدیل شده بودم به یکی از همان دانشجوهای گزینش شده!
از حالا دارم به این فکر میکنم که وقت بازگرداندن کتابها چه برخوردی قرار است اتفاق بیفتد و من که مهمترین مرجعم در شیراز، همین کتابخانه است که بیشتر کتب تخصصی مورد نیازم را دارد و عملا محتاج آنام، چطور باید برخورد کنم. سکوت کنم؟ بیعذر و تقصیر، عذرخواهی کنم؟ نصیحت کنم؟
به این فکر میکنم که کاش میدانست در نظر همان خدایی که نماز اول وقت را «مستحب» کرده است، خدمت به خلق و گرهگشایی از کار آنها صدها بار بیشتر میارزد به نماز اول وقتی که چند نفر آدم را نیم ساعت تا یکساعت معطل کند برای کاری که پنج دقیقهای انجام میشده است تا از یک کار مستحب مثل نماز اول وقت جا نماند. کاش که میدانست این عملِ دینیاش، چقدر ضد دین است.
کاش که همهٔ کارمندان و کارکنان و همهٔ آنهایی که محل رجوع مراجعیناند، میدانستند که آنچه که واجب است «نماز» خواندن است، نه «نماز اول وقت» خواندن. کاش ذرهای برای وقت و زمان ارباب رجوع ارزش قائل باشند و به نیت تقرب به همان خدایی که برای نماز اول وقتش از کل دنیا و مافیها میزنند(!)، دغدغهٔ گرهگشایی از کار خلقالله داشته باشند…. البته فکر میکنم واضح باشد که این به معنای سبک شمردن نماز نیست؛ اما باید دقت کرد که اولویتها را درست تشخیص داد و آنجا که اقتضا میکند، بهجای “مهم” به “اهم” پرداخت.
و کاش که دست از زیادی رفیق شدن با خدا برمیداشتیم و به جای خدا، خودمان مستحبها را بر خود واجب نمیکردیم!
بانو خسروی
به خداحافظیِ تلخ تو سوگند نشد/ که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
راستش را بگویم، تقریبا مطمئن میتوانم بگویم که هیچ وقت از خداحافظی ها و وداع ها خوشم نیامده. خوشم نیامده که هیچ، حتی بدم آمده. حالم را بد کرده، سختم آمده، بغضم شده، فرار کرده ام ازش.
حالا فکر کن این وسط مجبور باشی از چیز خوبی خداحافظی کنی. چیزی که برایت خوب بوده و دوری از او دلتنگ ت کند اما چاره ای جز وداع و خداحافظی نباشد. گریزی نباشد. واضح است که سخت تر هم میشود خب.
فکر کن خداحافظی ای همیشگی از یک دوست، خداحافظی و به خاک سپردن عزیز ت، زیارتِ وداع از حرم معصوم علیه السلام یا وداع با ماه مبارک رمضان….
از یک هفته به آخر ماه مبارک، از همان شبِ بیست و سوم و آخرین شبِ قدر، هی بی تابم. هی نگران لحظه های آخر. هی ترسِ از دست دادن…
همکارم رو به آن یکی، روزهای باقیمانده را میشمارد و میگوید: «مهندس! کی این هفت روز هم تموم میشه و راحت میشیم؟!»
و غم عالم مینشیند به دلِ من. دردم میآید. بغضم میشود. با خودم میگویم: «هفت روز؟ فقط هفت روز؟ چه زود تموم شد! چه بی توشه ام من… چه دست خالی… :( »
از چند روز به آخر مانده، زمزمه میکنم:
“کم کم غروب ماه خدا ديده مي شود…. صد حيف ازين بساط که برچيده مي شود…”
به دعای وداع با ماه مبارک از زبان امام سجاد علیه السلام که میرسم، حالم بدتر میشود. عجب دعایی است این دعا. این سلام ها که سلامِ خداحافظی ست… آه. گلوی آدم را محکم تر میفشارند.
و تمام شد… به همین راحتی، به همین سادگی. به همین بی حاصلی.
“چه شب هایی ز دست این گدا رفت
سحرهای پر از عشق و صفا رفت
خداحافظ دعاهای مبارک
بهار رحمت و ذکر خدا رفت “
و عمر هم به همین زودی ها تمام میشود و میرود. و قیامت از راه میرسد، مثل همین عید فطر.
و خوشبخت آن کسی که بخشیده شد… در این بهار رحمت و غفران و مغفرت…
کاش در آن روز، لب هایمان خندان باشد، نه اینچنین انگشتِ حسرت بر دندان و لب گزیدن…
و البته امیدواریم به صاحب خانه و میزبان، به رحمت و مغفرت و بزرگواری اش… ان شاءالله که لطف و مغفرت بیکران ش شامل حال شده و توشه ها پر شده…
نجوای من
واجبُرْ مُصیبَتَنا بشَهرِنا*...
خدایا خودت برایمان مهمانی گرفتی
و پای سفره ی مخصوصت نشاندی
دلمان را اسیر سفره ی پر نعمتت کردی
داخل کوله هایمان را پر کردی از هر چه آذوقه ای که بعدها نیازمان است
برای عبادت های نکرده و چشم های ورم کرده مان از خواب، ثواب نوشتی
مهربانا!
حالا نیز خدایی کن و مصیبت از دست دادن میهمانی ات را برایمان جبران بفرما…
تو خود ما را بر این مصیبت دلداری ده…
* فرازی از دعای چهل و پنجم صحیفه سجادیه (وداع با ماه مبارک)
خداحافظ ماه قشنگم…
نگاهی به مجموعه داستان «دو دنیا»
اسم «گلی ترقی» را اولین بار اردیبهشت پارسال شنیدم. همان زمان که تب و تاب کتاب، قبل از شروع نمایشگاه کتاب در شبکههای مجازی همه را به نوعی گرفتار کرده بود. مترصد تهیه و خواندن کتابها یا دستکم کتابی از او بودم، تا همین یک ماه پیش که «دو دنیا»ش را هدیه گرفتم.
قلم گلی ترقی نسبتاً روان است. استعداد پیچیده و گنگ و مبهم نوشتن را دارد؛ اما در این کتاب، کمتر از چنین ظرفیتی بهره گرفته و این برای منِ خوانندهای که بیشتر به دنبال پر کردن اوقات فراغتم با لذت کتابخوانی هستم، تا حل مسائل و ورزش ذهنی، یک ویژگی مثبت است.
کتاب مشتمل بر چند داستان کوتاه است که در عین استقلال، به هم ربطهایی دارند. راوی که در یک کلینیک روانی در پاریس بستری شده است، روایاتی از گذشته را به یاد میآورد و به کتابت میکشد که در قالب همین داستانهای مستقلی که از شخصیتهای مشترکی تشکیل شدهاند به نگارش درآمده است.
داستانها اغلب به روشنی و سادگی روایت میشوند و خواننده را با خود همراه میکنند. توصیفات محیط و شرایط، معقول و منطقی است؛ نه زیاد به جزئیات پرداخته شده و نه خواننده را در خلأیی نهاده که خودش محیط و شرایط اطراف را هر طور که دوست دارد بسازد.
داستانها از شخصیتهای متعددی تشکیل شده که حکایتهاشان از زبان نویسنده روایت میشود. نویسنده در همهٔ داستانها -که در سنین کودکی، نوجوانی، جوانی و احتمالا میانسالی راوی اتفاق افتاده است- حضور دارد؛ ولی اغلب به عنوان ناظری منفعل. او ترجیح میدهد بهجای قهرمان بودن، به نظارهگر بودن و روایت کردن بسنده کند.
نویسنده در به تصویر کشیدن خوشیهای کوچک کودکی و شیطنتهای دخترانه، بسیار موفق عمل کرده است. در عین حال که بخشهایی از کتاب، به همین شیطنتها شیرین شده است، رنگ و بوی کلی داستانها، تیره، غمگین و افسرده است.
بریدههای کوچک مبهم و مسکوتی در میان داستانها به چشم میخورد که «ترقی» گاه با عبارتهای سادهای مثل «نمیدانم چطور شد که…» اتفاقات و تسلسل روایات را پیوند زده است و از ابهامات عبور کرده است. با این همه، ابهامها چندان خواننده را آزار نمیدهد.
گلی ترقی عقاید خاصی دارد که به نظر من با ظرافت آنها را لابهلای داستانها جای داده است. محقّر یا تهی جلوه دادن شعائر مذهبی در رفتار تک و توک آدم نمازخوان و روزهبگیر داستانهایش که عبادتهاشان همه به قصد ظاهرسازی و عوامفریبی و دغلبازی است و در خفا «آن کار دیگر میکنند»؛ و سبکمغز جلوه دادنشان، از جملهٔ این اعتقادات است که به صورت کمرنگ و گذرا در گوشه و کنار وقایع قابل اشاره است.
خواندن این کتاب را به دوستان علاقمند به داستاننویسی توصیه میکنم؛ فکر میکنم نکتههای ریز خوبی را بشود از آن برگرفت. از جمله توصیفات صریح واقعگرایانهاش در برخی جریانها که بسیار ملموس و دلپذیر است. به این دو نمونه نگاه کنید:
«دو روز بعد آقای «ر» از راه رسید، با جعبههای شیرینی و صندوقهای میوه و سروصدا و خنده، به اضافهٔ یک گرامافون بوقی برای «سوفی» و یک دوربین عکاسی برای من. سوفی قهر بود و از پدرش هزار جور بازخواست کرد: کجا بودی؟ چرا دیروز نیامدی؟ با کی بودی؟ انگار یک زن گنده بود و از شوهرش بازخواست میکرد. من اگر یکی از سؤالها را از پدرم میکردم، تمام پول توجیبیِ آن ماه را جریمه میشدم و یک پسگردنیِ جانانه هم نصیبم میشد تا دیگر از این غلطها نکنم.»
…
«تابستانها توی زیرزمین زندگی میکنیم؛ نیمهتاریک و نمور است و زیر ملافه یخ میزنیم. قسمت صدرنشین آن جایگاه پدر است […] خوابِ بعد از ناهار برای همه اجباری است (بدبختی بزرگ برای ما بچهها). پیژامه میپوشیم و گوشتاگوش […] دراز میکشیم. پدر، دور از دیگران، پای حوض میخوابد. برای او تشک میاندازند و گوشههای شمدی نازک را، مثل پشهبند، به پایههای صندلی بالای سرش گره میزنند تا از آزار مگسها در امان باشد. مادر مراقب خوابِ راحت اوست. دور تشک او را امشی میزند و اگر صدایی از ما دربیاید با مگسکش محکم به سر و پایمان میکوبد.»
دو دنیا چاپِ انتشارات نیلوفر، با قیمت ۷۵۰۰ تومان (در سال جاری) است.
کوثرانه
تیشرتهایی که بیصدا آب میروند
درس جدیدمان دربارهٔ شیوهٔ نگارش نامههای رسمی و اداری بود در زبان انگلیسی. برای تمرین موظف شدیم نامهای بنویسیم در انتقاد و یا شکایت از محصولی که به تازگی خریداری کردهایم و متوجه وجود عیبی در آن شدهایم. خود معلم مثال تیشرتی را زد که مثلا بعد از اولین شستوشو آب رفته و سایز کم کرده است. این را که گفت، بچهها اول یکییکی و با تردید، و بعد همگی با هم زدند زیر خنده. شکایتنامه برای یک تیشرت؟!
این موضوعی بود که چند ماه اخیر زیاد بهش فکر میکردم؛ شکواییه، رسیدگی به شکایات و نظارت بر عملکردها. چیزی که به نظرم درصد بالایی از بیقانونیها و هرج و مرجهای بازار را تحتالشعاع قرار میدهد.
حتما برای شما هم پیشآمده که یک محصول واحد، با جنس واحدی را ببینید که در دو فروشگاه نزدیک به هم -و حتی گاهی چسبیده به هم- با دو قیمت متفاوت و گاهی بسیار متفاوت به فروش برسد. و حتما از خودتان سؤال کردهاید چطور چنین چیزی ممکن است. شاید به این فکر کرده باشید که اجناس زیادی در بازار هست که هیچ مرجعی برای قیمتگذاری ندارد. و یا بازار فاقد هر گونه نظارت مراجع ذیصلاح است؛ تازه اگر مرجع ذیصلاحی برای چنین موضوعی وجود داشته باشد!
یا به وضوح شاهد کمفروشی و کلاهبرداری در خرید و فروشِ حتی اجناس مصرفیِ بسیار ساده بودهاید؛ مقداری خیار مجلسی خریداری میکنید و بعد از رسیدن به منزل و باز کردن کیسه متوجه خیارهای بادمجانسایزی میشوید که ته کیسه را پر کردهاند.
یا دیدهاید که بسیاری از محصولات، خصوصاً محصولات صنعتی و الکتریکی، هر چه از زمان صدور اولین محصولات سازندهاش میگذرد به بیکیفیتی بیشتری میگراید. به خاطر همین است که زیاد میشنویم «فلان جنس، قدیمیهاش اصله».
به این فکر میکنم که چطور چنین چیزهایی به این وفور دارد اتفاق میافتد و کک هیچکس چنان که باید، نمیگزد. به این که آیا درآمد حاصل از این نوع معاملات از نظر شرعی حلال است یا نه، هیچ کاری ندارم؛ بیشتر به این فکر میکنم که چطور ممکن است در میان مردم یک کشور، چنین پدیدههایی شیوع پیدا کند و نه مردم صدای اعتراضشان را بلند کنند و نه هیچ نظارت جدی و بگیر و ببند و پلمپی اتفاق بیفتد. منظورم از بلند شدن صدای اعتراض مردم، غُرهای غیررسمی و بیحاصل که توی صف نان و اتاقک تاکسی یا اتوبوسها میزنیم نیست؛ منظورم یک جور درخواست جدی، رسمی، پیگیرانه و در سطح وسیعتری از جامعه است که کمی جدیت یا وخامت اوضاع را نشان دهد.
به نظرم این موضوع دو سر دارد: یک: عدم نظارت مسئولین مربوطه بر بازار و فعالیتهای اقتصادی و خدماتی؛ دو: عدم اطلاع کافی مردم از حقوقشان.
این دو تا البته بیارتباط به همدیگر نیستند. علت اول که روشن است. واقعا نظارت بر فعالیتهای اقتصادی و خدماتی بسیار کم است که اگر اینطور نبود، نباید شاهد قیمتهای جورواجورِ یک محصول واحد، یا بیکیفیتی محصولات، یا تناقض داشتن بعضی از محصولات با مسلمات مذهبی و فرهنگیمان باشیم. متأسفانه این عدم نظارت فقط محدود به حیطهٔ اقتصادی و خدماتی نیست؛ به طور کلی فعالیتهای کشور ما فاقد نظارت بر اجرا است که شاید بعدتر دربارهاش بنویسم.
از سوی دیگر ما هم -شاید به دلیل کماطلاعی- نظارت و رسیدگی را از مسئولان طلب نمیکنیم. کمآگاهی از این که این حق من است که در قبال پولی که میدهم جنس خوبی بگیرم یا وقتی پولی میدهم حق من است که جنسی مطابق با مشخصههایی که سازندهاش ادعا کرده تحویل بگیرم. این حق من است که خدمات خوب دریافت کنم و البته این خدمات را با برخورد انسانی کارمندان دریافت کنم و نه نگاههای بیحوصلهٔ از بالا به پایین و تحقیرآمیز. اگر همهٔ ما از این حقوق ساده خبر داشته باشیم و راههای انتقال نقد و شکایاتمان را به مسئولین مربوطه بلد باشیم، خودبهخود با بالا بردن حجم شکایات، مسئولین را مجبور به رسیدگی و پیگیری جدیتر خواهیم کرد. اگر الان اغلب ما به عنوان خریدار و درخواست کنندهٔ خدمات، در موضعی پایینتر از فروشنده و ارائه دهندهٔ خدمات خود را تصور میکنیم و یا اینگونه به ما نگاه میشود، ناشی از ناآگاهی ما نسبت به حقوقمان است. کافی است به خوبی بدانیم که ما از فروشنده طلب داریم، طلب یک جنس خوب؛ و از ارائه دهندهٔ خدمات نیز، طالب خدمات خوب هستیم.
این پروسهٔ نظارت و شکایت و رسیدگی و اقدام، نیاز به یک استارت دارد؛ وگرنه شروع که بشود، با دیدن نتیجهاش، به نظر من، دیگر متوقف نخواهد شد و آنوقت است که بازار از حالت «هر کی به هر کی» و «کی به کیه» درآمده، روال معقول و منطقی خودش را پیدا میکند.
سر و سامان گرفتن این پروسه غیر از شکل دادن به بازار و قانونمند کردنش، و پایین کشیدن نرخ کمفروشی و هر نوع کلاهبرداری در بازار، برکات مهمتری دارد؛ جدی شدن نقش فعال مردم در اداره کشور. این که یک شهروند بداند که مرغفروشیِ گرانفروش سر کوچه، به خاطر تماس او با ۱۲۴، پلمپ شده و کارش به قانون و جریمه و تعهد کشیده است؛ به او احساس شخصیت میدهد، حس سهیم بودن و نقش فعال داشتن در جامعه را القاء میکند که نتیجهاش علاوه بر بالا رفتن رضایت نسبی از نظام حاکمه، تقویت تکرار نظارتگری و پیگیری شکایات در او و همینطور بالا رفتن میزان اهمیت امور جامعه و تمایلش به شرکت فعالتر در جامعه خواهد بود.
کشوری که به جای نظام سربازخانهای، با نظام شهروندی و همسایگی اداره شود، قطعا جای قشنگتری برای زندگی خواهد بود و شکواییه نوشتن برای آبرفتن یک تیشرت، دیگر در آن مضحک به نظر نخواهد رسید.
ک.خسروی
هنر چسب زنی
آن سال ها - که حوصله ام برای برداشتن چند هندوانه همزمان، خیلی بیشتر از حالا بود و مصرانه وسط بدوبدوهای دانشگاه و هزارتا برنامه دیگر، پیگیر تمام کردن کلاس زبان بودم - یک روز سر کلاس بحث مهارت های شخصی یا نمیدانم چه بود. سوال کتاب این بود که در خانه شما چه کاری مختص شماست؟ همان طور که بچه ها از از اول نیم دایره شروع کردند به جواب دادن و توضیح دادن من فکرم رفت سراغ اینکه چه کاری مخصوصِ مخصوصِ من است توی خانه؟ کلی بالا و پایین کردم و آخرش هم به همان نتیجه ای رسیدم که در سی ثانیه اول رسیده بودم: چسب زدن!
حالا یادم نیست که آن روز این را گفتم یا نه، ولی خوب یادم است بعدا که برای مامان تعریف کردم، بدون مکث گفت: میخواستی بگی چسب زدن!
بله من توی خانه متخصص چسباندن چیزهای شکسته بودم! قوری و نعلبکی و گل سر و هرچیز شکسته ای را که فکر کنید… جمع میکردم و چندتا که می شد یک روز با حوصله مینشستم سر بساط چسب زدن. با ابزار مخصوص. دستکش و سینی و چسب دوقلو و روزنامه و … طوری بود که پدر چندماه آینه شکسته ماشینش را نگه داشته بود که: نازنین منتظرم بیای بچسبونیش! حتی قوری شکسته مادرجون اینها را گفته بود نگهدارند تا من برسم.
البته حالا اوضاع خیلی فرق کرده و ما دیگر با چسب دوقلوی بدرنگِ سختِ پر از کثیف کاری کار نمیکنیم. چسب قطره ای رازی آمده ماه! کثیف کاری اش خیلی کمتر است و البته خدا نکند بچسبد روی دستت. یک شب تا سحر یاسمین دستش توی دلستر بود و پاک نشد! فقط باید حلال خودش را از همان چسب فروشی بخری. ( یک راه هم اخیرا آقای همسر کشف کرده که خیلی خوب جواب میدهد: سیم ظرفشویی را بکشی روی دستت! خوب میتراشدش)
بگذریم، بحث خیلی تخصصی شد :) خلاصه یکی از لذت های زندگی من همین است. زنده کردن چیزهای خراب! وقت هایی که تازه به تازه چیزی چسبانده باشم، مهارتم چنان بالاست که به سختی می شود تشخیص داد شکسته. شده پنج شش تکه شده باشد. بعد هم در صورت لزوم با لاک و رنگ اینها تمیزکاری میکنم.
خوب که ریشه یابی میکنم انگار این علاقه به زنده کردن چیزهای خراب شده و چسب زدن از آن کاسه چینی گل سرخ مادرجون شروع شد که بند خورده بود. قدیم ها یادتان است چینی را بند می انداختند؟ چیزی شبیه منگنه بود. زمان بچگی خیلی ذوق میکردم با دیدنش که نگاه کن هیچی ازش نمیریزه! مثل اولش شده!
همه این ها را نوشتم که بگویم دیروز، بعد سحر نشستم پنج شش تا وسیله و گیره و ظرف سفالی و دکمه کفش و … را زنده کردم و تا همین الان سرخوشم به خاطرش.
برگ های پرونده 10
چهل روز است در حال آماده کردن خودمان برای چنین شب مهمی هستیم. خیلی زود گذشت. نه؟ نمیدانم چقدر دست پر آمدهاید؟ نمی دانم چند نفر شدیم در راه این پاک سازی، نمیدانم سرانجام پروندهی چهل روزهمان لبخند رضایت موعود امشب است یا خیر؟!
بیایید امشب هر کداممان کلاه خودمان را قاضی کنیم و یک بررسی بر اعمال این مدت و تعهداتی که با هم گذاشتیم داشته باشیم. اگر نتیجه بخش بوده است خوشا به حالتان و اگر کاستی دارد …
اما نباید نا امید شد! همهی امید در همین شب جمع است. بیایید همین پروندههای ناقص و پر از کاستی و اشتباه را به درگاه خدا ببریم و به او بگوییم: ما تلاش کردیم به محبت آقایی که سالهاست در پس پردهی غیبت است و ما چشم به راه او. گرچه خوب از آب درنیامد…
بیا و رحم کن. نه بر ما که ما سزاوار خشم تو هستیم. بیا امشب به دل تازه مولودی رحم کن که در همان بدو تولد دعا برای ظهورش میکند. بیا به خاطر خود مولا حکم فرجش را امضا کن…
دوستان! از لحظه لحظهی امشب غافل نمانید. هر چه از دستتان میآید برای ظهور دعا کنید. باشد که جمعهی فردا پایان همهی چشم به راهیها باشد….
اللهم عجل لولیک الفرج
برگ های پرونده 9
غلام امام بود و مرکب دارشان. هر جا که می رفتند می رفت و رکاب حضرت را آماده نگاه میداشت تا امام بازگردند و سوار شوند و چه خوش لذتی داشت… تا آن که روزی تاجری خراسانی آمد و چون همگان غبطه خورد بر مقام ساده اما پر افتخار غلام و به او پیشنهاد یک معاملهی به ظاهر پر سود کرد. گفت زندگی و املاک و همهی دارایی ام از آن تو، مرکب داری امام در عوضش برای من… بپذیر و زندگی ات را نوایی ببخش…
غلام لختی درنگ کرد… آخر عمری “نان و نمک” خورده بود… مردد شده بود بین دنیای پر زرق و برق تاجر و منسب خودش که بیریا بود و فاخر! گفت صبر کن تا از آقایم اذن بگیرم. به محضر امام شتافت و همه چیز را گفت. از این که نعمت به او رو آورده و اجازه خواست. و امام ِ مهر و صِدق ممانعتی نکرد و پذیرفت. غلام دست بوسی کرد و از محضر امام برخاست. به آستانه ی در که رسید صدای امام را به نامش شنید. رو به سمت ایشان کرد. گویا دلشان نیامده بود مفت ببازد این معامله را. برایش گفتند و گفتند… از مقام کسانی که در دنیا همراهی امام کنند… از همجواری و رُتبتشان در آخرت… از خانههای بهشتی و …
حرفشان تمام شد و نشد به دست و پای امام صادق علیه السلام افتاد… اشک میریخت… پشیمان شده بود… و لا به لای گریههایش شکر خدا می کرد که “نان و نمک” مولا دستگیرش شده بود و مانع از جداشدنش.
*****
بیش از آن که در مخیلمه مان بگنجد، نان و نمک مولا را خوردهایم و در عوض نمکدان شکستهایم. خیلی باید تیز بین و دقیق باشیم که معاملههایمان سرانجامش جدایی از آستان مولا نباشد. زیاد پیش میآید تصمیم به کاری میگیریم که یک طرف به ظاهر سودآور و فریبنده است و آن طرف چشمان نگران اماممان از این انتخاب. این حرفها فقط برای معاملات دنیایی و کسب و کار نیست. خیلی اوقات پای معامله با شیطان میرویم یا گاهی با نفسمان معامله میکنیم. خیلی پیش میآید که باید در برابر خواهش دل، تقاضای دوست، دعوت اطرافیان یک “نه” بگوییم و خریدار رضایت مولا باشیم. اما یا رویمان نمیشود یا دلمان نمیخواهد یا ناراحتی طرف مقابلمان را نمیخواهیم. بیایید مفت نبازیم این درّ گرانبها را…
برگ های پرونده 8
حالا که او را در حلقه ی جماعت می دیدند خاطرات آن روز برایشان مرور میشد.
همان روز که خداوند به برکت وجود پیامبر اکرم، برای هر یک از اصحاب یک دعای مستجاب قرار داده بود و اینک وجود اویس قرنی صحنههای آن روز را تداعی می کرد. برایش تعریف کردند از خاطرهی آن روز:
«نزد پیامبر بودیم که به ایشان وحی رسید به اصحابت بگو هم اکنون هرکدامشان نزد خداوند دعایی مستجاب دارند. بخواهند تا پاسخش را نزد خود بیابند…
خوشحال بودیم و سردرگم که چه بخواهیم. هر کدام آرزوی اعماق وجودمان را به زبان آوردیم. دعای همگیمان مستجاب شد. در همین حین صدای رسول خدا را شنیدیم که فرمودند: اگر اویس اینجا بود چیز دیگری از خدا میخواست…
آن روز گذشت و پس از چندی پیامبر از میان ما برای همیشه رفت و حالا حضور تو در مدینه و بوی بهشتیات ما را به یاد رسول الله و آن روز انداخته. به راستی مگر تو چه می خواستی؟»
اویس حلقههای اشک را از چشمانش سترد و نگاهش را تا فراسوی آسمان برد. آهی از کوته اندیشی یاران کشید. چهرهاش چون قلبش در هم رفت. با افسوس گفت: اگر من آنجا بودم آرزو میکردم که حبیبم رسول خدا برای همیشه زنده باشد و در میان ما. که اگر او را داشتیم همه چیز داشتیم…..
×××××××××
چقدر جای اویس در میان ما خالیست….
چقدر امروزِ ما شبیه آن روزهاست…
بزرگی میگفت: اگر می خواهید خودتان را بسنجید که تا چه اندازه منتظرید و چشم به راه، به وقت استجابت دعا، به هنگامهی درخواست از خدا ببینید دعای بر فرج امام چندمین دعای شماست؟!
این موقعیت برای همهگیمان زیاد پیش میآید. همان لحظههایی که دست دعا به سوی خدا دراز میکنیم. بعد از نماز، در حرم ائمه، یا هر وقت و هر جای دیگر… بیایید تمرین کنیم. اگر همهی حاجتمان ظهور او نیست؛ اما میشود همیشه اولین حاجتمان درخواست فرج و گشایش کار امام زمان علیه السلام باشد.
اللهم عجل لولیک الفرج…
برگ های پرونده 7
امام زمان علیه السلام میفرمایند: «هرگاه خواستید به وسیلهی ما به خداوند بلند مرتبه توجه کنید و به سوی ما روی آورید، همانگونه که خداوند متعال فرموده است بگوئید: سلامٌ علی آل یاسین….»
××××××
اگر میخواهیم ارتباطمان با امام عصر محکم بماند و دائمی باشد بیایید از فرمایش خودشان استفاده کرده و خواندن زیارت آل یاسین را در برنامهی روزانهی خود قرار دهیم. کار سختی نیست. اگر دعای صوتی آل یاسین را ندارید میتوانید از اینترنت دانلود کرده و روی گوشی خود بریزید. اینطوری همه جا میتوانیم زیارت را بخوانیم. هم در مسیر رفتن به محل کار، هم در ماشین و حتی در آشپزخانه برای خانمهای خانهدار. و به این صورت علاوه بر سلام به حضرت و زنده کردن یاد ایشان در قلب خود؛ هر روز اعتقادات خود را به امام زمان عرضه کرده و آنها را پیش حضرت به امانت بگذاریم.
راستی جواب سلام واجب است! میشود ما سلام کنیم و حضرت سلاممان را بیپاسخ بگذارند؟؟؟
یادمان هست نمک گیر تو هستیم ...
گوشه ای نشسته ام و به کوتاهی دستانم و رفعت سفره ی آسمانی ماه رمضان می اندیشم. به توشه ی خالی و به لحظات ناب در حال گذر…
هر چه سعی می کنم خودم را هم سفره ی امام زمان علیه السلام در این ماه فرض کنم نمی شود. هر چه می خواهم خودم را دلگرم کنم -که هر چه کوتاهی است و قصور- اما اکنون همه بر سر یک سفره میهمانیم، دلم رضا نمی شود. گریه ام می گیرد. این همه عقب ماندگی، این همه بی توفیقی در این روزهای جاری از توفیقات الهی کلافه پیچم می کند.
می گویم چه می شد ما هم با شما بودیم؟؟؟ چه می شد دستانمان کوتاه نبود؟ از دامان شما؟ از برکات حضورتان؟ از آسمان؟ چه می شد؟
چشمانم که می بارد، یاد آن شب بارانی در دلم زتده می شود که امام صادق علیه السلام کیسه ی نان را به خرابه ی گرسنگان و بیچارگان غیر مذهب خود می بردند. و وقتی مُعلی خواست در حمل کیسه کمکشان کند فرمودند: “وظیفه ی خود من است” و زمانی که یا تعجب به ایشان یادآوری می نماید که اینان هم کیش شما نیستند! فرمودند:
«اگر شیعه بودند حتی در نمك طعام نیز با آنان مواسات و از خود گذشتگی می كردم»
هم برایمان گفته اند و هم در روایات خوانده ایم که ائمه علیهم السلام «کلهم نورٌ واحد». حالا دلم گرم شده است. یقین به دلم آمده که این ایام بر سر این سفره حتی اگر هم که دور باشیم، حتی اگر دستانمان کوتاه باشد او خود برایمان لقمه می گیرد. آن هم لقمه هایی از نور.
این که بی جهت یک دفعه وسط قرآن خواندن طوطی وار یک آیه به دلت می نشیند و فهمش روشن می شود از همان لقمه هاست. این که در کوشه ی خلوتی به ناگاه دلت برای خدا تنگ می شود اطعام اوست. اینکه سر سفره ی افطار برای لب های خشک اباعبدالله بغض راه گلویت را می گیرد از عنایت اوست. این که باز ماه رمضان را درک کرده ای سبدی از برکات نورانی اوست برای تو. برای او. برای ما… برای همه ی ما شیعیان که به واسطه ی همین محبت ما را در نمک طعامش، در چشیدن زیبایی های یک لحظه از این ماه، شریک کرده و با ما مواسات نموده است
زندگی شبانه
تصویری که از سحرهای بچگی توی ذهنم مانده، حسابی تار است. بس که خواب آلود بود چشمانم. به زحمت و باصدبار صدا زدن از خواب بیدار می شدم، می رفتم می ایستادم دم در آشپزخانه و مامان را می دیدم که خیلی زودتر بلندشده، برنجش را دم کرده، چایی را گذاشته… و دارد وسایل سفره را می آورد.
آن روزها آنقدر دلم برای مامان می سوخت که خدا می داند. اینکه باید خیلی زودتر بیدار شود…اینکه باید همه کارها را دست تنها بکند… و باز اینکه باید خیلی زود بیدار شود!
بزرگتر که شدم، خیلی چیزی فرق نکرده بود. نیم ساعت به اذان بیدار می شدم و همان سحری هم به زحمت خورده می شد. کمک به مامان که جای خود دارد. آن سحرها همیشه، دلم که برای مامان می سوخت یک ترس هم سراغم می آمد که دیر یا زود تو باید این نقش را قبول کنی! چه کار میکنی؟
همان قدر که وقتی با چشمان پف کرده مامان را نگاه می کردم، دلم برایش می سوخت، از تمام سحری هایی که من خانم خانه اش باشم می ترسیدم.
حالا خیلی وقت است که آن آینده مات رسیده. و من سه سال است، کمتر سحری را به یاد می آورم که برای سحری حاضر کردنش از خواب بیدار شده باشم.
به همین سادگی صورت مسئله را عوض کردم: اصلا شب ها نمیخوابم.
رمضان پربرکت
امسال اولین رمضان المبارکی ست که هر روز جز قرآنم را کامل تلاوت می کنم. اولین ماه رمضانی که دعای افتتاح شب هایم را نورانی می کند و شیرینی دعای ابوحمزه ثمالی را می چشم. اولین ماه مبارکی که سحرها و افطارها را خودم درست می کنم و وقت کم نمی آورم. اولین رمضانی ست که سفره ی افطارم را این قدر تزیین می کنم و می آرایم. اولین ماه مبارکی ست که عبادت خوابم سرجایش هست بی اضطرابِ کمبود وقت. اولین رمضانی ست که تمام کارهای خانه به عهده ام هست و همه اش را بی کم و کاست انجام می دهم. اولین رمضانی ست که هر روز به جلسه اخلاق ظهرهایش می رسم و به تمامی نماز جماعاتش. اولین رمضانی ست که با برنامه های رادیو معارف همراهم و در حین انجام کارها کلی احکام و اخلاق و نکته ی ناب یاد می گیرم از آن. اولین ماه مبارکی که ساعاتی هم برای مطالعه دارم. اولین رمضانی ست که حس خوبم این قدر اوج گرفته… اولین رمضانی ست که “تلویزیون” نداریم!
+ وقتی با تمام سریال ها و برنامه های تلویزیون همراهی می کنیم و با رسانه ملی زندگی، خیلی از ساعات بهشتی مان برزخی می شود و پر از خسران و حسرت. چشم که به هم بگذاری ماه مبارک می رود با سحرها و افطارها و ساعات پربرکتش… و ما می مانیم و چشم انتظاری رمضان دیگر که آیا باشیم یا نه… و سوال، که چرا با اینکه شیاطین در غل و زنجیر بودند “من” هیچ تغییری نکرده ام؟!
++ و چه خوب گفت رندی پارسا: این همه از لطف خداست بی شک…
بقلم انار بانو
لحظه لحظه اش...
من که فکر میکنم حکمت این دعاهای روزانه ماه رمضان - که توی هیچ ماه دیگری نمونه اش را سراغ نداریم- همین است که خدا میخواهد مدام حواس ما را جمع کند. امروز روز هفتم بودها!… امروز روز سیزدهم بود ها…دیدی چه زود به نیمه رسید. ببین که مثل برق می گذرد! قدر بدان!
خدا میخواهد حواسمان را جمع ثانیه ثانیه اش کند و ما چقدر دل به همه چیز داده ایم غیر از ماهِماهش، هرجا و ناکجایی نشسته ایم، غیر از سر سفره پرمهری که برایمان پهن کرده…
غُربت ِ یک دل !
« رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی »
سحر جمعه است ، گوشه های خاص و دنج حرم را دوست دارم ، بالاخره در حرم َش آن گوشه ام را می یابم ، یک خواب ِ آنی به سراغم می آید تا چشمانم را می بندم صدای خانم عرب کناری ام حواسم را پرت میکند ؛ چیزی می پرسد ، وقتی به زبان عربی پاسخش را میدهم از اینکه میتواند با زبان ِخودش با من سخن بگوید انگار صمیمی تر میشود و میخواهد مکالمه ادامه داشته باشد …
از عربستان سعودی زائر امام رئوف شده است ، از پشت پوشیه فقط چشمانش را می بینم اما آنقدر باهم گرم می شویم که درد ِ دلش جان میگیرد و بی دلیل دلم میخواهد اشک هایش را از پشت پوشیه ببوسم !
نمی دانم چه می شود که بحث مان کشیده میشود به وضعیت موجود شیعه در عربستان سعودی ….
اسمش فاطمه است ، زنی میانسال ! شیعه ای که با تمام درد ، از لحظه لحظه ی زندگی َش می گوید ! از فشار ِ سیاست های آل سعود و سختی ای که دولت و محله های اطراف و وهابیون بر شیعه ها می آورند ….
از غربت می گوید … غربت ! از غربت ِ شیعه …غربت غربت ……. انگار که یاد حرف اقا مصطفی چمرانم می افتم که هر جا شیعه ای دیدید به او محبت کنید که ۱۴۰۰ سال است که شیعه یتیم است ! هیچ وقت با این وضوح درک نکرده بودم یا حداقل به آن ؛ به این شکل عمیقا فکر نکرده بودم که حقیقتا زندگی شیعیانی که در این بحران ها نفس می کشند چقدر طاقت فرساست و البته که چقدر اجر و قرب دارد …. و ما با این همه زمینه های حاضر و مساعد چه کرده ایم ؟! …. چقدر عقبیم ؟!
بیشتر از وهابی ها میگفت ، که چقدر در مدارس برای فرزندانشان شبهه پراکنی می کنند و چقدر باید حواسشان به فرزندانشان باشد که با تفکرات ِ شیعه تربیت شوند و مصون بمانند از این همه حملات ِ روانی دشمن … میگوید با اینکه با اهل تسنن هم همسایه اند و با آنها عهد اخوت دارند ، اما باز حس غریبگی میکنند …
پنجره فولاد حرم ِ عشق …
میگفت اینجا - مشهد - بهشت است برایش … بهشت ِ بهشت …. ! میگفت اینجا ، حضور امام حس می شود ! اینجا حس میکنی در آغوش امامی ! …. میگفت اینجا امام ؛ زائر دارد …. آدم زائر ها را که می بیند خداروشکر میکند …اما بقیع ….! بقیع …..
انگار پشت همه ی کلمه هایش یک بغض ِ تازه نفسی کاشته شده است ، با هر دردی که سخن میگوید هم قلب ِ من و هم چشمان او می لرزد …
به او گفتم من حتی تحمل همان چندروز بی حرمتی ای که در مدینه منوره دیدم را نداشتم ؛ شما چگونه این وضع را تحمل میکنید ؟! گویی که دست گذاشته باشم روی همان نقطه داغ داغ داغ قلبش !
انگار که خودش و زندگی خودش را یادش رفته باشد و فقط غربت ائمه بقیع برایش تداعی شده باشد …..
از پشت همان پوشیه ، سرش را میچرخاند در رواق ؛ بزرگی و جلال و آینه کاری اش را می بیند و یا یک حسرتی میگوید میشود روزی برای سیدنا حسن بن علی علیه السلام هم بارگاهی ساخته شود ؟
از حبیبش رسول الله صلوات الله علیه برایم میگوید ، چقدر می چسبد وقتی یک عرب زبان ، نام ائمه را بر زبانش جاری میکند ، نمیدانم چرا ؛ اما حس میکنم فطرتمان با زبان عربی یک حس ِ دیگری دارد …یک حس خاص ! انگار یکجور دیگر نام ائمه علیهم السلام به آدم میچسبد ؛ وقتی زنی …نفسی ….با آن لهجه فصیح عرب زبانش ، نام رسول تو را بگوید آن هم با نهایت احترام و اکرام و خضوع …. نه مثل ِ بعضی ما که انگار ……………………………………………. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
سخنش به خانوم حضرت زینب سلام الله علیها هم میرسد … آنقدر حرف هایش و لحنش درد و بغض داشت ، که زینب و طیبه هم که کنارم نشسته بودند با اینکه درست متوجه نمیشدند او چه میگوید گریه شان گرفته بود !
بعد میگوید : هر کجا و هر زمانی که شیعه نباشد آن امام معصوم ما ، غریب است ! غریب …. اللهم عجل لولیک الفرج را یکجور دیگر زمزمه میکند ….! لکنت میگیرم برای آمین گفتن !!
آخر میترسم وقتی پرده ها کنار برود بگویند امام رضا علیه السلام غریب است
حتی میان این همه شیعه ایرانی …میترسم …. از شیعه نامیدنمان اما شیعه علی ع نبودنمان میترسم ….
دختران محجبه کوچکش کنارش نشسته اند ، از تعداد فرزندانش می پرسم ، از حسش نسبت به پوشیه زدن ، از نوع حجاب ، از خیلی چیزها ، که تک تک جواب هایش برایم نور و جان داشت !
مکث میکند و با یک تلخی خاصی از من می پرسد در ایران روزه امری واجب است ؟ حجاب چطور ؟
مکث میکنم و با یک فخر ِ خاصی می گویم : ” نعم نعم عزیزتی ، هذا امر ُ واجب فی بلدی علی الناس ! “
با گله پشت سرهم واگویه میکند ، پس چرا در اماکن عمومی افراد میخورند ؟ چرا با این حجاب های نامناسب و خلاف ادب به محضر سیدنا مولانا امام علی بن موسی الرضا علیه السلام وارد حرم شریف میشوند و……………………. بغض میکند !
بعد می گوید چرا ایرانی ها با ما اینطور برخورد می کنند ؟ چرا از عرب ها خوششان نمی آید ؟ مگر ما شیعه نیستیم ؟ ما در کشورمان آن طور تحقیر می شویم ….اما ناراحتمان نمیکند ، چون آنها دشمن اسلام هستند ، ما مقاومت میکنیم ، تحمل میکنیم ….. اما در اینجا دلمان میشکند ! پس ما کجا برویم که دلمان گرم باشد کنار خواهران و برادران شیعه مان هستیم …..
دست هایش را گرم میگیرم و از روی همان پوشیه ، پیشانی اش را می بوسم و میگویم … همه ایرانی ها اینطور نیستند ! همان عده ی قلیل ِ …… چه بگویم !؟ می گویم شما شیعه ی علی علیه السلام هستید ….
مقاومت کنید …او می آید ، او می آید ……..
آمین هایش ، تا مغز استخوان آدم فرو میرود ……
شماره ام را برایش مینویسم و می گویم هر وقت طهران آمدید ، آنجا ما در خدمتت هستیم .
یک فی امان الله جانانه روی صورتش جا میگذارم ، پوشیه اش را برمیدارد و با من خداحافظی میکند .
.
.
.
.
.
بعد یک لحظه فکر میکنم ، چقدر دریچه دیدمان نسبت به دینداری کوچک است !
آنها شیعه اند و ماهم شیعه ….. خواهران و برادران شیعیان ما در چه وضعیت غیرقابل تصوری در حال مقاومت اند و منتظر ظهور ….. وما چه کرده ایم در قبال شیعه بودنمان ؟ !
و ما اینجا ….اینجایی که مملکتمان شیعه است و راحت و بی هیچ دغدغه ای هرقت دلمان تنگ شود حسین مان را نجوا می کنیم یا …………………………………..
چقدر ما بدهکاریم به خدا …
چقدر نعمت هایی را داریم که حتی ازشان بهره نبرده ایم چه برسد به شکرگزاری برای داشتن شان !!
میترسم
دلم یک سجده تام شکرگزاری میخواهد ! حتما کیف میدهد چشمانی قشنگ شوند در سجده ای که عطر شکرالله بلند شده ….آخ !
می ترسم ….
می ترسم از روزی که کسی می آید و قرآن را برایم باز میکند و آیه ای از نور منفجر می شود روی چشم هایم که:
” ثم لتسئلن یومئذ عن النعیم “
در آن روز همه شما از نعمت هایی که داشتید بازپرس می شوید …
در آن روز همه شما از نعمت هایی که داشتید….
در آن روز همه شما از نعمت ها ….
( آیه آخر سوره مبارکه تکاثر )
اللهم فَسُرَ نبیک محمد صلی الله علیه و آله برویته
اینکه حضرت حبیب (صلی الله علیه و آله) فرمودند هیچ پیامبری به اندازه من اذیت نشد
را هنوز هم می توان معنا کرد. یعنی اگر نسبت میان محمد و آل محمد (علیهم السلام) را
و نسبت ایشان با شیعیانشان و همچنین تمام خلق خدا را بدانی خواهی فهمید که آزارها
هنوز هم مصداق دارد.
فرمودند: مَا مِنْ أَحَدٍ مِنْ شِيعَتِنَا يَمْرَضُ إِلَّا مَرِضْنَا لِمَرَضِهِ وَ لَا اغْتَمَّ إِلَّا اغْتَمَمْنَا لِغَمِّهِ
وَ لَا يَفْرَحُ إِلَّا فَرِحْنَا لِفَرَحِه … (بحار ج 65 ص168)
کاش این گروه تروریستی نامش دولت اسلامی نمی بود ..
الهی ارنی فی آل محمد علیهم السلام ما یاملون و فی عدوهم ما یحذرون.
وعده الهی قطعا محقق خواهد شد ولی چیزی که خیلی مهم است
جای ما وسط این معرکه است!!
بقلم بانو حبیب
يا مَنْ إِحْسانُهُ قَديم
دارم فكر میكنم اگر بنا بود یك سال از زندگی ام را انتخاب كنم به عنوان بهترین سالش، لابد میرسیدم به همان پنج-شش سالگی. همان سال كه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان میرفتم. كه كلی از خانه دور بود و با همه ی كوچكی ام بُعد مسافت را خوب میفهمیدم. همان سال كه خانه ِمان محله ی شاپور بود و كانونِ من و مدرسه ی محل خدمت مامان، منطقه ی نوزده شهرداری! كه بیشتر طردد من و مامان با آن اتوبوس های شركت واحد، بود. همان وقت ها بود كه اتوبوس های دوطبقه وارد شده بود و من مدام ذوق سوار شدن شان را داشتم. كه بدَِوَم آن بالا و مامان را با خودم بكشانم، صندلی های نیمه چپ را نشانه كنم و یكی كنار پنجره را از آن خود! تا وقت عبور از كنار راه آهن، بتوانم راحت آن سوی دیوارها را ببینم. چشم هایم را بیاندازم به خطهای آهن و قطارهای متوقف و خوشم بیاید و به مامان نشان دهم.
روزهایی كه مامان بعد از تعطیلی كمی دیرتر از بقیه ی مادرها میرسید دنبالم و من قبل از آمدنش، ساكت مینشستم ته سالن و غذایم را میخوردم و آهسته كارهای مربی ها را نگاه میكردم كه چطور برنامه ها را برای ما آماده میكردند.
دارم فكر میكنم و میرسم به آن درختِ توتِ كهنسالِ مسیر. چه قدر برایم پررنگ و شیرین به یاد مانده. مزه ی همه ی توت هایش هنوز -از پس این همه سال- زیر زبانم هست. چه قدر خوب و شیرین و دوست داشتنی. انگار نه انگار كه توت ها فقط اردیبهشت میرسند. انگار تمام سال از زیر آن درخت رد شده ایم و توت جمع كزذه ایم و خورده ایم، این طور پررنگ و در خاطر!
یادم میآید لحظه لحظه های روزهای كانون پر بوده از خوشی و خنده و یادگرفتن و پویایی، و همین ها کافی ست که واضح كند كه چرا باید اینطور دوستش داشته باشم.
كاردستی درست كردن ها. نان پختن. نقاشی با مدادرنگی. زنگِ خوراكی و سهمِ میوه و میوه های نو بر. عیادت از همكلاسی ای كه خانه اش دیوار به دیوار كانون بود. قدم زدن های گروهی توی حیاط بزرگ و پر درختِ كانون. نرمش و بازی. زمین شن و سطل هایی كه از شن پر و خالی میشد. كلاس سفال گری و آن معلم نسبتا میان سال و مجسمه های سفالی حیوانات. خانوم آزاد و لبخندهای مهربان و آرامَش. گیتی جون و پروین جون. تمرین های سرود. تماشای تئاترهای كودك. آماده شدن برای كلاس نقاشی با رنگ و قلمو؛ پوشیدن آن لباس هایی از پدرها ارث رسیده؛ پیراهن های كهنه ی مردانه كه شده بود لباس نقاشی ما و ردّ رنگ ها و اثر قلموها نشسته بود رویشان و به خیال مان چه قدر ما را هنرمند جلوه میداد! روپوش های صورتی دخترها و آبی پسران. خنده های از تهِ ته دل و واقعی… آه، خنده های بی دغدغه و رها و دلِخوش و …
چطور نشود بهترین سال زندگی ام؟ چطور دلم تنگ نشود؟
اصلا چه طور رسيده م به آن خاطرات؟ راستش رسیده بودم به این تصویر و پرت شده بودم به سال های دورِ كودكی و نشسته بودم به فكر كردن…
نشسته ام و زل زده ام به این دختركان با روپوش های صورتی و خنده های از ته دل….
با مقنعه های سپید و شادی ای كه به وضوح حس میكنم، كه پنهانش نمیكنند و بلند بلند نشانش میدهند.
یك چیزی توی دلم تكان خورده. یك سال هایی كه یادم نمیآید، من هم همین طور بودم. از همین روپوش های صورتی داشتم و همین خنده های بی دغدغه و واقعی
هوایی روزهای سپیدی شده ام كه خبری از دلتنگی و غصه نبود، كه پر از پویایی و شادابی بود. كه دغدغه و ترس و نگرانی تویش آن قدر كمرنگ بود كه به چشم نمیآمد. كه خنده ها واقعی بود.
راستی آن خنده های صورتی و شاد را كی؟ كجا جا گذاشتم؟ نکند گم شان کرده باشم و نیابم دیگر؟
دلم تنگ میشود…
بقلم بانو نجوا
رخ عیان نکن
این بار یواشکی آمده اند تا برایت هجی کنند برده بودن را .برده بودن برای چشم های ناپاک و دل های هوس ران را .امده اند برایت سر مشق کنند عریانی را تا سفره عیش و عشرتشان پررنگ و لعاب تر شود. امده اند تا معمای پیچیده هستی را زیر کلاه گشاد ازادی بدون هیچ تکلفی حل کنند .امده اند تا نگذارند تو بنا بر خواسته حق راز الود ترین موجود هستی باقی بمانی تا مردان برای کشف تو به مشقت نیفتند و تو همیشه مثل غول چراغ جادو در خدمتگذاری اماده باشی دست به سینه و فرمان بردار .
یواشکی امده اند تا یواشکی توی گوشت مرد سالاری را نجوا کنند تا این نجوای مکرر نگذارد تو از خود بپرسی ایا مردی که بهای زیبایی مرا نپرداخته حق استفاده از آن را دارد؟آمده اند تا یواشکی سخاوتمندت کنند تا بی هیچ توقعی چوب حراج بزنی به تمام دارایی های زنانه ات.تا یواشکی این حماقت را برای خودت ازادی تعریف کنی .امده اند یواشکی به تو بقبولانند که تا جوانی و زیبا کانون توجهی و زمان پیری باید سفره تنهاییت را در پستوی غم پهن کنی و حسرت طروات از دست رفته را بخوری.
کلاویخو جهانگرد اسپانیایی زن ایرانی را با روبنده سفید و چادر مشکی ،ماه درخشان میان ابرهای سیاه توصیف کرد.درپی هر نوایی رخ عیان نکن .راه وصال اسان نکن.
رخ عیان کنی دیگر هیچ بیژنی برای وصال تو به درون چاه نمی رود .
رخ عیان نکن دختر نجیب اریایی!
رخ عیان نکن آفتاب مشرق زمین!
میس طلبه بلاگ
سرمایه های رو به زوال!
یک دختر زیبا خطاب به رییس شرکت آمریکایی مورگان نامه ای با این مضمون نوشت:
میخواهم صادقانه بگویم. من24 سال دارم،جوان وبسیار زیبا،خوش اندام،خوش بیان،دارای تحصیلات آکادمی ومسلط به چندزبان دنیا هستم.آرزودارم با مردی بادرآمد سالان500هزاردلار یابیشتر ازدواج کنم.آیاشماازدواج کرده اید؟چه کنم تابا اشخاص ثروتمندی مثل شماازدواج کنم. پاتوق جوانان مجرد و پولدار کجاست؟چه گروه سنی از مردان به کار من می ایند؟معیارهای شما برای انتخاب همسر چیست؟
جواب مدیر شرکت مورگان:
نامه شما را با شوق فراوان خواندم .اجازه دهید در مقام یک سرمایه گذار حرفه ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم.از دید یک تاجر ازدواج با شما اشتباه است .دلیل ان خیلی ساده است .انچه شما در سر دارید مبادله زیبایی با پول است .اشکال کار اینجاست که زیبایی شما رفته رفته بعد از ده سال به کل محو می شود.اما پول من در حالت عادی بعید است بر باد رود.در حقیقت درامد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبایی شماجایش را به چین و چروک خواهد داد و دیگر اثری از این زیبایی باقی نمی ماند.از نظر علم اقتصاد من یک سرمایه رو رشد دارم اما شما یک سرمایه رو به زوال.اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه ان است که ان را نگه نداشت و در اولین فرصت ان را واگذار کرد.این چنین است ازدواج با شما.بنا براین هر ادمی با درامد سالانه۵۰۰هزار دلار نادان نیست که با شما ازدواج کند .به همین دلیل ما با امثال شما قرار می گذاریم اما ازدواج هرگز .
اما اگر شما علاوه بر جوانی و زیبایی کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و نفع ان منقطع نشود کالاهایی مانند انسانیت پاکدامنی ُتعهد ُاخلاقُ عشق و…ان وقت احتمالااین معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت.چون ممکن است من فاقد دارایی های با ارزش شما باشم و برای داشتن انها پول زیادی خرج کنم.چون بعد از گذشت مدتی از ازدواج بیش از زیبایی اندام و هیکل مواردی که بیان کردم برای زندگی مشترک لازم بوده و من شدیدا به انها نیاز پیدا خواهم کرد….
میس طلبه
تیر باران قضا را جز رضا جوشن مکن
اللهم صل علی علی بن موسی الذی ارتضیته و رضیت به من
شئت من خلقک.. (صلوات بر حجج طاهره، آخر باب زیارات)
امام رضا (علیه السلام) را «رضا» نامیدند چون
هم خودش مرتضای خداست و هم هر کس می خواهد به مقام رضا برسد
یعنی هم راضی باشد و هم مرضی به وسیله امام رضا (علیه السلام) می تواند.
خدا از هر که بخواهد راضی شود، به امام رضا (علیه السلام) راضی می شود.
هر کس می خواهد مرضی خدا شود، به امام رضا (علیه السلام) مرضی می شود.
از امام رضا علیه السلام باید این چیزها را خواست…
………………………………………………………
این صلوات بر حجج طاهره را در ایام ماه شعبان از دست ندهید
بقلم حبیب و محبوب
نکته ی جالب
نکته جالبی است برایم که هدف تمام سیر و سلوک ها و تهذیب ها و تطهیرها علاوه بر رشد و سعادت فردی، «دست گیری از خلق و اصلاح و تربیت اجتماع» است. یعنی کسی که بالاترین مقام های معنوی فردی دست پیداکرده اینطور نیست که در بساط عیش و خوشی قرب خدا بماند و خوش باشد، بلکه بعد از انس و تکلم و مشاهده و … فرمان «اذهب» می آید آن هم «الی فرعون» … . پیوند و رابطه میان شریعت و سیاست هم به همین نکته بر می گردد و کسانی که اسلام را فقط در اعمال و عبادات فردی و نماز و دعا و اشک خلاصه می کنند و ابعاد اجتماعی آن مانند تشکیل حکومت سیاسی و جنگ و جهاد و … را برای روزمبادا می گذارند، خیلی به بیراهه رفته اند و اسلام را عملا نفهمیده اند. به فرموده حضرت امام (ره) «باید به نادانانی که اسلام را از حکومت و سیاست جدا می دانند گفت که قرآن کریم و سنت رسول الله صلی الله علیه و آله آن قدر که در حکومت و سیاست احکام دارند در سایر چیزها ندارند بلکه بسیار از احکام عبادی اسلام، عبادی سیاسی است که غفلت از اینها مصیبت ها به بار آورده است». (وصیت نامه الهی -سیاسی، ص18). چقدر این تعبیر «اسلام آمریکایی» برازنده برخی از آقایان است و حقیقتا چقدر مصیبت به بار آورده برای اسلام و چقدر ثمرات داشته برای دشمنان اسلام و چقدر کمکشان کرده برای ضربه زدن به اسلام. ریشه همه این مصیبت ها هم به فرموده امام بر می گردد به «جهل» و «تعطیل کردن عقل». «انسانها به برکت خِرَد است که میتوانند پیام پیامبران را درک کنند؛ از مشکلات و دشوارىهاى راه نورانى پیغمبران نهراسند و آنها را بتوانند پشت سر بگذارند. به برکت عقل و اندیشه و خِرَد است که بشریّت میتواند از مفاهیم قرآن بدرستى استفاده کند. اگر جامعهى اسلامى به همین یک دستور عمل کند، یعنى نیروى فکر را، به کارگیرى اندیشه و خِرَد را در میان خود یک امر رایج و عمومى قرار بدهد، عمدهى مشکلات بشر حل خواهد شد؛ عمدهى مشکلات جامعهى اسلامى حل خواهد شد. دنیاى اسلام امروز احتیاج دارد به روى آوردن به اندیشه، روى آوردن به فکر، عادت کردن به اندیشیدن، مسائل را درست فهمیدن، درست تحلیل کردن». (بیانات مقام معظم رهبری، 1393/3/6)
بقلم بانو حبیب
هفت روایت خصوصی
هر آدم کتابخوانی معمولا چندتا نویسنده ویژه دارد که کتاب هایشان را چشم بسته می خرد. به عشق خرید کتاب جدیدشان بلند می شود می رود نمایشگاه و خیلی کارهای دیگر. نویسنده ویژه های من از شانس خوب یا بد معمولا خیلی کم کارند، خیلی خاص اند و خیلی ناشناخته اند حتی. یکی از آنها قطعا حبیبه جعفریان است. از وقتی «زندگی نامه محمدحسین طباطبایی»اش را خواندم.
مدت ها بود منتظر کتاب جدیدش بودم. کتابی که یکبار جایی ازش خوانده بودم درباره امام موسی صدر است. موضوع و نویسنده هر دو ویژه بودند. امسال به نمایشگاه رسید و من سرخوشانه رفتم سپیده باوران خودمان، بی خیال قیمت عجیب و غربش، کتاب کم قطر کوچک را خریدم و مثل یک گنج گران بها با خودم آوردم خانه.
بعد تصمیم گرفتم همه لذت کتاب را یک دفعه سرنکشم، آرام آرام…قطره قطره…کیفش بیشتر بود. همان شب اول مست روایت ملیحه شدم و خوابیدم.
کتاب زندگی نامه نبود. شناخت نامه هم نبود. ولی آخرش هم زندگی مرد را می فهمیدی یک جورهایی، هم می شناختی اش. خیلی خوب. کتاب هفت روایت از آدم های دور و بر، از او بود. بچه هایش، همسرش، خواهرها و برادش. حتی دوست خانوادگی شان. روایت ها صمیمی بودند. راحت بودند. نویسنده رفته بود عمیق ترین لایه ذهن آن آدم و همه حس های خوب و بد و عجیب یا متناقضش را کشیده بود بیرون. با هنرمندی چیده بود کنار هم جلوی تو. همینش کتاب را جالب می کرد. اینکه اینقدر عمیق بود، اینقدر صمیمی بود و اینقدر خصوصی بود. هنوز هم نفهمیدم چطور آدم ها اجازه می دهند کسی اینطور از درونیاتشان بنویسد. البته برای ما که خواننده ایم خیلی هم خوب بود.
شخصیت امام موسی صدر همیشه برای من جذاب بوده، و یک چیزی آن ته مهای ذهنم نشسته بوده که باید بیشتر بشناسمش. بیشتر بخوانم از او. کتاب هفت روایت یک شروع خوب بود برای این کار.
………………………………………..
با خودم برده بودمش خوانسار. با رودخوانی. زهرا اول جذب رودخوانی شده بود. بعد، چند صفحه از هفت روایت را که خواند دیگر نتوانست زمین بگذارد. توی ماشین می خواند…راه که می رفت می خواند…حتی کنار بستنی فروشی از ماشین پیاده نشد. همان جا داخل ماشین بستنی خورد و خواند. دیگر توی راه برگشت کارش رسید به سردرد و سرگیجه و قرص … همسرش میگفت زهرا توی ماشین نخوان بعدا امانت میگیری. گفت آخر خودش تمام نکرده. دلم سوخت. گفتم توی ماشین نخوان میدهم ببری اول تو بخوانی! نه گذاشت نه برداشت بلافاصله کتاب را گذاشت توی کیفش. بعله نثر خوب تعارف برنمی دارد. من هم که دیدم نه جدی جدی کتاب از دستم رفت گفتم بده خودم توی ماشین تمامش میکنم بعد می دهم تو ببری! بعد توی ماشین خواندن های من شروع شد…
برگه های پرونده (6)
امام باقر علیه السلام می فرمایند: آیا خیال می كنید كه ما چشم و گوشی نداریم كه از وضع شما با خبر شویم چه خیال باطلی! سوگند به پروردگار هیچ یك از اعمال و رفتار شما برای ما مخفی نیست و همگی نزد ما حاضر است. پس خویشتن را به كارهای خیر عادت دهید و اهل خیر باشید و بدانید كه به این موضوع مهم فرزندان و شیعیانم را امر میكنم.
********
روزگارِ خیلی بدی شده. دیگه به جایی رسیده که کمک به دیگران بدون انتظار پاداش از جانب شخص مقابل خیلی خیلی کم پیداست و باید در سرگذشت نسلهای گذشته جستجو کرد. جامعه داره به سمتی میره که هر کسی فقط به خودش برسه و مواظب موقعیت خودش باشه. اینقدر درگیر شدهایم که دیگه وقتی برای بقیه نداریم و این اصلا مورد پسند امام زمان علیه السلام نیست و شیوه و مَنِش ایشان و پدران بزرگوارشون رسیدگی به دیگران بوده ولو دشمنشون. بیایید یه کمی به اطرافیانمون توجه کنیم و به هر نحوی سعی کنیم کمک حال بقیه باشیم. چه وقتی که از ما درخواست کمک دارند و از عهده مون برمیاد و چه وقتی که چیزی به زبان نمیآرن ولی احتیاج به کمک دارند.
برگه های پرونده (5)
سلام بر آقایی که اشاره ی انگشتش برای باز شدن همه ی گرههای زندگیمان کافی ست اما انگشت ما او را اشاره نمیکند…
*******
وقتی مشکلی برامون پیش مییاد به همه التماس دعا میگیم غافل از اینکه حلّالش شخص دیگریست. وقتی یه حاجت مهم داریم کلی ختم و نذر برمیداریم اما سراغی از کلید اصلی نمیگیریم. فراموش کردهایم همه کارهی زندگیمان اوست. پای مقدرات ما را او امضا میکند. نزدیکترین واسطهی بین خدا و خلق اوست. پس چرا این همه ما در مشکلات دست و پا میزنیم و دست به دامان او نمیشویم. بیایید امتحان کنیم مزهی شیرین رفاقت با امام عصر را…..
فقط کافی است به جای درد و دل کردن برای این و آن و دست نیاز دراز کردن به سمت دیگران، سفرهی دلمان را برای حضرت باز کنیم. لازم نیست حتما پای سجاده نشسته باشیم و رو به قبله. احتیاج نیست که برای صحبت با آن بزرگوار وقت قبلی بگیریم یا حتی تلفن را برداریم و شمارهگیری کنیم. هر کجا که باشیم، میتوانیم دلمان را به ایشان اتصال دهیم و صدایشان بزنیم. مشکلمان را برایشان مطرح کنیم و کمک بخواهیم. چه در حال راه رفتن باشیم، چه سرکار یا پشت فرمان یا پای گاز در آشپزخانه یا هر جای دیگر. فقط یادمان نرود در همه حال با ایشان صادق باشیم..
بوم دل
برگه های پرونده (4)
امام رضا علیه السلام:
شیطان از كسی كه نمازش را اوّل وقت میخواند و بر آن مراقبت میكند، همیشه ترسان است
×××××××××
بیایید یک لطفی به خودمان کنیم: زمان نماز اول وقتمان را تنها برای خواندن نماز صرف کنیم. بیایید به جای نقشه کشیدن برای کارهای مختلف، برای خواندن نماز اول وقت و با حضور قلب نقشه بکشیم!
بوم دل
برگه های پرونده (3)
امام علی علیه السلام میفرمایند توبه شش مرحله دارد:
اول، پشیمانی از گذشته؛
دوم، تصمیم بر باز نگشتن به گناه و تکرار نکردن آن؛
سوم، پرداخت کردن حق همه آن هایی که بدان ها بدهکاری؛
چهارم، ادای حق پروردگار در تمام واجبات؛
پنجم، اینکه گوشتی را که از حرام بر بدنت روییده است، آب کنی.
و آخر اینکه همان گونه که لذت گناه را به تنت چشانده ای، مزه عبادت را نیز بچشانی.اگر چنین کردی از توبه کنندگان به شمار می آیی.
×××××××
همانطور که در این حدیث شریف میبینیم یکی از مراحل توبه پرداخت حق همهی آنهایی است که به آنها بدهکاریم و نیز ادای حق خداوند در واجبات.
خداوند از روی رحمت و لطفش همیشه درِ توبه را به روی ما باز گذاشته و توفیق توبه کردن را نیز به ما عطا نموده است. اما بیایید این بار یک قدم جلوتر برویم. بیایید برای طلب بخشش از خداوند و نیز مسرور ساختن قلب امام زمان علیه السلام از این به بعد از مرحلهی توبهی زبانی بالاتر رفته و وارد مرحلهی توبهی عملی شویم.
به این صورت که کم کم شروع کنیم به ادای حقوقی که به گردنمان است. اگر غیبت کردهایم سعی کنیم حلالیت بطلبیم و اگر ناشدنی است از طرف آن شخص رد مظالم بدهیم. یا اگر کفارهای بر گردنمان مانده آن را پرداخت نماییم یا اگر نماز و روزهی قضا داریم شروع کنیم با یک برنامه ریزی منظم آنها را بجا بیاوریم. به این امید که این قدم ما باعث کمال هر چه بیشترمان گردد…
بوم دل
برگه های پرونده (2)
بار اول که سایت رو باز کرد، صفحه قفل شد. بار دوم هم صفحه قفل شد! گفت اگه بار سوم هم قفل بشه، دیگه تو این سایت نمیرم. برای بار سوم هم قفل شد! به خودش گفت: بابا اینترنت اکسپلورر مشکل داره، ربطی به خدا نداره که پیش خودت فکر کردی خدا نمی خواد تو به گناه بیفتی!*
*****
قبول کنیم که بعضی اوقات از پیشرفت تکنولوژی سوء استفاده میکنیم. چقدر پیش اومد که عقلمون گفت: نرو داخل فلان سایت. گناهه. اما سر عقلمان کلاه گذاشتیم و گفتیم نیت بدی نداریم. فقط میخواهیم از وقایع جامعه مطلع باشیم. یا چقدر در سایتهای بیهوده گشتیم و گشتیم فقط برای اینکه وقت را بگذرانیم. حالا که واتس آپ و وی چت و … هم به لیستمون اضافه شده و حریمهای محرم و نامحرم از لیست اعتقادی بعضیهامون حذف! اما اکنون که حضور مولا رو در زندگی احساس کردهایم باید آبرو داری کنیم. یا به کل این موارد رو بگذاریم کنار یا درست مصرف کنیم. یادمان باشد ابزار برای ما هدف نشوند…
مشترک مورد نظر
برگه های پرونده (1)
روزی ابابصیر به همراه امام محمد باقر علیه السلام وارد مسجد شد. جمعیت بسیاری در رفت و آمد بود. امام به ابابصیر فرمودند: از مردم بپرس آیا مرا را می بینند؟ ابابصیر به سراغ مردم رفت و از هر كس كه پرسید امام را دیدی پاسخ منفی شنید. با اینكه آن حضرت در كنارش ایستاده بودند. در همین میان ابوهارون مکفوف که مردی نابینا بود سر رسید. حضرت فرمودند: از او بپرس. ابابصیر جلو رفت و پرسید: امام محمد باقر را ندیدی؟ گفت: چرا. ایشان همین جا ایستادهاند. متعجبانه گفت: از كجا فهمیدی؟ ابوهارون پاسخ داد: چگونه ندانم در صورتی كه آن جناب نوری است درخشان و آفتابی تابان.
*****
برای دیدنشان بیشتر از آن که چشمِ سر لازم باشد چشمِ دل واجب است و افسوس که سالهاست به دست خود چشم دلمان را کور کردهایم. امام لحظه لحظهی زندگی در کنار ماست. در میان سختیهایمان، در لحظه های شادی مان، با هر نفس کشیدنمان…
و ما چقدر غافلیم…
اما دیگر بس است. باید او را در میان لحظهها پیدا کرد. باید دل را شست و البته از همین ابتدای کار از خودش مدد گرفت و باور کنیم این کار شدنی است.
مواد لازم:
یک دفتر و یک مداد…
از امروز شروع کنیم هر نعمتی را که در طول روز به ما میرسد در دفتر ثبت و شماره گذاری کنیم. اعتقاد ما این است که «بیمنه رزق الوری». همه چیز به واسطهی او به ما میرسد. کار سختی نیست و حتما چیز مهمی نباید برای نوشتن وجود داشته باشد. فقط باید چشم را باز کرد و درست دید. در طول یک هفته خواهیم دید چقدر امام به ما نزدیک است و ما چه مقدار از او دور! و اگر روزی رسید که به خیال باطل افتادیم که او رهایمان کرده و به یادمان نیست تورق این دفتر و مرور این همه احسان، ما را به بودنش دلگرم میکند.
بوم دل